- ناشناس.mp3
3.47M
💠 دعای توسل به امام محمد باقر (علیه السلام)
👈 بانوای: مهدی صدقی
🖤
🍃🥀عضویت در کانال
👇👇👇
@kolpee
==== 🍃🥀🍃
ناچار پای میز نشستند ،؛؛؛؛ د
جوان پیرمرد رو معرفی و قضیه را
جوری که پیرمرد شرح داده بود به
دوست و همسرش شرح داد و برای پسر پیرمرد تأسف خورد.!!!!!!!
پس از مدتی غذا سفارش و روی میز
گذاشته شد.
جوان نگاهی به پیرمرد که دستانش
از ناتوانی میلرزید و نمیتوانست
قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی
کرد و با شفقت و لبخند و مهربانی
با قاشق خودش شروع به غذا دادن
به پیرمرد کرد.!!!!!
اَشک پیرمرد و جوان هر دو از
چشمانشان سرازیر شد پیرمرد از
جفای پسر ؛ و جوان از نبود پدر.!!
پسر و عروس پیرمرد با دیدن
این صحنه در نهایت خفت و خواری
اَشک ندامت می ریختند، که چه
بیرحمانه باعث شدند پدر خانه را
ترک و اینگونه مورد محبت کسی
قرار گرفته که آنان حضور پدر را
مقابل آن کسرشأن می دانستند.!!!
اَشک امانشان را برید مرد و همسرش
در میان هق هق گریه و اشک، دیگر
توان کتمان و تظاهر به بیگانگی با
پیرمرد را نداشتند.
خواستند با کمال شرمندگی به
حقیقت اعتراف کنند اما اینبار هم
پیرمرد با مهر پدری نگذاشت که :
فرزندش رسوا و خجالت زده شود
لب به شوخی گشود و شروع به
تعریف خاطرات جوانی اش کرد.
با ظاهری شاد، اما دلی آکنده از
درد می گفت تا اینکه ناگهان حالش
دگرگون شد.؛؛؛؛؛؛؛
پیرمرد به انتها رسیده بود.؛؛؛؛؛؛
گویا در دل آرزو داشت ادامه ای
نباشه مبادا که ته این ماجرا به
رسوایی فرزندش ختم بشه.!!!!
نفس های آخرش بود رسوندنش بیمارستان ؛؛؛ دیری نگذشت که
جان به جان آفرین تسلیم نمود.
و اینچنین دفتر زندگانی اش با
جفای فرزند بسته شد. !!!!!!!!
👌بیاییم قدر داشته ها را قبل از
اینکه از دستشان بدیم بدونیم.!!!
خصوصاً پدر و مادر
گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه،
قدر ولی نعمت هایمان را بدانیم ،،،
اِن شاءاللّه.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌱🌱🌱🌱🌱
ناچار پای میز نشستند ،؛؛؛؛ د
جوان پیرمرد رو معرفی و قضیه را
جوری که پیرمرد شرح داده بود به
دوست و همسرش شرح داد و برای پسر پیرمرد تأسف خورد.!!!!!!!
پس از مدتی غذا سفارش و روی میز
گذاشته شد.
جوان نگاهی به پیرمرد که دستانش
از ناتوانی میلرزید و نمیتوانست
قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی
کرد و با شفقت و لبخند و مهربانی
با قاشق خودش شروع به غذا دادن
به پیرمرد کرد.!!!!!
اَشک پیرمرد و جوان هر دو از
چشمانشان سرازیر شد پیرمرد از
جفای پسر ؛ و جوان از نبود پدر.!!
پسر و عروس پیرمرد با دیدن
این صحنه در نهایت خفت و خواری
اَشک ندامت می ریختند، که چه
بیرحمانه باعث شدند پدر خانه را
ترک و اینگونه مورد محبت کسی
قرار گرفته که آنان حضور پدر را
مقابل آن کسرشأن می دانستند.!!!
اَشک امانشان را برید مرد و همسرش
در میان هق هق گریه و اشک، دیگر
توان کتمان و تظاهر به بیگانگی با
پیرمرد را نداشتند.
