در شش سالگی پدرم را از دست دادم و مادرم با همه ی سختی هایی که بود ما را بزرگ کرد.
در 7 سالگی وارد مدرسه شدم اما به دلیل شرایط مادی خانواده ، تحصیل در کلاسهای شبانه همراه با کار و تلاش روزانه را انتخاب کردم تا بتوانم کمکی به خانواده و مادرم کرده باشم🙂.
در 17 سالگی ازدواج کردم😇
و چندی بعد به خدمت سربازی فراخوانده شدم.
اما چون مخالف خدمت در نظام ستمشاهی بودم ، از خدمت سربازی فرار کردم و برای دیدار حضرت امام (ره) راهی عراق شدم ، ولی در مرز دستگیر و به مدت شش ماه روانه زندان شدم.
تا جایی که از دستم برمی آمد در تکثیر و توزیع اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام فعالیت می کردم✌️🏼.
چندی بعد به همراه چند تن دیگر از مبارزان به سوریه و لبنان رفتم و با شهید چمران و شهید محمد منتظری آشنا شدم و به فراگیری مسائل نظامی پرداختم.
پس از قیام 19 دی ماه سال 1356 در قم با اخذ مجوز شرعی از برخی علما و روحانیون پیرو حضرت امام خمینی (ره)، عملیات نظامی علیه رژیم را شروع کردم و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی بی وقفه به مبارزات خود ادامه دادم✌️🏼😌.
هنگامی که بازگشت حضرت امام خمینی (ره) به ایران حتمی شد ، به عنوان مسئول حفاظت حضرت امام (ره) از طرف شهید بهشتی و شهید عراقی انتخاب شدم و در طول مسیر با عشق و علاقه ای قلبی به این کار مبادرت ورزیدم :)♥️
چندی بعد خدمت حضرت آیت الله خامنه ای بودیم که ایشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیان گذاری کردند.
در نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، زمانی که عوامل داخلی و ابرقدرت ها ، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند ، با فرمان تاریخی حضرت امام (ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب ، عازم پاوه شدم.
در این مدت با تشکیل یک ستاد عملیاتی در شمال غرب ، فرماندهی پاسداران و بسیجیانی را که به کردستان می رفتند را برعهده گرفتم😊.
و سرانجام در اول خرداد سال 1362 ، در حالی که با عده ای دیگر از همرزمانم در مسیر جاده مهاباد _ نقده در حرکت بودیم ، براثر انفجار مین به فوز عظیم شهادت نائل آمدم :)
-
با معرفـے نامهـ؛ ‹ شهیدحامد بافنده › در خدمتتون هستیم رفقا .🌱
#معرفی_شهدا
• هیئتخادمانولـےعصر .
.
🖤﹡⸤ @komeil_78 ⸣
سلام به همه ی رفقا و بزرگواران✋🏼❤️
من حامد بافنده هستم ، متولد سال 1366.
از همان روزهای بچگی عاشق قرائت قرآن و مداحی بودم و این کار رو با علاقه ی زیاد ادامه دادم.
من تا 20 سالگی مشهد زندگی کردم. سپس برای ازدواج خانواده ام را راضی کردم و راهی استان کرمان شدم تا ادامه زندگی ام را آنجا و در کنار خانواده ی همسرم سپری کنم و 19 دی ماه سال 86 خطبه ی عقد ما جاری شد :))♥️
شغلم حسابداری بود و همسرم هم کارمند دولت بود . سال 89 بود که خداوند یک فرزند دختر به نام فاطمه به ما عطا کرد 🥰🌸
وقتی ماجرای درگیری های سوریه پیش آمد برای اینکه بتوانم به سوریه بروم ، به آموختن زبان افغانستانی پرداختم و با لشکر فاطمیون عازم سوریه شدم:)
از سال 93 برای اعزام اقدام کردم ولی در اولین دوره شناسایی شدم و مجبور شدم برگردم😞
برای دوره بعد پیش آقای عرب پور رفتم اما ایشان هم اجازه ی حضور در جبهه را به من ندادند . وقتی برای بار آخر به ایشان گفتم نمی گذارید من بروم ؟ و باز هم نه نشیدم گفتم من می روم و از آنجا به شما زنگ می زنم☺️
برای اینکه راهی برای اعزام پیدا کنم به مشهد رفتم و از آن طریق اقدام کردم ، چون می خواستم از طریق لشکر فاطمیون به سوریه بروم و چون ارتباط خوبی هم با افغانستانیهای اردوگاه داشتم و برای شهدای آنها مداحی می کردم و خیلی با آنها رفت و آمد داشتم ، خیلی سریع به زبان افغانستانی مسلط شدم.
زمان اعزام که رسید همه ایرانیهایی که در لشکر فاطمیون بودند شناسایی و برگردانده شدند و من نیز دوباره در آخرین دقایق شناسایی شدم.
ولی نیروهای فاطمیون گفتند که من پسر دایی آنها هستم و اگر من را برگردانند همه آن ۱۵۰ نفر با هم برمی گردند و بدون من به سوریه نمی روند و بالاخره من هم با نام مستعار علیرضا امینی به سوریه رفتم و تا سال 96 چندبار به سوریه اعزام شدم😇
در نهایت در 3 اردیبهشت سال 96 و در استان حماه به همراه بچههای تخریب در حال شناسایی و بازگرداندن پیکر شهدا بودیم و ابتدای یک جاده خاکی به سمت خودروی خودمان قدم می زدیم که ناگاه متوجه یک تله انفجاری کنار جاده شدیم.
و تخریب چیها به خنثی کردن تله اقدام کردن اما در این کار موفق نبودند و با انفجار تله ، ترکشی به شاهرگ گردن من اصابت کرد🙂