میخوایبرینمازبخونۍهمینڪمیبینن
آستیناتوبالازدیمسخرتمیکنن!🙂🚶🏿♂
بابادیگـھبایدچیکارکنیمڪمردمخوششون
بیاد؟؟؟؟؟!😡😫💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🌱♥️-!
ابراهیمخندیدوگفت: ایبابا..!
همیشـھکاریکنکـھاگـھخداتورودید
خوششبیاد،نمردم:))♥️
باشنیدناینحرفابراهیمیاداینآیہافتادم..
نحناقربالیـھمن،حبلالورید! ‹16ق›
خدامارومیبینـھ..!
نزدیڪھ ، ازمردمنزدیڪتر ؛
ازرگگردنبـھمانزدیڪتره !♥️
حواسمونباشـھبرایِکۍکارمیکنیم
برایخداباشـھ ! باقیشمهمنیست..:)🌱
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و هفت
- محمد :
خب من چندبار شمارو دیدم
اول که من چندوقت قبل باید سر میزدم به یکی از واحد های گشت
وقتی اومدم متوجه شدم که کارشون درسته
موقع برگشتن تو و باباعلی را دیدم
گذشت تا اون شب که همین پسره جلوتو گرفته بود
اون شب من هم پست بودم
که خداروشکر سالم اومدی بیرون
+ پریدم وسط حرفشو گفتم : البته سر و دستت شکست
خندید و ادامه داد
بعدش هم چون ماموریت داشتم پیگیر شکایت یکی شدم اومدم اون آگاهی و دیدم که شماهم اونجا هستید
دیگه فهمیدم که ازتون کلاهبرداری کردن
دیگه اومدی
محله ما و همون ماجرای شیرینی که دیگه خودت میـدونی
اون موقع دنبال این بودم که بتونم بیام خواستگاریت
بابا ندارم درست ولی خدا یک حاج مرتضی (صاحب کار نجاری) بهم داده
رفتـم بهشون گفتم که من چند وقت ذهنم درگیره و اسمی از تو ندارم
گفتم چیکار بکنم به گناه نیفتم
برایم ماجرای اینکه خودش چجوری رفته خواستگاری گفت
بعد بهم گفت که صبور باشم
الله یحب الصابرین
خدا هم صبور هارا دوست داره
الله مع الصابرین
و هم با صابرین هست🌱🌿
بهشون گفتم من شاید بعضی شرایط ازدواج هنوز نداشته باشم
بهم گفت تو حرکت کن خدا برکت میده
تا جایی که میشه کمک بگیر شرایط برای خودت فراهم بکن و بقیه اش هم بسپار دست خدا
با حرف به جایی نمیرسی
بعد راهنماییم کرد ..
قبل از اقدامات باید گزارش میدادم تا بیان درمورد تو تحقیق بکنن
بعد که تحقیقات انجام شد دیگه یک شب مامان و ریحانه را بردم رستوران
ماجرای تو رو گفتم
مامان خیلی ذوق کرد و گفت که فردا میاد خونه شما و حرف امـر خیر بیاره وسط
دیگه بعدشم خودت میدونی
+ یه چیز دیگه بگم؟
چرا باید درمورد من تحقیق میکردن ؟
- خب
باید درمورد طرف مقابل تحقیقات کامل انجام بشه
تا مطعن بشیم کاملا سفید هستید
یعنی مثلا بینـتون افراد جاسوس یا... نباشه بعد درمورد گذشته و زمان حال تحقیق میـکنن که خدایی نکرده مثلا توی گذشته با … همکاری نداشته باشید
و مساله های دیگه
+ پس منو اینجوری شناختی . .