خواستند با کمال شرمندگی به
حقیقت اعتراف کنند اما اینبار هم
پیرمرد با مهر پدری نگذاشت که :
فرزندش رسوا و خجالت زده شود
لب به شوخی گشود و شروع به
تعریف خاطرات جوانی اش کرد.
با ظاهری شاد، اما دلی آکنده از
درد می گفت تا اینکه ناگهان حالش
دگرگون شد.؛؛؛؛؛؛؛
پیرمرد به انتها رسیده بود.؛؛؛؛؛؛
گویا در دل آرزو داشت ادامه ای
نباشه مبادا که ته این ماجرا به
رسوایی فرزندش ختم بشه.!!!!
نفس های آخرش بود رسوندنش بیمارستان ؛؛؛ دیری نگذشت که
جان به جان آفرین تسلیم نمود.
و اینچنین دفتر زندگانی اش با
جفای فرزند بسته شد. !!!!!!!!
👌بیاییم قدر داشته ها را قبل از
اینکه از دستشان بدیم بدونیم.!!!
خصوصاً پدر و مادر
گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه،
قدر ولی نعمت هایمان را بدانیم ،،،
اِن شاءاللّه.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌱🌱🌱🌱🌱
*یک واقعیت دردناک*
اما بسیارخواندنی تامل
برانگیز ،،،،حتمابخوانید !،،،،
با حوصله و صبوری !؛؛؛
++++++++++++++++
نزدیک غروب بود.؛؛؛؛
مرد جوان با تمام هیجانی که داشت
وارد منزل شد و خطاب به همسرش
گفت :
امشب میهمان عزیزی دارم که
سالهاست ندیدمش،،،
شخص با کلاس و تحصیل کرده و
با کمالاتی است،،،
سعی کن براش سنگ تموم بذاری !
بهترین سفره آرایی و ؛؛؛؛؛
خوشمزه ترین غذا هارو آماده کن
راستی یادت نره قبل از ورودش
به خونه، پدر پیرمُ به اتاقی که
داخل حیاطه ببری !
مبادا دوستم اونو ببینه و با
دیدنش کسر شأنم بشه !؟!
همسرش سری به نشونه اطاعت
امر تکون داد.!!!
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
مرد راهی بازار شد تا برای شب
میوه، شیرینی و... خرید کنه .؛؛
پدر که پشت در اُتاق صدای پسر را
شنیده بود بی آنکه چیزی بگه ،
دلشکسته و گریون دور از چشم
عروس ، از خانه بیرون شد.؛؛؛
دوست نداشت اون شب خانه بمونه
مبادا وقتی که میهمانِ پسرش وارد
حیاط میشه صدای سرفه او را
شنیده ، متوجه بشه و نمیخواست
دیدنش ؛ موجب کسر شأن و
شرمندگی فرزندش بشه. !!؛؛؛
هوا نسبتاً تاریک شده بود پس
خونه را ترک و راهی نزدیکترین
پارک محل سکونت شد.؛؛؛؛
شب تاریک و سردی بود همچنانکه
عصا زنان و لرزان قصد عبور از
جوی کنار خیابان را داشت در
حالی که ناتوان از عبور بود،؛؛؛
ناگهان جوان رعنا و شیک پوشی را
مقابل خودش دید.!!
جوان گفت : سلام پدر جان،!!
سلام : پسرم
کجا این وقت شب با این حال؟!!
اجازه بدین کمکتون کنم.!!
پیرمرد آهی کشید و گفت :
ممنون پسرم خدا خیرت بده
میخوام از این جوی بگذرم و
از پیاده رو به پارک سرِ خیابون
برم. !!!
جوان گفت :
اگه اجازه بدین من شما را تا پارک
همراهی کنم.!!
پیرمرد گفت :
نه پسرم به کارت برس دیرت نشه
جوان گفت :
نه پدر من امشب از شهری دیگه
برای دیدن دوستی اومدم که
سالهاست ندیدمش.!!!!
پیرمرد گفت :
چه جالب !! پسر من هم امشب
یکی از دوستان سابقش را دعوت
داره. خونه ما !!
جوان گفت :
پس چرا شما از خانه بیرون
شدین و قصد پارک دارین؟!
