#تربیتی
معمولا برخی والدین تا سن دو سالگی تصمیم میگیرند که کودک خردسال خود را از مراحل مختلف رشدی اش ( مثل از شیر گرفتن، از پوشک گرفتن، جداسازی رختخواب و...) هر چه زودتر عبور دهند و به اصطلاح کودک خود را بزرگ نمایند.
⚠️ عجله ای نیست! لطفا صبر کنید، کمی آهسته تر!
❌ کودکان پذیرای تغییرات آنی و سریع را ندارند.
⬅️ به کودک خود فرصت دهید تا از هر کدام از این مراحل که برای او بحران است، گذر کند.
عجله ی شما برای رشد زودتر، مشکل او را دو چندان میکند.
لطفا تغییرات و شرایط روحی فرزندتان را در نظر بگیرید و آمادگی او را در طول مراحل رشدیش بسنجید....
📣 #کودک_مضطرب آماده ی رفتن به مرحله ی بعدی نیست.
@kodakane
شعر کودکانه:
چهار فصل
بهارم بهارم شادی با خود میارم
شکوفه های سفید گلهای تازه دارم
سه ماه دارم همیشه فروردین اولیشه
اردبیهشت و خرداد ماه های بعدی میشه
تابستونم تابستون پرنده های رقصون
میوه های رنگارنگ اومد تو باغ و بستون
دومین فصل سالم بعد از بهار میآیم
تیر مرداد شهریور سه ماه گرمی دارم
پاییزم آی بچه ها فصل باد و سروصدا
برگهای زرد میریزه از شاخه درختا
بارون میباره نم نم سه ماه دارم پشت هم
مهر و آبان و آذر پشت گرما میشه خم
زمستونم من سردم نگی خبر نکردم
لباسهای گرم بپوش نگی دارم میلرزم
دی که میشه من میام برف میاد پشت بام
دو ماه آخر سال بهمن و اسفند تمام
@kodakane
#داستان_کودکانه
🌼طاووس مغرور
طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي مي كرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطه هاي بزرگي مثل چشمهاي درشت به نظر مي رسيد. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همه ي حيوانات را خيره مي كرد. براي همين وقتي طاووس مي ديد كه حيوانات جنگل با تعجب و تحسين نگاهش مي كنند، دمش را باز مي كرد و با آن چتر زيبايي درست مي كرد و با ناز و غرور جلوي چشم آنها راه مي رفت و فخر مي فروخت.
حيوانات جنگل هم كه دم زيباي او را دوست داشتند، به او نمي گفتند كه پاهاي زشتي دارد و صدايش هم اصلاً خوب نيست. طاووس چون خودش را از همه بهتر مي دانست، با هيچ كس دوست نمي شد و هميشه تك و تنها بود.
در كنار جنگل سبز ، رودخانه اي بود كه تمام حيوانات براي نوشيدن آب به آنجا مي رفتند. يك روز طاووس به سوي رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زيبايش را به حيوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هيچكس نگاه نمي كرد.
دوتا خرگوش كه يكي از آنها رنگش سياه بود و مشكي نام داشت و ديگري سفيد بود و به او برفي مي گفتند، داشتند با هم بازي مي كردند كه طاووس را ديدند و به او گفتند:
سلام به طاووس قشنگ
پرنده ي خوش آب و رنگ
چتر دُمت چه نازه!
وقتي كه بازِ بازه
گاهي نگاه كن به زمين
دوستاي خوبت را ببين
اما طاووس به آنها كه سعي مي كردند توجهش را جلب كنند ، اصلاً اعتنا نكرد و همان طور كه سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ي بزرگ خارداري را كه سر راهش بود نديد و دم بلندش به آن گير كرد. طاووس خواست دمش را آزاد كند، اما كار آساني نبود و تعدادي از پرهايش كنده شدند.
طاووس به قدري از اين پيشامد ناراحت شد كه فرياد كشيد و با صداي بلند گريه كرد. برفي و مشكي كه كمي از او دور شده بودند، صدايش را شنيدند و پشت سرشان را نگاه كردند و او را ديدند. فوراً برگشتند و كمكش كردند تا از بوته دور شود. برفي پرهاي كنده شده ي طاووس را جمع كرد و به عنكبوت درشتي كه داشت از آنجا رد مي شد گفت:« خاله عنكبوت ، دم قشنگ طاووس كنده شده، بيا به او كمك كن .»