خب وقتی مامانت اومد خانه ما بعد چی بهت گفت؟
- خندید و گفت بهت میـگم بازجو باور نمیکنی
هیچی من اون روز کار داشتم تا غروب اداره بودم وقتی اومدم خانه
مامان گفت که تو رفته بودی خونه عموت و نبودی
گفت که از من تعریف کرده و خواستگاری کرده
و قراره مامان حورا با تو حرف بزنه
بعدش مامانم زنگ بزنه و خبرشو بگیره🚶♂
که دیگه گفته بودی باید بیشتر آشنا بشویم
+ با عصبانیت ساختگی گفتم : چـرا مثل شیرینی های خودم آوردی خواستگاری
سکته کردم گفتم حتما اومدی به بابا و مامانم بگی
- خندید و بحث عوض کرد
یه سوال تو چرا چادر ساده میپوشی؟
اخه ریحانه همیشه از این عربی ها میپوشه
+ من اولین چادری که خریدم ، چادر ساده بود
دیگه عادت کردم
بعد خیلی خوشم میاد چون فرق داره با بقیه چادر ها برای همون.. .
- عجب .. خب حالا قراره چه رشته ای توی کنکور انتخاب بکنی؟
+ اخ گفتی کنکور …
خیلی استرس دارم هنوز هیچی نتوانستم بخوانم
نمیدونم شاید تربیت معلم یا مدیریت انتخاب کردم
راستی ریحانه اتون چرا رفت حوزه؟
- میخونی نگران نباش
رشته های خوبی هم انتخاب کردی
ریحانه امون؟ نمیدونم از خودش باید بپرسی
...
داشتیم حرف میزدیم صدای اذان بلند شد
رفتیم توی ماشین نزدیک ترین مسجد پارک کرد
محمد گفت : شما بشین توی ماشین من یک ربع دیگه میام
با تعجب گفتم چرا بشینم توی ماشین؟
جواب داد:
نمـاز میخونی؟
اخم کردمو گفتم : نه فقط تو نماز میخونی
خب معلومه
چرا نباید نماز بخونم؟
سرفه ای کرد و گفت :
از محضر مبارکتون عذر خواهم عفو کنید بنده خطاکار
به همین ترتیب با شوخی حلالیت گرفتم و گفتم
پس سریع بریم که از نماز جماعت جا نمونیم
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و هشت
- هانیه :
نماز که تمام شد روی گوشیـم پیامک اومد !
( جلوی حوض وسط حیاط منتظرتم🌱)
کفش هایم را پوشیدم
با چشم دنبال محمد گشتـم
کنار حوض ایستاده بود و با تلفن داشت حرف میزد
رفتم سمتش
با سر بهم سلام داد ...
صبر کردم که تلفن قطع بکنم بعد بپرسم کی بود!
راه افتادیم سمت ماشین
دو سه دقیقه بعد محمد تلفن را قطع کرد
نزاشتم نفس بکشه سریع پرسیدم کی بود؟؟
گفت :
مامانم بود میگه بریم دنبال ریحانه
بعدش بریم خونه ما برای شام 🚶♂
گفتم :
ریحانه کجاست این موقع شب؟
گفت : امروز کلاس هاش طول کشیده
....
توی راه به مامان اطلاع دادم که شام مامان محمد دعوتمون کرده
گفت برم بالاخره دیگه محرم محمد بودم
ضبط و روشن کردم
چندتا پوشه بود پوشه اهنگ انتخاب کردم🚶♀
یکی شانسی انتخاب کردم
شروع کرد خواندن ...
( رفاقت ما باهم به روزای بچگیم بر میگرده
برا رفیقش هرکاری کرده
همون که مرده
مخاطب خاص من
من از خودم بی وفا تر ندیدم
که دستمو از تو دستات کشیدم !
دیگه بریدم..
دلم گرفته که بازی دنیا تو رو ازم گرفته
قول و قرارامو ولی یادم نرفته
یه فکری کن واسه کسی که حرم نرفته
دلم گرفته )
-محمد چرا همه دلشون میخواد برن کربلا؟
+ اگر ای دوست تو را عقده عالم به گلوست
داستان تو و غم صبحت سنگ است با سبوست
آستان بوس حرم باش و بپرس از درد دوست
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست؟
دل هرکس که حسینی است ز خود بی خبر است
کشته عشق حسین از همه زنده تر است
بس که آن جلوه توحید مرا در نظر است
هرکجا می نگرم نور رخش جلوه گر است
هرکجا میگذرم جلوه مستانه اوست
هر خدا جوی تمسک به ولایش دارد
هر گرفتـار غمی سر به هوایش دارد
هر سری آرزوی بوسه پایش دارد
هر دلی میل سوی کرب و بلایش دارد
ما ندانیم چه سِـری است که در خانه اوست!
