eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
ببین‌دارن‌ڪجا‌میرن سراغ‌از‌خیمہ‌میگیرن مگہ‌ا‌زجونشون‌‌سیرن؟🥀
پاشو‌عباسم!‌پاشو‌داداش!‌ نگا‌دشمن‌داره‌سمت‌خیمہ‌میرن...‌ پاشو‌نگاه‌کمرم‌خم‌شده‌داداش...😭💔
پاشو‌،غوغا‌ۍتو‌میشم خودم‌دستاۍتو‌میشم قد‌و‌بالاۍتو‌میشم😔💔
اۍقمر‌علے یا‌داور‌علے اۍهاشمے‌نسب‌ابا‌لفضل🥀
میاد‌خیمہ‌ها‌فریاد جواب‌ضجر‌رو‌باید‌داد رقیہ‌از‌نفس‌افتاد...💔😭
دلم‌داره‌گلہ‌پاشو التماس‌دعا✋🏾 دلم‌داره‌گلہ‌پاشو جلوۍحرملہ‌پاشو ببین‌شد‌ولولہ‌پاشو...😭💔
نروو!‌قسم‌میدم‌تو‌رو قسم‌میدم‌تو‌رو💔😭
صاحب‌الزمان‌معذرت‌میخوام! رفقا!سادات! التماس‌دعا💔😭✋🏾
دارم‌سوال‌ازت بهم‌بگو‌فقط اینجا‌بود‌مادرم‌ابالفضل...😭💔
آمادی‌اۍبشنوۍ؟ رفقا‌لطفااین‌دوست‌عزیزمون‌ رو‌خیلے‌دعا‌کنید...هم‌دوستمون‌رو‌هم‌ خودتون‌پدر‌و‌مادراتون...😭✋🏾💔
شنیدۍپس‌چہ‌آهے‌داشت نواۍقتلگاهے‌داشت یا‌صاحب‌الزمان‌ زیر‌چشماش‌سیاهے‌داشت😭💔
شُده‌بازوت؛مثل‌بازوش یہ‌روزے‌ڪہ‌رّد‌شدن‌از‌روش جاۍدر‌مونده‌رو‌پهلوش😭💔
اۍخواهش‌حرم.. آرامش‌حرم... امید‌خواهرم‌ابالفضل🥀
ببخشید‌منو...😭🖐🏿
بابا‌حیدر! آه بابا‌حیدر!تنش‌میسوخت جلو‌چشماش‌زنش‌میسوخت یہ‌زن‌ڪہ‌دامنش‌میسوخت...😭💔
یہ‌زخمے‌ڪہ‌نمڪ‌میخورد یا‌فاطمہ‌الزهرا💔😭 جلو‌مردش‌کتک‌میخورد همین‌طور‌داشت‌ترڪ‌میخورد...💔 جلو‌چشماش‌کتک‌میخورد...😭
میخوام‌دعا‌بکنم‌؛ همہ‌ۍعالم‌بیچاره‌ے‌این‌اسمہ یا‌زهرا💔😭✋🏾
بابا‌حیدر‌تنش‌میسوخت....😭💔 حسین...💔🥀
رفقا‌شرمنده‌اگہ‌روضہ‌طولانے‌شد😔🖐🏿
الهم‌الرزقنے‌حرم‌سقّا🖐🏿 عاشقا! ارباب‌یہ‌بار‌دیگہ‌بغل‌ڪن.. سینہ‌بہ‌سینہ‌نوڪراتو💔:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 بهـ‌نام‌گـُل‌پِسَࢪفاطمہ💛 』
Γ🌿🌻🔗°○ من‌هـــــࢪ روز دࢪ انتـــــظارِ نگاهـت‌مۍنشینم تاصبـ🌤ــحِ‌من‌هـم بخیــــرشود... :)🌱 ✋🏻 🦋 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
میدونۍ.. دنیایۍکہ‌سھم‌صاحب‌الزمانش بیابون‌وصحراباشہ اصلانمۍارزه💔 بایدرفت‌وآسمونۍشد🚶‍♂ بایدزمینہ‌سازبرگشت‌مولابشیم😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 ヅ سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟ چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟ صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت . غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد.... ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود. سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت ‌جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
🌿 ヅ [•✿چهار سال بعد✿•] ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: شهید کمیل برزگر💔:) آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد : ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953