|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
|🕊🤍|
سال پنجاه و نه بود
برنامه ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت
دو ساعت مانده به اذان صبح
کار بچه ها تمام شد.
ابراهیم بچه ها را جمع کرد از خاطرات کردستان تعریف کرد.
خاطراتش هم جالب بود ، هم خنده دار .
بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت
بچه ها بعد از نماز جماعت صبح
به خانه هایشان رفتند.
ابراهیم به مسئول بسیج گفت:
اگر این بچه ها همان ساعت می رفتند
معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود.
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
#شهیدابراهیمهادی
#برشیکوتاهازکتابسلامبرابراهیم
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|🕊🤍|
شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد:
در بازار بودم، اندیشه مكروهی
در ذهنم گذشت.
سریع استغفار كردم و به راهم ادامه
دادم.!
قدری جلوتر شترهایی قطار وار
از كنارم میگذشتند...
ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت
كه اگر خود را كنار نمیكشیدم
خطرناك بود
به مسجد رفتم و فكر میكردم
همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود؟!
در عالم معنا گفتند:
شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه
آن فكری بود كه كردی!
گفتم: اما من كه خطاییانجامندادم
گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد!
«اثر کارهای ما در عوالم جریان دارد،
حتی یک تفکر منفی میتواند
تاثیری منفی ایجاد کند...»
|🕊🤍|
هدایت شده از |مَـلْـهـوفـیـن|malhoufin|🏴
.•کـاشروزیبـرسـد،
کهبههممژدهدهیم...
یوسـففـاطـمـهآمـد
دیـدیـ...؟!💔
مـنسـلامـشکـردم...
پاسـخـمدادامـام
پاسـخـشطـوریبـود!!
باخودمزمزمهکردمکهامام...
میشناسدمگراینبیسروبیسامانرا؟!🌱
وشـنـیـدمفـرمـود...:
🕊توهمانیکه«فـــرج»میخواندی...
|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
دلتکهگرفت
باکسیدردودلکنکهآسمانیباشد
اینزمینیهادرکارخودشانماندهاند...
[🕊🤍]
|کـانـال کـمـیـل|🇵🇸
|🌷🤍|
ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل
در کوچه راه می رفت
چند دفعه به آسمان نگاه کرد
و سرش را پایین انداخت
رفتم جلو و پرسیدم
آقا ابراهیم چی شده؟!
اول جواب نمی داد
اما با اصرار من گفت :
هر روز تا این موقع
حداقل یکی از بندگان خدا
به ما مراجعه می کرد
و هر طور شده
مشکلش را حل می کردیم
اما امروز از صبح تا حالا
کسی به من مراجعه نکرده!
می ترسم کاری کرده باشم
که خدا توفیق خدمت را
از من گرفته باشد...!
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج
#شهیدابراهیمهادی
🕊 •. @komeil_312 .• 🕊
|🤍🌙|
خدایا...
بابت تمام چیزهایی که
به صلاحمون نبود و نشد #شکرت
...