پیرمرد آهی کشید و درحالی که
قطرات اَشک رو گونه هاش می
غلطید گفت :
پسرم ! من از پسرم شنیدم که به
عروسم می گفت :
یادت باشد قبل از ورود دوستم
به منزل ؛؛ پدرمو به اتاق داخل
حیاط ببری. تا کسر شأنم نشه.!!
ممکنه آبروم بره !؛؛؛
برای همین چون پسرم را خیلی
دوست دارم و نمی خوام جلوی
دوستش که بعد سالها به دیدنش
میاد و انسان تحصیل کرده و با
کلاس و کمالاتیه ، با این قدِ خمیده
و صورتِ چروکیده و دست و پای
لرزان شرمسارش کنم و کلاسشرو
پایین بیارم.!!
جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد
دلش به درد اومد و اَشک از چشماش
فرو ریخت.
بغض سنگینی گلوش رو فشرد
پیرمرد رو در آغوش گرفت و
بوسید و گفت :
پدرجان ! من سالهاست از نعمت
پدر محرومم، ازت خواهشی دارم
دوست دارم جای پدرم امشب
شمارا مهمان غذایی به نزدیک ترین
رستوران این اطراف کنم اگه قبول
کنید.!!!
پیرمرد نگاهی از سر حسرت به
جوان کرد ، انگار حسرت داشتن
همچین پسری ، تمام وجودش را
گرفته بود.!!
پدر پیر گفت :
نه پسرم شما به دیدن دوستت
برو حتماً منتظره.!!
جوان گفت :
نه پدر دوست دارم امشب با شما
باشم به دوستم زنگ میزنم منتظر
نباشه.!!؛؛؛
پیرمرد موافقت نمود و دوتایی
برای صرف شام به رستورانی در
همان حوالی رفتند.؛؛؛؛
جوان نخست دو نوشیدنی گرم
سفارش داد، مشغول نوشیدن
بودند که موبایلش زنگ خورد.
بله دوستش(پسر پیر مرد)بود
الوو....کجایید منتظرم. !!
جوان جواب داد :
با پدرم هستم..
امشب درخدمت پدرمم فردا
شب مزاحم شما میشم.!
پسر از این حرف دوستش
تعجب کرد چرا که قرار بود
دوستش را تنها ملاقات کنه
چه شده که میگه با پدرم...؟!!!
پسر به دوستش اصرار زیادی کرد
و گفت پس با پدرتون به منزل ما
تشریف بیارین.!!!
جوان قبول نکرد و بلکه از او نیز
خواست تا با همسرش برای ملاقات
و شام به آدرسی بیاد که اونها آنجا
بودند.!!;:
آدرس را داد و منتظر ماند تا
دوست و همسرش برای شام
به او و پیرمرد ملحق بشن غافل
از اینکه پیرمرد پدر همان
دوستشه.!!!!!!!
مدتی نگذشت که مرد و همسرش
خندان و با لباسی شیک و وضعی
مرتب وارد رستوران شدند.
پشت پیرمرد به اونا بود ؛؛؛؛؛
جوان با دیدن دوست و همسرش
که در حال نزدیک شدن به میز
بودند بلند شد و به سمت اونا
حرکت کرد تا به نشستن پای
میز دعوتشون کنه.!!
همینکه پسر و عروس پیرمرد
قصد نشستن پای میز را داشتند
پیرمرد روی بر گردوند و....
پسر و عروس با مشاهده پیرمرد
شوکه و به شدت جا خوردند.!!!!!!
شرم و خجالت از سرخی
رخسارشون پیدا بود.!!!
پیر مرد که وضعیت عروس و
پسرش را فهمید بدون آنکه خودشو
ببازه باهاشون بعنوان کسی که برای
اولین بار ملاقات کرده، خوش و
بشی کرد طوری که دوست پسرش
بویی از قضیه نبَره. !!!!!!
*یک واقعیت دردناک*
اما بسیارخواندنی تامل
برانگیز ،،،،حتمابخوانید !،،،،
با حوصله و صبوری !؛؛؛
++++++++++++++++
نزدیک غروب بود.؛؛؛؛
مرد جوان با تمام هیجانی که داشت
وارد منزل شد و خطاب به همسرش
گفت :
امشب میهمان عزیزی دارم که
سالهاست ندیدمش،،،
شخص با کلاس و تحصیل کرده و
با کمالاتی است،،،
سعی کن براش سنگ تموم بذاری !
