eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
8.5هزار ویدیو
251 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 پیامبر خدا (صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله): ✍🏻 جوینده دانش پیچیده در عنایت خداوند است. 📚 بحارالانوار، جلد ۷۴، صفحه ۱۶۵ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @kodak_novjavan1399
انسان باید یاد بگیرد، توی زندگیش پای خیلی چیزها بایستد. پای حرف هایی که می زند، قول هایی که می دهد، اشتباهاتی که می کند، احساساتی که بروز می دهد، نگاه هایی که از عمق جان می کند، دوستت دارم هایی که می گوید، زندگی هایی که می بخشد، و عشق هایی که نثار می کند. زیرا زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست با انتخاب هایشان. بهار جانتان قرین انتخاب های درست حال و احوال دلتان خوش. سلام صبح بخیر @kodak_novjavan1399
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و هفتم 🌸 🌟 ساینا ، فرمانروای سوله اولی ، 🌟 به سرعت به طرف من آمد . 🌟 و دست مشت کرده اش را ، 🌟 به طرف صورتم آورد . 🌟 منم غیب شدم و پشت سرش ظاهر شدم . 🌟 او هم ، چون با سرعت به طرفم آمده بود 🌟 و چون من جاخالی دادم ؛ 🌟 نتوانست خود را کنترل کند . 🌟 و محکم به زمین افتاد . 🌟 همه با تعجب به ما نگاه کردند . 🌟 سکوت همه جا را فرا گرفت . 🌟 ساینا با عصبانیت ، 🌟 اول به تماشگران نگاه کرد ؛ 🌟 و سپس با خشمی بسیار ، به من نگاه کرد . 🌟 سپس با سرعت بلند شد و به طرفم دوید . 🌟 دوباره خواست به من مشت بزند . 🌟 من هم به سرعت دستش را گرفتم . 🌟 و به سمت کمرش کشیدم . 🌟 و با پا ، به او لگد محکمی زدم . 🌟 تماشاگران خندیدند ؛ 🌟 ناگهان مثل فرفره چرخید . 🌟 و به طرف من آمد . 🌟 من هم غیب شدم ؛ 🌟 و روی سرش ظاهر شدم . 🌟 سلولهای بدنم را باز کردم ؛ 🌟 و در سلولهای بدن ساینا ، قفل نمودم 🌟 دیگر نتوانست تکان بخورد . 🌟 ناگهان به سمت آسمان پرتابش کردم 🌟 او هم با سرعت و در حال چرخش ، 👈 به زمین سقوط کرد . 🌟 و دیگر نتوانست بلند شود . 🌟 سپس رو به جمعیت کردم و گفتم : 🌷 دیگر کسی نیست 🌷 که دلش بخواهد با من بازی کند . 🌟 آن فضایی سبز رنگی که اول دیدم 🌟 گفت من میام . و بی معطلی بالا آمد . 🌟 تماشاگران داد زدند : 👽 چینپو ، چینپو ... 🌷 گفتم : چینپو از دیدنت خوشبختم 🌟 او هم با عصبانیت ، به طرف من آمد 🌟 من هم پرواز کردم ؛ در آسمان ملّغی زدم ؛ 🌟 و در حال ملّغ زدن ، 🌟 با هر دو پا ، روی شانه هایش زدم . 🌟 افتاد و دوباره بلند شد و ایستاد . 🌟 و روی خود را به طرف من برگرداند ؛ 🌟 و دوباره به من حمله ور شد . 🌟 من هم پریدم ، 🌟 به حالت خوابیده ، چرخیدم ؛ 🌟 و با سر ، به شکم او ، ضربه زدم . 🌟 و او را به یک طرف پرتاب کردم . 🌟 خیلی خشمگین شده بود ؛ 🌟 از جیبش ، چندتا طناب در آورد ؛ 🌟 به جز یکی از آنها ، 🌟 هم را به طرف من پرتاب کرد . 🌟ناگهان آن طناب ها ، 🌟 تبدیل به حلقه های لیزری شدند ؛ 🌟 و به طرف من آمدند . 🌟 چند بار جاخالی دادم ، غیب شدم ، 🌟 پرواز کردم ، اما ول کن نبودند . 🌟 هیچ جوره نمی شد جلوی آنها را بگیرم 🌟 و حتی نمی توانم آنها را از کار بیاندازم 🌟 اگر به من برخورد کنند ؛ 🌟 حتما سلول های مرا می سوزانند . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 👨‍👦تربیت از دیدگاه حضرت آیت الله امام (حفظه الله) ⛔️📣 تذکر:شبانه روز شامل هزاروچهارصدوچهل (1440)دقیقه میشود. از این 1440دقیقه ، فقط 10دقیقشو اختصاص بدیم برا فراگیری اصول تربیت اسلامی . @kodak_novjavan1399