عنكبوت ايستاد و پرسيد:« چه كار بايد بكنم؟» مشكي گفت:« من و برفي پرها را سرجايشان قرار مي دهيم و تو با آب دهانت تار درست كن و آنها را بچسبان.» خاله عنكبوت گفت: «باشه، اينكار را مي كنم.» بعد از آن برفي و مشكي پرها را يكي يكي و با دقت سرجايشان گذاشتند و عنكبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شكل اولش درآمد. طاووس خيلي خوشحال شد و از خاله عنكبوت و برفي و مشكي تشكر كرد و با آنها دوست شد.
آن روز براي طاووس روزي فراموش نشدني بود؛ چون براي اولين بار دوستاني پيدا كرد و فهميد كه نبايد به خاطر زيبايي ظاهري مغرور باشد. حالا براي او مهم بود كه دوستاني داشته باشد و به آنها محبت كند؛ دوستاني كه در هنگام سختي ها به ياريش بشتابند و هنگام خوشي ها در كنارش باشند.
فرداي آن روز طاووس از مشكي و برفي و خاله عنكبوت و دوستان آنها دعوت كرد كه به خانه اش بيايند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتي را در كنار هم با شادماني سپري كردند. پس از آن نيز حيوانات جنگل نديدند كه طاووس سرش را با غرور بالا بگيرد و به آنها فخر بفروشد.
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیاین_باهم_نقاشی_بکشیم😁🖌
تابلویی زیبا با رنگ و گواش و خمیر بازی
@kodakane
#تربیتی
✔️ تکنیک هایی برای لذت بخش کردن تکلیف مدرسه برای کلاس اولی ها و دومی ها:
🔹قبل از تکالیف مدرسه به او فرصت استراحت بدهید.
🔹زمان مشخصی را هر روز برای انجام تکالیف مدرسه تعیین کنید.
🔹ساعاتی که مناسب سن اوست اجازه دهید تلویزیون تماشا کند.
🔹محیطی آرام و ساکت را برای کودک به وجود آورید.
🔹بعد از انجام تکالیف خستگی او را با یک نوشیدنی یا خوراکی سالم برطرف کنید.
🔹در صورت لزوم پاسخگوی بعضی از پرسش های درسی کودک باشید.
🔹ماهی یک بار با معلم او ارتباط داشته باشید.
🔹به هیچ عنوان کودک را مجبور به انجام تکلیف نکنید.
🔹سعی کنید انجام تکلیف را به صورت کاری شاد و لذت بخش تبدیل کنید.
🔹از کودک در مورد زمان انجام دادن تکلیف نظرخواهی کنید.
🔹حتما تشویق را چاشنی تکلیف داشته باشید.
@kodakane
🔸️شعر کودکانه:
سرزمینم
🌸سرزمینم
🌱مردمانش
🌸مثل الوند و دماوند
🌱سرفراز و سربلندند
🌸استوار و پایدارند
🌱جز خدا از هیچ کس ترسی ندارند
🌸خردسالان و میانسالان و پیران
🌱روز قدس و روز پیروزی ایران
🌸یک صدا فریاد بر می آورند: الله اکبر
🌱مرگ و نفرین بر ستمگر
🌸تکتک رزمندگانش
🌱رمز پیروزی خود را روی پیشانی نوشته
🌸هر شهیدش یک ستاره
🌱یک فرشته
🌸پُر دل و پر شور و بیباک
🌱حافظ دین خدا و کشور و خاک
🌸سرفرازان و دلیران
🌱مردمان خب ایران
@kodakane
#داستان_کودکانه
🍄🐰خرگوشی که میخواست عجیب باشد🐰🍄
خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانه ای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
- من میتوانم با دندانها و پنجه های تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگوخرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت،لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی ها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی ها را جمع کنند و سبد را تا خانه ی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم؟
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانه ام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم!
ناگهان بچه دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه ام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچهتر شد وگفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجه دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
@kodakane