جدا کردن ناخن مصنوعی از میت قبل از غسل
@kodak_novjavan1399
☘❤️☘❤️☘❤️
#داستانهای قرآنے
☘❤️☘❤️☘❤️
قسمت دوم زندگینامه حضرت اسماعیل (ع )
____________________________
💛این احساس درونی ساره و آثار آن ، که در چهره و سخن و حرکات او دیده میشد ، ابراهیم را دچار غمی بزرگ کرد . ابراهیم برای ساره احترام خاصی قائل بود . سوابق درخشان و خدمات ارزنده او را بخاطر میآورد . 💎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
💛روزی که ساره با او ازدواج کرد ، دختری زیبا و شریف و ثروتمند بود ، در حالی که ابراهیم جوانی تهیدست و مورد خصومت مردم بابل حتی عمویش آزر بود .💎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
💛ساره در آن ایام فداکاری کرد . تمام ثروتش را در اختیار ابراهیم گذاشت و همه جا قدم بقدم ، همسرش را در راه رساندن پیام خدا بمردم ، همراهی نمود و اینک چهره غم آلود او ، برای ابراهیم سخت دردناک است .💎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
💛تنها یک راه در مقابل ابراهیم قرار داشت و آن ، دور کردن اسماعیل و مادرش هاجر همسر دوم ابراهیم ع ، از آن خانه و آن سرزمین بود .💎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
💛مرکبی آماده کرد و آن دو را با خود برداشت و بسوی مقصدی که خود نمیدانست ، براه افتاد . با راهنمائی خداوند ، همه جا آمد تا به سرزمین حجاز و مکه معظمه رسید .
________________________
🍀 بیابانی خشک و بی آب و علف درمیان کوهای گرم و سوزان دور از شهرو آبادانی اما درکنار خانه خدا و بیت الله الحرام که بدست آدم بنیانگذاری شد و بعد از طوفان نوح ع همچنان پابرجا و استوار باقیمانده بود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آنهارا پیاده کرد و آماده بازگشت شد هاجر گفت ای ابراهیم مارا در این صحرای خشک به که میسپاری ؟
________________________
ادامه داستان در قسمت بعد ....
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
🦋 #حکایت_پند
💠 حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید
📜 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستشاﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
❣ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ❣
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@kodak_novjavan1399
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای مهارت های زندگی
🇮🇷 این قسمت : اعترافات خانوادگی
🇮🇷 موضوع : رعایت سکوت در مکان عمومی
🔮 @kodak_novjavan1399
🌷 چیستان و معمای فاطمیه 🌷
🌸 ۱. پسر حضرت زهرا که در شکم حضرت زهرا شهید شد ؟!
🌸 ۲. محل تولد حضرت زهرا ؟!
🌸 ۳. سوره حضرت فاطمه ؟!
🌸 ۴. مادر شیعیان ؟!
🌸 ۵. چهار بانوی بهشتی ؟!
👈 باهوشا بسم الله ...
🔮 @kodak_novjavan1399
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا "
🌸 قسمت بیستم
🌟 دختر کسال با لبخندی ملیح گفت :
💞 بیا بیرون ، تو آزادی
🌟 بیرون که رفتم ؛
🌟 کسال و افرادش را دیدم .
🌟 که همه جا را به هم ریخته بودند .
🌟 کسال و افرادش ،
🌟 با دزدان دخترش ، درگیر شده بودند .
🌟 و همه دزدان را دستگیر کرده ؛
🌟 و در اتاقی زندانی کردند .
🌟 سپس کسال به طرف من آمد و گفت :
🍂 هیدرا ! من از تو متشکرم
🍂 رامسانا بهم گفت ؛
🍂 که چطوری جانت را ،
🍂 برای نجات او به خطر انداختی .
🍂 تو جوان خیلی خوبی هستی ؛
👈 شجاع و نترس و با غیرت .
🌷 گفتم : خواهش می کنم
🌷 من فقط به وظیفه ام عمل کردم
🌷 هر مسلمان دیگری هم بود ، همین کار را می کرد
🌟 بعد از چند روز ،
🌟 کسال با افرادش به خانه ما آمدند
🌟 و پس از تشکر مجدد ، گفت :
🍂 آقا هیدرا ! من از همه دنیا ،
🍂 همین یک دختر را دارم .
🍂 خواستگاران زیادی هم دارد ؛
🍂 ولی به هیچ کسی ندادم
🍂 اما با آن کاری که تو کردی
🍂 و با آن شجاعتی ،
🍂 که از خودت نشان دادی .
🍂 و با سابقه خوبی که از شما ، سراغ دارم .
🍂 هم من و هم دخترم ،
👈 می خواهیم تو داماد ما بشی .
🌟 من از پیشنهاد کسال ، شوکه شدم .
🌟 و با تعجب به پدرم نگاه کردم
🌟 سپس گفتم :
🌷 جناب کسال ! در اینکه دختر شما ،
🌷 بسیار خانم خوبی است ، شک ندارم .
🌷 اما من مسلمانم ؛
🌷 و نمی توانم با غیر مسلمان و بی دین ،
👈 ازدواج کنم .
🌟 کسال گفت :
🍂 اگر مسلمان بشود ، چی ؟!
🌷 گفتم : خب ...
🌷 منم با کمال میل ،
🌷 حاضرم داماد و غلام شما بشوم .
🌟 کسال گفت :
🍂 دینی که غیرت و عفت و مردانگی دارد
🍂 دینی که شجاعت و ناموس پرستی دارد .
🍂 ارزش والایی دارد .
🍂 به خاطر همین ،
🍂 اول خودم مسلمان می شوم .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 راز عبرت از داستان یوسف در چیست ؟
ای کاش این کلیپ روی ماهم تاثیر بذاره😔
#کلیپ_تصویری
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@kodak_novjavan1399
✨﷽✨
✨
#پندانه
🔰 در قلاب وسوسههای شیطان گیر نکنید
🎣 صیاد برای گرفتن ماهی، قلاّب به کار میبرد. بر سر قلاّب، طعمهای که ماهی دوست دارد میگذارد. ماهی قلاب را همراه طعمه میبلعد.
قلاّب که بلعیده شد، تکانی به نخ قلاب وارد میشود؛ اگر ماهی کم وزن باشد، صیاد با یک ضرب آن را بالا میکشد و اگر سنگین باشد، صیاد بهطور متناوب آن را میکشد و رها میکند تا خسته و بی جان شود. وقتی مطمئن شد که ماهی دیگر توانی ندارد آن را بیرون میکشد.
⭕️ شیطان گاهی قلاّبش به انسانی گیر میکند. طعمه سر قلاّب، آرزوی دراز، رابطه با نا محرم، ریاستطلبی و در یک کلمه علاقه به دنیا است.
🌀 بعد از اینکه انسان را به دنیا علاقمند کرد، قلاب را شل و سفت میکند. ولی مواظب است بند قلاب پاره نشود. چندین بار او را میآورد و میبرد تا بالاخره او را اسیر خود کند.
⚠️ مواظب وسوسههای شیطان باشید ⚠️
❣ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ❣
#ترک_گناه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@kodak_novjavan1399
✅حکایتی زیبا و خواندنی
✍مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت : امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت: قضای روزه پارسال است.
حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت : تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد . من به تو حلوا نمی دهم...!
💠 @kodak_novjavan1399