قسمت دوم داستان زندگینامه حضرت عیسی و حضرت مریم( ع) 🌻 درد زائیدن او به سوی درخت خرمای خشگ شده ای کشانید . در آن بیابان ، بدون قابله و مددکار ، رنج وضع حمل را تحمل کرد و کودک زیبایش ولادت یافت . از فشار غم واندوه این جمله رابر زبان راند : ای کاش پیش از این ساعت مرده بودم و جزء فراموش شدگان محسوب می شدم . 🌻 ناگهان مریم افسرده بانگ دلنوازی شنید که به او دلداری می دهد و می گوید : غمگین مباش چه آنکه خدایت در زیر پایت نهری روان ساخته است . از آن آب استفاده کن و درخت خرمارا حرکت ده . از خرمای تازه آن فرو ریخته سپس میل کن و شاد باش . البته این بانگ تسلای خاطره افسرده مریم شد ولی هنوز در بیم زبانهای گزنده معاندین بود . 🌻از این جهت نیز راهنمائی شد که اگر کسی از بشر را ببینی که در مقام طعن و ایراد به تو بر آید بگو من برای خداوند نذر صوم کرده ام از این رو با کسی سخن نمی گویم . 🌻مریم کودک عزیزش را در آغوش گرفت و به سوی بیت المقدس آمد ولی هنوز جیزی نگذشته بود که یهودیان او را دیدند و زبان به کلمات ناروا و تهمتهای ناراحت کننده گشودند . 🌻یهود با عبارت زشت او را مخاطب نموده گفتند : 🌻 ای مریم ! مطلب تازه و امری عجیب پیش آورده ای ! با آنکه مادرت اهل فساد و آشنایی با بیگانگان نبود و پدرت از منکرات و کارهای زشت بر کنار بود ، تو چگونه روش آنها را از دست دادی و بدون شوهر فرزند آوردی ؟ ! ادامه دارد... 🍃 🌼🍃 @kodak_novjavan1399
✨﷽✨ ✨ پدران در آخرالزمان ✨ ✍روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند . پیامبر(صلی الله علیه و آله )در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند . فرمود: وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان! اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند . فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی می کنند . عرض کردند : یا رسول اللّه، آیا منظورتان مشرکین است ؟ فرمود: نـه، بلکه پدران مسلمانی را می گویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند. تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند . .آنگاه فرمود : من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند... 📚مستدرک الوسائل، جلد۲ صفحه ۶۲۵ @kodak_novjavan1399
💌 🌹شهـــید عبدالله محمودى: «خواهرم: محجوب باش و باتقوا، كه شماييد كه دشمن را با چادر سياهتان و تقوايتان میكشيد.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مى بينى و دشمن تو را نمى بيند.» @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼تقدیر خداوند هرچه باشد هر‌ کجا باشی مرگ خواهد آمد! ✍️این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛روزی از روزها ، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در در آمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت: که در راه بودم ، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم ، از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم ، به باد میگویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا میکنی ، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را میگویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم ، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. 🔺عزرائیل ادامه داد : تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالیکه او را اینجا می دیدم ... ‌‌‌‌✅ @kodak_novjavan1399
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند عــــبادت چیست ؟ فـرمود: عـبـادت خدمــت‌ ڪـردن بــه خلـــــق اسـت پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت: اگـر هر پیـشه‌ای ڪه به آن اشـتغال داری رضـــای خدا و مردم را در نظـر داشته باشۍاین نامش عبـادت‌است پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس.. این‌ها چـه هستنـد؟؟؟ گــفت: این‌ها اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای نزدیک شـدن به خــدا انجـام دهد تا انوار حــق بگیرد. 💠 @kodak_novjavan1399