6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه
💐گل بریزید نقل بپاشید
💐شام جشن و شادیه
🎤 سید_مهدی_میرداماد
🎤 محمود_کریمی
👏 سرود
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز پیوند آسمانی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) مبارک
#پیوند_آسمانی
#ذی_الحجه
#ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا علیهما السلام
🎊🎊🎂🎊🎊🍃🌺🍃🎊🎊🎂🎊🎊
@komail31
جهان برای شکوفا شدن مهیا بود🌸
و این قشنگ ترین اتفاق دنیا بود
که دست فاطمه در دست های مولا بود
به اعتقاد من اصلا غدیر اینجا بود😍
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
دوستان
مولامون امروز داماد شده😍
کادو 🎁نمیخواید بدید به این عروس و دوماد دوست داشتنی؟☺️
🕊 یه حدیث کسا از طرف هر کدوم دوستان امام زمانی تقدیم به عروس و داماد امروز میکنیم
ان شاءالله یه شیرینی 🍰خوب ازشون بگیریم
چه میدونید؟
شاید هم شیرینی فرج😉
#ازدواج
#امیرالمومنین_حضرت_فاطمه
╔═.🌱🌸🌱.═════╗
@komail31
╚═════.🌱🌸🌱.═╝
🌸بر فاطمه(س)و
💫تخت جلوسش صلوات
🌸برحیدر(ع) وبر
💫تازه عروسش صلوات
🌸امروز روز ازدواج
💫زهرا(س) وعلی(ع)است
🌸برامـروز و بر داماد
💫و عروسش صلوات
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
علمدارکمیل
کمی آرام شد. –آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامرد از الان نقشه ا
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و بیست و دو
🔻 زهرا خانم کمی فکر کرد و گفت :
من درستش میکنم. غصه نخور.
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمیدانم در چهره ام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند.
خواهرش اشاره ای به کمیل کرد و گفت:
–چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون.
کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالی اش را از خواهرش جدا نمیکرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجهدی شرمندگی ام
شده بود، در عقب ماشین را باز کرد و گفت:
–راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت:
–خاله نرو، نرو...
زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح میدهد. بعد به عقب برگشت و گفت:
–ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله.
ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن.
ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمیشنیدم.
–راحیل قضیه ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم میتونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی.
–آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟
نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده.تو کاریت نباشه بسپار به من.
سرم را به علامت موافقت کج کردم.
بقیه ی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم میگرفتم و موهایش را نوازش میکردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم میکرد. لبخند که به لبهایم می آمد سرش را در سینه ام پنهان میکرد و چشمهایش را میبست.
به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت:
–بابایی بذار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم.
وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
–حالم خوب نبود زودتر امدم خونه.
بعد فوری به طرف اتاق رفتم.
احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود.
دلم میخواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمی آمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود.
یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمیتوانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر میگفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعه ای چیزی بچید و آبرو ریزی شود.
علمدارکمیل
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و بیست و دو 🔻 زهرا خانم کمی فکر کرد و گفت : من درستش میکن
نمیتوانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون میترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت.
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خسته ام کرده بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم.
به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانه ی دایی رفته اند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانه ی دایی میرفت.
کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب
نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفته اند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمیدانست من با زهرا خانم و برادرش آمده ام. آهی کشیدم وگِره را از گلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند.
باید به خودم می رسیدم، با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشود. کمی غذا خوردم.
باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدر غرق عشق زمینی ام بودم که معبودم را گم کردم و اصلا نفهمیدم چند رکعت خوانده ام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر،
همیشه توی خلوتهایم گفته ام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اما حالا ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...
حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شده ام و خودم بیخبرم.
پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد.
پس اینطور میشود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا"
خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیه خودم فردا را روزه گرفتن، کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری میکردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش و طمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند.
–اسرا وارد اتاق شد و پرسید:
–تاحالا خواب بودی؟
–نه، چطور؟
مادر هم امد و مات نگاهم کرد.
اسرا گفت:
–پس چرا این شکلی شدی؟
–چه شکلی؟
–عین میتها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم.
درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند.
مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید:
–چیزی خوردی؟
–اره مامان.
فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم:
–چرا ناراحته؟
–تو نیستی؟
–برای چی ناراحت باشم؟
علمدارکمیل
نمیتوانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون میترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت
چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو...
نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم.
مادر پیاز پوست میکند.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–غذا که داریم.
–زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست میکنم .
–مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟
برگشت نگاهم کرد.
–کارش داشتم.
–چه کاری؟
–می خواستم مشورت کنم.
کمی نگران شدم .
–در مورد چی؟
پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت و شروع به خرد کردن کرد.
–اگه دوست ندارید بگید من برم.
–درمورد تو...
قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد:
–یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری.
چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمی آمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمی آید
تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا
دردناک است. بیچاره ها جمع میشوند و رنگشان عوض میشود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چند ساعت می جوشند.
یعنی به تمام معنا نابود میشوند. ولی با این حال مزه ی خوبی به غذا میدهند تلخ نمیشوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها می آید؟ بعضیها میگویند خدا خیلی مهربان است این بلاها را سر بنده هایش نمی آورد.
مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان.
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت.
–کجایی تو؟
–مامان جان درمورد چی تصمیم گرفتید؟
با حالت غصه داری گفت:
–درمورد زندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته.
به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه.
وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم.
توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه.
–ولی آخه مامان اونا الان عزادارن.
مادر همانطورکه پیازها را در ماهیتابه باقاشق چوبی تاب میداد در چشمم براق شد و گفت:
–عزادار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه...
–خب این بیچاره هام اسیر دست برادر بی عقل مژگان شدن.
الانم فقط حرفشه و پچ پچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که.
–دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن...
لا اله الا الله...
علمدارکمیل
چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو... نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به
به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری میگیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال.
مادر لحنش مهربان تر شد.
–ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکرکن...
با حرفهایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت
متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن.
مگر این که خود آرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو می گفت، احساس کردم واست یه خوابهایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده و دوخته واسه پسرش. آخه تو
اون روز همش دم درپیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفهایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفها وپچ پچ ها چیه آخه، زن عموی آرش
هم مدام در گوش من گزارش اونا رو میداد، کارهاشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود.
نمیخواستم این حرفها رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه.
من بی حرف به طرف اتاقم روانه شدم.
دراز کشیدم روی تخت و در خودم جمع شدم.
باصدای گوشی ام سرم را بلند کردم آرش بود.
با این حال خرابم باید جواب میدادم؟ خیلی دلخوربودم، ولی دلم طاقت نیاورد.
الو.
–سلام راحیل، خوبی؟
بی حال و سرسنگین گفتم.
–ممنون.
مکثی کرد و پرسید:
–چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهترشد؟
چقدرحرف داشتم که بگویم، چقدر گله داشتم...ولی چیزی نگفتم، همه را در سینه ام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم.
–راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رو میگیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته.
–مژگانم اونجاست؟
–آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دورهم باشیم.
–نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم.
–چرا؟
–دليلش رو نمی تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی و متوجه بشی.
سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد.
"یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یاخودشون رو زدن به اون راه".
دوباره حالم بد شد دلم نمی خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزند بهتر است. فکر میکردم جواب تلفنش را بدهم چیزی میگوید که انرژی میگیرم. ولی اینطور نشد.
بلند شدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کند.
🖌🖌🖌🖌🖌
✍ ليلا فتحی پور
@komail31