بهترین سفره آرایی و ؛؛؛؛؛
خوشمزه ترین غذا هارو آماده کن
راستی یادت نره قبل از ورودش
به خونه، پدر پیرمُ به اتاقی که
داخل حیاطه ببری !
مبادا دوستم اونو ببینه و با
دیدنش کسر شأنم بشه !؟!
همسرش سری به نشونه اطاعت
امر تکون داد.!!!
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
مرد راهی بازار شد تا برای شب
میوه، شیرینی و... خرید کنه .؛؛
پدر که پشت در اُتاق صدای پسر را
شنیده بود بی آنکه چیزی بگه ،
دلشکسته و گریون دور از چشم
عروس ، از خانه بیرون شد.؛؛؛
دوست نداشت اون شب خانه بمونه
مبادا وقتی که میهمانِ پسرش وارد
حیاط میشه صدای سرفه او را
شنیده ، متوجه بشه و نمیخواست
دیدنش ؛ موجب کسر شأن و
شرمندگی فرزندش بشه. !!؛؛؛
هوا نسبتاً تاریک شده بود پس
خونه را ترک و راهی نزدیکترین
پارک محل سکونت شد.؛؛؛؛
شب تاریک و سردی بود همچنانکه
عصا زنان و لرزان قصد عبور از
جوی کنار خیابان را داشت در
حالی که ناتوان از عبور بود،؛؛؛
ناگهان جوان رعنا و شیک پوشی را
مقابل خودش دید.!!
جوان گفت : سلام پدر جان،!!
سلام : پسرم
کجا این وقت شب با این حال؟!!
اجازه بدین کمکتون کنم.!!
پیرمرد آهی کشید و گفت :
ممنون پسرم خدا خیرت بده
میخوام از این جوی بگذرم و
از پیاده رو به پارک سرِ خیابون
برم. !!!
جوان گفت :
اگه اجازه بدین من شما را تا پارک
همراهی کنم.!!
پیرمرد گفت :
نه پسرم به کارت برس دیرت نشه
جوان گفت :
نه پدر من امشب از شهری دیگه
برای دیدن دوستی اومدم که
سالهاست ندیدمش.!!!!
پیرمرد گفت :
چه جالب !! پسر من هم امشب
یکی از دوستان سابقش را دعوت
داره. خونه ما !!
جوان گفت :
پس چرا شما از خانه بیرون
شدین و قصد پارک دارین؟!
پیرمرد آهی کشید و درحالی که
قطرات اَشک رو گونه هاش می
غلطید گفت :
پسرم ! من از پسرم شنیدم که به
عروسم می گفت :
یادت باشد قبل از ورود دوستم
به منزل ؛؛ پدرمو به اتاق داخل
حیاط ببری. تا کسر شأنم نشه.!!
ممکنه آبروم بره !؛؛؛
برای همین چون پسرم را خیلی
دوست دارم و نمی خوام جلوی
دوستش که بعد سالها به دیدنش
میاد و انسان تحصیل کرده و با
کلاس و کمالاتیه ، با این قدِ خمیده
و صورتِ چروکیده و دست و پای
لرزان شرمسارش کنم و کلاسشرو
پایین بیارم.!!
جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد
دلش به درد اومد و اَشک از چشماش
فرو ریخت.
بغض سنگینی گلوش رو فشرد
پیرمرد رو در آغوش گرفت و
بوسید و گفت :
پدرجان ! من سالهاست از نعمت
پدر محرومم، ازت خواهشی دارم
دوست دارم جای پدرم امشب
شمارا مهمان غذایی به نزدیک ترین
رستوران این اطراف کنم اگه قبول
کنید.!!!
پیرمرد نگاهی از سر حسرت به
جوان کرد ، انگار حسرت داشتن
همچین پسری ، تمام وجودش را
گرفته بود.!!
پدر پیر گفت :
نه پسرم شما به دیدن دوستت
برو حتماً منتظره.!!
