تو آشپزخانه غرقِ حال و هوایِ خودم
مشغول کار بودم که محمدرضا
با صدای بلند گفت مادر!
نگاه کردم و دیدم دمِ در ورودی
ایستاده اومد تو و شروع کرد به
چرخیدن دورِ من
و گفت مادر حلالم کن! حلالم
کن مادر!
گفتم آخه چیکار کردی که حلالت
کنم؟ گفت وقتی اومدم صداتون
کردم اما متوجه نشدین
بعد با صدای بلند صداتون کردم
حلالم کنید اگه صدایم رو براتون
بلند کردم..🌱♥
#شهیدمحمدرضاعقیقی
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوتاه ولی دلنشین..
هیچکس پشت آدم نیست
فقط خدا هست که پشت شما میایستد.
''شهید علی خلیلی''
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مناسبت
بیست و سوم ذی القعده
#روز_زیارتی_امام_رضا علیه السلام
این کلیپ زیبا را بینید 👌👌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
•
شاید هیچ امری
برای "تقرببهپروردگار"
برای من و شما و همهٔ مدیران
از "خدمتبهمردم" بهتر نباشد.
|شهیدسیدابراهیمرئیسی|
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
•
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى
عَلِيِّبْنِمُوسَىالرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ
حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى
الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً
مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى
أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ...
۲۳ماهذیقعده(امروز)
شهادتوایامِزيارتِمخصوص
امامرضا(علیهالسلام)
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔰 در آغوش آقا
🔻سیدحسین گلریز در حال رفتو برگشت از سرستون تا انتها بود. بچهها را راهنمایی و مرتب میکرد. به مقابل سنگر من که رسید یک لحظه توقف کرد و بیمقدمه گفت: آقای هاشمی، امام زمان(عج) در جبهه حضور پیدا کردند!
دیگری میگفت من درهمان شروع درگیری به سراغ برادر گلریز رفتم. او داخل یک سنگر بود و بوی عطر همه فضای اطرافش را پر کرده بود.
پرسیدم: سید این چه عطریه؟! خیلی خوشبو و معطره .جوابی نداد.
دیدم چشمانش از اشک سرخ شده، بعد به من خیره شد و گفت: امام زمان(عج) الان اینجا بودند!! من در آغوش آقا بودم!
با تعجب به او خیره شدم.
سید ادامه داد: تا من زندهام جایی نقل نکن. گفتم: چشم.
🔸اما قولی که به سید داده بودم نیم ساعت بیشتر دوام نیاورد!
نیم ساعت بعد انفجاری در کنار برادر گلریز رخ داد. بچهها به سوی او دویدند. تنها صدایی که میشنیدیم فریادهای یامهدی یامهدی(عج) بود.
📚کتاب وصال
خاطرات شهید سیدحسین گلریز
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گفتگوی شنیدنی شهید رئیسی با شهید موسوی/ انشاءالله شهادت بعد از ۱۲۰ سال
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن.. دیروز با بر
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفتاد_و_پنج
آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..)
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود..
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر..
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..
نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..)
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز…..
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه..
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر
🔴هدیه به #خادم_الرضا سلام الله علیه
#شهید_رئیسی صلوات بفرستیم🌷
#روز_زیارتی_مخصوص
#شهادت_امام_رضا(به روایتی)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#خاطره_شهید ♥️🎙
کار کردن برای خدا با زبان روزه و تنی خسته...
براے شهادت باید تلاش کرد...
باید با تنی خسته برای خدا کار کرد...✨
مصطفے خیلی مقید به روزه های مستحبی بود🍃
دهه ی اول ذی الحجه سال ۸۴ را به مدت هشت روز روزه گرفت...
ایامی که روزه بود فعالیت کاری بسیـاری داشت!
کارهای پایگاه و هیئت ، پست های شب، توان مصطفے را گرفته بود!🥀
عصر روز هشتم اومد منزل ، مدام تلفنش زنگ می خورد📱،اون روز نتونست استراحت کنه!
با ضعف بسیار زیاد و خستگی بلند شد که بره دنبال کاراش که از پایگاه بسیج تماس گرفتن...
ازش خواهش کردم ، روزه هستی بذار بعد از افطار برو الان نزدیک افطاره!🙁
گفت: لطفش به اینه که با زبان روزه برا خـدا قدم برداری :)♥️
تا دم در دنبالش رفتم شاید از رفتن منصرفش کنم...
هنوز در بسته نشده بود که یه دفعه صدای مهیبی اومد یه لحظه در رو باز کردم خودم رو بالای سر مصطفے دیدم...
که از پله ها پرت شده بود پایین و تمام سروصورتش خونی شده بود!💔
بهش گفتم : دورت بگردم خدا راضی نیست که تو به خودت این همه ریاضت بدی!😔
مصطفے داشت خودش رو برای امتحان های خیلے سخت آماده می کرد که به چنین درجه بالایی برسه🕊
ان شاالله خداوند به ما هم چنین توفیقی عنایت فرماید🤲
#شهید_مصطفے_صدرزاده ♡
راوی مادرشهید
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
4.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌دکتر محمّد مخبر: پس از شهادت آیتالله رئیسی هر بار که خدمت حضرت آقا رسیدم ایشان با تاثر میفرمودند: آقای مخبر! خیلی حیف شد!
#شهید
#شهید_جمهور
#شهدای_خدمت
#رهبر_معظم_انقلاب
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم #قسمت_هفتاد_و_پنج آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه ه
زاده ایی.. چیزی نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند و او دست پاچه ازاتاق بیرون دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد.
مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆زهرا بلنددوست
#شهدا
#رئیسی
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