محمد جواد غفور زاده شفق
تا وقتی برسیم محمد حرفی نزد ولی من داشتم به این شعر فکر میکـردم
واقعا این حسین کیست؟
-ما ندانیـم چه سِـری است که در خانه اوست !-
ریحانه ایستاده بود جلوی در ورودی سریع سوار ماشین شد 🚶♀🚙
----
- سلامممم انقدر من اهمیت دارم دوتایی اومدید دنبال من؟
+ سلام خواهر شوهر گرامی
دیدیم زشته ما زودتر برسیم خونه دیگه اومدیم دنبال تو
- کدوم خونه؟
+ چندتا خونه دارید کلکـا
محمد برای اینکه به بحث ما پایان بده گفت
امشب مامان هانیه را دعوت کرده
گفت داریم میایم، توهم ببریم خونه👀"
وقتی رسیدیم خونه مامان محمد سفره را بیچاره انداخته و منتظر ما نشسته بود
دیگه لباسامونو عوض کردیم نشستیم سر سفره
اینم بگم که بعد از محرمیت شوهرتون دعوت کنید برای غذا تا شناخت بیشتری پیدا بکنید
حالا اگر هم دیگه شام اولتون یادتون نیست سعی بکنید قدر همسر هاتون و بدونید خخخ
سفره را با ریحانه جمع کردیم
مامانش بنده خدا اجازه نداد دست به ظرف ها بزنیم و گفت چون بار اوله میرم خونشون زشته!
محمد نشست اخبار دیدن
من و ریحانه هم رفتیم اتاق سادات🚶♀✋🏻
یه کتابخانه داشت به اندازه هفت سایز بزرگ تر از من
کتابایی که داشت
نحو مقدماتی
اصول و فقه
حجاب شهید مطهری
رساله امام خمینی
حافظ
فاضل نظری
جامعه شناسی
و…………
---
-ریحانه تو چرا رفتی حوزه ؟
+ چون احساس کردم دین ما الان نیاز به کمک
داره 🌱
- خیلی سخته؟ اخه میگن کتاباتون زیاد و سخت هست
+ نه سخت نیست اگه هدف داشته باشی سخت نیست
البته هر رشته ای سختی خودشو داره مثلا همین وکلات میدونی چقدر درس باید بخونن؟
یا همین پزشکی ... خیلی باید درس بخونن
حوزه هم همینطوره
- چه اتاق باحالی داری
این عکـس کجاست؟
+ اینجا قشنگ ترین خیابون جهانه
بهش میگن بین الرحمین
چون اول خیابون یک حرمه
اخرش هم یک حرمه
و این خیابون در واقع بین دو تا حرم قرار داره
- عجب
تو نامزد دادی ؟ این آقا کیه؟؟
+ نه بابا نامزد کجا بود
این عکس یک شهده
شهید همت ...
خیلی ساله شهید شده البته خودش متاهل بوده!!
- جدی؟ من که از چشماش ترسیدم
یاد همه گناه هایی که کردم افتادم..
---
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
یِجامونده!
ببینچطوریگرفتاریمودلتنگجدت
حُسین؏ :)💔
میبینـےنبودنتدارهازپادرمونمیاره؟
درستـھکہروزبـھروزانقلابوشیعـھها
دارنپیشرفتمیکنن ،
درستـھکـھجوونامونتلاشمیکننبرایِ
خدمتبـھشما🚶🏿♂
ولـےامامزمانمجوابایندلِلامصبوچـے
بدیم؟!
کربلا ، سوریـھ ، جنوب..
دلتنگیمحالمونخیلےبدهجـٰاموندیم:)💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•|🎞♥️':)
•°🍃🖤✿'
مانتوهرچقدرهمبلندوگشادباشـھ ،
آخرشچـٰادرنمیشـھ :)❗️
#شھیدمُحسنحججـے'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