eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا فاطمه المعصومه (س) 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دخـتر خانـمای چـادری😍 خَـبـر~خَـبـر~!! یه کانال پر از استوری های مذهبی📿 پر از پروفایل های چادری🍃 پر از کلیپ و والپیپر باحال🎀 تازه با کلی ایده و ترفند دخترونه🍭🎨 خلاصه حیف نیای تو کانالمون😌😉 @dokhtaranemontazer
💢 دوره جوانی ابراهیم بود. در بازار کار میکرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت می‌کرد. چند هفته گذشت. یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد... 🌸 ابراهیم شهید شد. یکروز دور هم نشسته بودیم. بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را می‌دهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد. اما برای اینکه من خجالت نکشم... 💢 سعید با تعجب گفت: من هم همینطور... و بقیه هم همین را گفتند. آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب می‌خوردیم تمام پول غذا را خودش میداد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم. 📔 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم2
(((عمه نامه))) -وقتی خیلی خوشحالی، میگن: مگه عروسی عمته؟؟😳 -وقتی خیلی ناراحتی، میگن: مگه عمت مرده؟؟😱 -وقتی یه چیز بدرد نخور میخری، میگن: بدرد عمت میخوره 😁 -وقتی به یکی فحش میدی، میگه: عمممته...😒 -وقتی حرفتو باور نمیکنن، میگن: هااا،جووونِ عمت... 😐 مظلوم عمممممه😅😭😘😍😂 ⚽‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شده بودم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید! بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟ گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می دانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت نهم : قهرمان ✔️راوی : حسين الله كرم 🔸مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود. همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب کرده بود. اکثر حريفها را با شکست داد. 🔸اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش ميکرديم. 🔸تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم بگيرم.اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد! آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد و گفت: 🔸آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً ديد.به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، پاي من آسيب ديده هواي ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم. بازيهاي او را ديده بودم. توي كشتي بود. با اينکه شگرد ابراهيم فنهایي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد! ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به رفتم. ابراهيم با اينکه راحت ميتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد. 🔸بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.ولي من خوشحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و داش ابرام رو دارن. 🔸اما توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديد هام. را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🔸صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. يادم افتاد در مقر گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: «ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي » 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
🍃❣🍃❣🍃 🌸ماه رمضان بود. جهاد نیمه شب گرفت و گفت که آماده شوم و به چند نفر دیگر از دوستانمان که از افراد جهاد بودند بگويم حاضر شوند، میخواهیم برویم جایی 🌸 ساعت نزدیک 3، 2:30 بود در محلی که قرار گذاشته بودیم جمع شدیم. همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا باز شود و بگوید که مارا اینجا جمع کرده، 🌸جهاد بعد از چند دقیقه گفت بچه ها سوار شوید ما هم بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار شدیم. در راه کسی حرف نزد. در خانه ای ایستاد که از ظاهر کوچه معلوم بود افراد ساکن در اینجا وضع خوبی . 🌸از ماشین پیاده شد وماهم همین طور نگاهش میکردیم، بسته ای از صندوق عقب ماشین درآورد و به من داد و گفت برو در آن خانه و این را بده و بيا. 🌸گفتم جهاد این چیه؟ گفت کمی خوراکی هست برو ... چند قدم که رفتم برگشتم و با نگاهش کردم و او هم مرا نگاه کرد و یک لبخند زد وگفت راه برو دیگر ..... رفتم سمت در و در را زدم کسی آمد جلوی در و بدون اینکه از من سوالی بکند بسته را گرفت، تشکر کرد و رفت داخل خانه .. 🌸آن لحظه بود که فهمیدم جهاد قبلا هم اینکار را میکرده و برای آن ها چیزی میفرستاده و ما بودیم، حالا هم برای اینکه ممکن بود کسی بشناسدش نیامد بسته را بدهد. 🌸تنها چند نفر از خانواده اش این را میدانستند، آن هم فقط به این خاطر که ماه رمضان که می امد نگرانش نشوند. بعد از شهادتش بود که فهمیدند، جوانی که ، مولایش امیر المومنین را ترک نمیکرد، شهید جهاد مغنیه بود.
خیلی ها دوست دارند که امام زمان (علیه السلام) را ببینند و با ایشان صحبت کنند و درد دل نمایند و حرفای خودشان را بزنند، بر اساس روایات، ما هر کجا و از هر جایی که اگر بخواهیم با امام مان سخن بگوییم، ایشان می شنود، همانطور که امام هادی (علیه السلام) در جواب نامه نوشت: كتَبْتُ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ ع أَنَّ الرَّجُلَ يُحِبُّ أَنْ يُفْضِيَ إِلَى إِمَامِهِ مَا يُحِبُّ أَنْ يُفْضِيَ إِلَى رَبِّهِ دوست دارم همانطور که با خدا حرف میزنم، و حاجاتم را می‌خواهم، با امامِ خود حرف بزنم، و حاجاتم را بخواهم... باید چه کار کنم؟! حضرت در جواب این شخص نوشتند: فكَتَبَ إِنْ كَانَ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْكَ فَإِنَّ الْجَوَابَ يَأْتِيكَ. هر وقت حاجتی داشتی، لبهایت را حرکت بده، و حرف بزن. ما از شما دور نیستیم و جواب خواهی گرفت. سید بن طاووس، كشف المحجة لثمرة المهجة، ص: 211
امروز تولد شهید روح الله قربانیه❤️🍃 ۵ صلوات هدیه به این شهید بزرگوار