eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
8.1هزار ویدیو
247 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
هم موشک میزنیم تو سرشون ‏هم وزیرمون تو این وضعیت میره لبنان ‏هم نماز جمعه میلیونی در ملاعام پشت سر ‏حضرت‌آقا برگزار می‌کنیم … نه ناتو و پنتاگون داریم ‏نه قدرت‌های برتر شرق و غرب دنیا پشت سرمونن… ‏حالا تو بگو ابرقدرت ماییم یا اونا؟ @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏👏👏👏 عجب شاهکاری وای دم سازنده اش گرم فقط رضا شاه :) هم تشکر پادشاهان هم نوای دلنشین شهداء @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـ♡ـدایا در این شب زیبای پائیزی دلهای دوستان و عزیزانم را سرشار از نور و شادی کن و آنچه را که به بهترین بندگانت عطا می‌فرمائی به آنها نیز عطا فرما شـ🌙ـب پائیـزیتـون بخیـر🌟 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌امروز نذارید  🍂ناامیدی به شما غلبه کنه ⚡️همیشه اميدتون به خدا باشه 🍂شما پیروزید ⚡️چون خدا با شماست 🍂امروزتون شاد ⚡️و پر از اتفاقات خوب ⚡️تقدیم به شما خوبان 🍂صبحتون پُر امید @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عنوان یه مادر این سه جمله رو هیچ وقت به فرزندتان نگو...👌 میخوای بدونید خروجیش چی میشه؟ پس کلیپ رو ببینید @kodak_novjavan1399
مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت. اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی میرفت. مردی که کنار جاده ایستاده بود , فریاد زد : کجا می روی ؟ مرد اسب سوار جواب داد : نمی دانم از اسب بپرس ! این داستان زندگی خیلی از مردم است . آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند ، بدون اینکه بدانند به کجا می روند . @kodak_novjavan1399
نمایی متفاوت و خاص از میدان فلسطین تهران مردم تهران برای ادای احترام به شهید سید حسن نصرالله خیابان طالقانی و میدان فلسطین را با ده ها هزار گل فرش کردند. @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز می‌شود🦋 ... 🌼یک لحظه آفتاب در هوای سرد ، غنیمت می‌شود🕊 ... 🌸خدا در مواقع سختی ها ، تنها پناه می‌شود🦋 ... 🌼یک قطره نور در دریای تاریکی ، همۀ دنیا می‌شود🕊… 🌸یک عزیز وقتی که از دست رفت ، همه کس می‌شود 🌼پاییز وقتی که تمام شد ، به نظر قشنگ و قشنگتر می‌شود🕊... 🌸و ما همیشه دیر متوجه می‌شویم! 🌼" قدر داشته‌هایمان را بدانیم… چرا که خیلی زود، دیر میشود @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویا سربازهای اسرائیلی که بصورت عمودی وارد خاک لبنان شدن، توسط حزب الله به صورت افقی برگشتن خونشون😂 بعد جالبتر اینکه اینایی که اومدن جسد اونا رو ببرن هم باز خودشون افقی شدن😂🤦‍♂️ @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راحیل🧕 وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان بالاقلبم رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی. لبخندی زدوگفت: –بیا بشین دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. منم به شوخی گفتم: –زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم. مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مامان با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد. کتاب را بستم و پرسیدم: –تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 @kodak_novjavan1399