جوان گفت :
نه پدر دوست دارم امشب با شما
باشم به دوستم زنگ میزنم منتظر
نباشه.!!؛؛؛
پیرمرد موافقت نمود و دوتایی
برای صرف شام به رستورانی در
همان حوالی رفتند.؛؛؛؛
جوان نخست دو نوشیدنی گرم
سفارش داد، مشغول نوشیدن
بودند که موبایلش زنگ خورد.
بله دوستش(پسر پیر مرد)بود
الوو....کجایید منتظرم. !!
جوان جواب داد :
با پدرم هستم..
امشب درخدمت پدرمم فردا
شب مزاحم شما میشم.!
پسر از این حرف دوستش
تعجب کرد چرا که قرار بود
دوستش را تنها ملاقات کنه
چه شده که میگه با پدرم...؟!!!
پسر به دوستش اصرار زیادی کرد
و گفت پس با پدرتون به منزل ما
تشریف بیارین.!!!
جوان قبول نکرد و بلکه از او نیز
خواست تا با همسرش برای ملاقات
و شام به آدرسی بیاد که اونها آنجا
بودند.!!;:
آدرس را داد و منتظر ماند تا
دوست و همسرش برای شام
به او و پیرمرد ملحق بشن غافل
از اینکه پیرمرد پدر همان
دوستشه.!!!!!!!
مدتی نگذشت که مرد و همسرش
خندان و با لباسی شیک و وضعی
مرتب وارد رستوران شدند.
پشت پیرمرد به اونا بود ؛؛؛؛؛
جوان با دیدن دوست و همسرش
که در حال نزدیک شدن به میز
بودند بلند شد و به سمت اونا
حرکت کرد تا به نشستن پای
میز دعوتشون کنه.!!
همینکه پسر و عروس پیرمرد
قصد نشستن پای میز را داشتند
پیرمرد روی بر گردوند و....
پسر و عروس با مشاهده پیرمرد
شوکه و به شدت جا خوردند.!!!!!!
شرم و خجالت از سرخی
رخسارشون پیدا بود.!!!
پیر مرد که وضعیت عروس و
پسرش را فهمید بدون آنکه خودشو
ببازه باهاشون بعنوان کسی که برای
اولین بار ملاقات کرده، خوش و
بشی کرد طوری که دوست پسرش
بویی از قضیه نبَره. !!!!!!
هدایت شده از داودی
" *شکرگزاری مداوم* "،
*یکی از راههای جلب همکاری کائنات* ،
*برای جذب خواستههاست* .
*کائنات با کلام و احساس تو* ،
*برای رسیدن به خواستهات هماهنگ میشود* .
*اگر کلام و احساس درونی تو* ،
**حاکی از تشکر و قدردانی از خدا*
*به خاطر داشته هایت باشد** ،
*بیشتر از آنچه که اکنون در اختیار داری* ،
*دریافت خواهی کرد* .
*بی دلیل بگوخدایا شکرت* 🤲 *بی دلیل بگوخدایا شکرت* 🤲 *بی دلیل بگوخدایا شکرت* 🤲
51.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ابالفضل ابالفضل...🥀
مداح #نریمان_پناهی
🌷#یا_اباعبدالله_الحسین عليه السلام
🌷#یا_ابالفضل_العباس علیه السلام
🎧🆔 خوشنودی آقا
امام زمان عج
صلوات
💚💚💚
https://eitaa.com/joinchat/1613365443C1d9b85f519
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃کسایی که حاجت دارند این کلیپ ببینند
#سخنرانی
حجتالاسلام #دانشمند
🎧❥
https://eitaa.com/joinchat/1613365443C1d9b85f519
khalaj_26.mp3
1.54M
🎤مداح :حاج حسن خلج
مناجات با امام زمان عج الله
ابر بهارم یابن الزهرا
تا کی ببارم یابن الزهرا
😔😔😔
ای اخرین مسافر دنیا کجایی
ای یوسف صحرایی زهرا کجایی
😔😔😔
Zeynaba Sas Ver Ay Baba (128).mp3
3.34M
زینب سس ور آی بابا..😭
#ترکی