eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی‌رواون‌قول‌وقرارهاپایبندنبودیم...
بعدمدتۍکلایادمون‌اون‌قول‌هارو...!!
چۍمیشہ‌کہ‌یادمون‌میرھ؟!🙃
بحت ... چیزی‌کہ‌میتونہ‌ماروبہ برسونہ، هم‌میتونہ‌مارو‌ بزنہ..💔:)
خداتوحدیث‌قدسۍمیگہ: زمین‌وآسمون‌چقدر‌گنجایش‌داره؟ میگہ‌کہ‌زمین‌وآسمون‌گنجایش‌منونداره..
اما..رفقآ؟ میگہ‌کہ‌من‌تودل .. این‌نشون‌میده‌اهمیت‌دِلـوهااا
دیگہ‌این‌دلہ‌جانداره‌براهر .. ارزش‌داره...!
حالامیخواۍبدونۍارزش‌دلت‌چقدره؟ ببین‌دلت‌کجاس... ببین‌دلت‌باکیہ... دل‌‌بعضۍازماهابایہ‌لبخندمیره، این‌ارزش‌دلتونشون‌میده‌هاااا..
یکی‌عاشق‌سگ‌وگربه‌و...😐🤦‍♂️ یکی‌هم‌میگہ‌من‌هرشب‌میخوام‌بخوابم میگم ازم‌راضیہ؟ لبخند رولبا‌ش‌بود؟ یازبازم‌برام‌گریه‌کرد😓 بازبہ‌خداگفت:یہ‌فرصت‌دیگہ‌بھش‌بده؟
حالابیاییم‌بگیم... خدایابہ‌اندازه‌تمام‌اون‌لحظہ‌هایۍکہ دل‌امام‌زمانموشکستم، اومدم کنم...
•°💛🖇📿✿ بی‌لبخندنمۍدیدیش‌بہ‌دیگران‌هم‌میگفت: ازصبح‌کہ‌بیدارمیشید، بہ‌همہ‌لبخندبزنیددلشون‌روشادکنید، براتون‌حسنہ‌مۍنویسند...(:♥ 🌿 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 هیچڪس‌یادغریبۍتونیست😔💔 🚶‍♂ •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
الان وقتشه! همین الان که امام زمان عج نیست! تا خودتو ،به رنگ ماندگار ، دربیاری! تا وقتی امامتو ملاقات میکنی گَردِ خستگی روی روح و بدنت باشه...!
-میگفت دارم زبان عبری یاد میگیرم .. خندیدم بهش .. گفتم به چه دردت میخوره؟ -گفت زبان اسرائیله! آقا که ظهور کنه سرباز میخاد نه سر بار.. یاد میگیرم اون موقع کمک آقا باشم...
•°💜🌿✿" باب‌عاشق‌امام‌رضا؏بود... ماهرسال‌آبان‌ماه‌خانوادگی‌بہ پابوس‌حضرت‌علۍبن‌موسۍالرضا؏ مۍرفتیم‌ولۍسال‌آخربابڪ‌سوریہ‌بود. نتوانست‌بہ‌مشھدبروددرست‌درشب شھادت‌ ؏ هم‌آسمانۍشد(:💔 🦋 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
یاابن‌الحسن! بۍتو... روزگارمـا شبۍاست‌بہ بلنداۍیلدا !..💔
•°🌿🍊✿" این‌پاییزهـم‌ بہ‌یلدایش‌ࢪسید.. امامن‌درپاییزهنوز انتظارتورامیکشم^♥^ 🦋 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
رفقآ امروز فعالیت کم بود بخاطر اینکہ‌ یہ دقیقہ بیشتر با امام زمانمون‌عج باشیم☺️ حلال‌کنیدتاشب‌عیدی‌هاوناشناس هاروتوی‌هیئت‌میزارم(:♥
[`~°•💔] حاجۍ... امشب‌یک‌دقیقہ‌بیشتردلمون‌تنگہ💔 یک‌دقیقہ‌بیشترجاۍخالۍ شماحس‌میشہ‌امشب‌یک‌دقیقہ‌ بیشتربایددورۍروتحمل‌کنیم... :)🥀 🙃💔 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 بہ‌نام‌خنده‌چشمان‌ابࢪاهیم♥』
Γ🌿🌻🔗°○ وقتےحضࢪت‌پࢪوࢪدگاࢪاولین‌سلام‌رابࢪ تودادشایستھ‌نیست‌من‌بۍتوصبحم‌ࢪا شࢪو‌؏ڪنم... سلام‌بࢪتواےعبدصالح‌خدآ سلام‌بࢪتواےابࢪاهیم🌸🍃 #سلام‌عزیزبرادرم✋🏻 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 ヅ محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت: ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بربرداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام بهاتون،یا بدون شما میرم کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی ،خداحافظ تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید د اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
🌿 ヅ ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من رنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صداب خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟ ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953