【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
زیرعلمتامنترینجایجھاناست🌿'!
•
.
بھظرفغنچہدشواراستبودننکھتگلرا
نمےگنجدنفسدرسینھمنبسکھدلتنگم:)💔
#ابراهیمجانِمـٰا🌻'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و پنج
- هانیه با تعجب پرسیدم:
واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟
من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم
گفتم شاید عصبی بشه 🚶♀
+ نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه
از خداشم باشه
کی کتابشو خریدی؟؟
هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش
چطور؟
- من این شهید و داخل حوزه شناختم
انقدر که این شهید معروف هست
تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود
دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم
حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش
داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد!
----
- بفرمایید ؟؟
در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت :
خوب باهم خلوت کردید
بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم
بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ...
تا من برم سجاده داخل کمد بزارم
ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق
سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟
و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم....
محمد تک سرفه ای کرد و گفت :
این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟
سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش...
گفت :
میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟
برای من که خیلی داداش بوده🚶♂
یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود
بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱
تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم
رفتم کتاب فروشی
هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب
اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟
آروم با شرمندگی ادامه دادم :
اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده
و اینطوری شناختمش ...
سید گفت :
چه جالب
اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده
و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه
گفتم :
آره واقعا…
اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟
گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶♂
گفتم : بابت امشب ببخشید ………
من...
من تحت تاثیـر قرار نگرفتم
محمد نزاشت ادامه بدم و گفت :
اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده
دوما میدونم نیازی به توضیح نیست
هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره
گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟
گفت :
به راحتی
اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم
سیـد محمـد
گفتم :
ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده
این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه
تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟
خندید و گفت :
منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم
خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟
گفتم :
همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟
با تعجب گفت :
شماره امو مگه ندادم!؟
بزار برات میفرستم 🚶♂
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و شش
- هانیه:
شب صیغه هم گذشت بابا خیلی عصبانی بود
اما به حرمت مامان جون که خانه ما بود حرفی نمیزد . . .
شب وقتی سرم روی بالش رفت به اولین چیزی که فکـر کردم دعوای عمو و بابا و محمد بود
چرا باید اینجوری میشد؟
الان مامان محمد درباره من چی فکر میکرد؟
ای خدا ولش بکن خسته شدم
بعد از نماز صبح یک پیامی امد
اول گفتم شاید اول صبح پیامک های تبلیغاتی باشه
با حرص و عصبیانیت رفتم پوشه پیام ها دیدم یک شماره ناشناس بود :/
احتمالا اینبار تبلیغ با شماره شخصی میکردن
پیامک باز کردم نوشته بود :
سلام امروز ساعت پنج وقتی کارم تموم شد میام دنبالت آماده باش
بریم بیرون🌱'
فهمیدم ڪه شماره محمده
جواب ندادم فقط شماره اش سیو کردم که داشته باشمش🚶♀
تا صبح توی رخت خواب غلت زدم به این فکر میکردم که من اگه ازدواج بکنم کی برای کنکور وقت بگذارم ؟
صبـح که شد بابا به خاطر ماجرای دیشب هنوز عصبانی بود برای همین زودتر از خانه زد بیرون و گفت میخواد بره به کار های پارسا و پدرش رسیدگی بڪنه تا دادگاه زودتر برگزار شود
مامان جون هم حالش زیاد خوب نبود ب یکم بیشتر از همیشه خوابید
به خاطر استفاده زیاد الکل قلب و کبدش خیلی درگیری پیدا کرده بود
جوری که دکتر ها درمانی پیدا نکرده بودند
برای همین کلا از خوردن مشروب معاف شده بود!
مامان رفته بود مطب و من تنها بودم 🚶♀
رفتـم قرآنی که توی اصفهان بهم مامان بزرگ هدیه داد آوردم و شروع به خواندن سوره محمد کردم
....
ساعت پنج بعد از ظهر
لباس پوشیدم رفتم در حیاط
محمد بیرون توی ماشین منتظرم بود ...!
رفتم داخل و بهش سلام دادم
اصلا از من به خودم و همه نصیحت 👀
همیشه به این پسرا باید گفت خسته نباشی
خدایی خستگیشون در میره
کوک میشن..
پسراهم لطفا یکی خسته نباشید میگه تسکر کنید دیگه
سکوت کردیم داشتیم میرفتیم پارک ساعی
توی راه به محمد گفتم ..
- محمد چه غذایی دوست داری؟
+ خندید و گفت همه چیز🚶♂
- نه جدی
+ خب زرشک پلو با مرغ بیشتر خوشم میاد
- اگه من نتوانم آشپزی بکنم چی؟
+ خب تا وقتی عروسی نکردیم یاد بگیر حداقل زنده بمونیم چون من نمیتونم تحمل بکنم
- یکی از ابرو هام پرید بالا و گفتم استرس بهم نده
اگه غذارو بسوزونم چیکار میکنی ؟
+ اگه قابل خوردن باشه میخوریم اگه نباشه نمیخوریم
- خندیدم و گفتم نمیتونی نخندی نه؟؟
خب حالا
اگه واحد امنیت کار نمیکردی چیکاره میشدی؟
+ هرکاری که خدا میداد و باید قدرش دونست حالا میخواد هرچی باشه
- چه رنگی دوست داری؟
+ سبز سوال بعدی🚶♂
- محمد به نظرت آرزو کجا میره ؟
+ خب معلومه
آرزو خانوم میره خونه شوهرش
چپ چپ نگاهش کردمو گفتم
این حق ما خانوم هاست که بدونیم داریم با کی زندگی میکنیم
اصلا همه زوج ها باید انقدر سوال بکنند از همدیگه تا شناخت بیشتری پیدا بکنن
والا
تا وقتی برسیم پارک بینمون همین حرف ها زده شد !
توی پارک شروع کردیم راه رفتن
محمد گفت خب هر سوالی داری بپرس
گفتم: یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کـرده
ببین ما چند بار همدیگه را دیدم
تو چطوری اصلا منو دیدی؟
چطوری اصلا تصمیم گرفتی بیای خواستگاری؟
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
داشابرام..
هرکاریمیکنممردمنـھمحلمیذارننـھ
تاثیریروشونداره!😔
میاینونحلالدربیاریمیگۍآقااینطوریڪ
حلالنیست ! مسخرتمیکنن🚶🏿♂💔
میریتودانشگاهسرتوپایینمیندازی
وباخانوماسنگینرفتارمیکنۍمسخرت
میکنن!😄🤦🏿♂🖤
میخوایبرینمازبخونۍهمینڪمیبینن
آستیناتوبالازدیمسخرتمیکنن!🙂🚶🏿♂
بابادیگـھبایدچیکارکنیمڪمردمخوششون
بیاد؟؟؟؟؟!😡😫💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🌱♥️-!
ابراهیمخندیدوگفت: ایبابا..!
همیشـھکاریکنکـھاگـھخداتورودید
خوششبیاد،نمردم:))♥️
باشنیدناینحرفابراهیمیاداینآیہافتادم..
نحناقربالیـھمن،حبلالورید! ‹16ق›
خدامارومیبینـھ..!
نزدیڪھ ، ازمردمنزدیڪتر ؛
ازرگگردنبـھمانزدیڪتره !♥️
حواسمونباشـھبرایِکۍکارمیکنیم
برایخداباشـھ ! باقیشمهمنیست..:)🌱