🔷️ «آهــای بسـیجی ! خـوب گـوش کـن چـه می گـویـم؛
من می خواهم به تو پیشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله، سرت کلاه برود!
منِ دستغیب، حاضرم یکجا، ثواب هفتـاد سال نمازهای واجب و نوافـل و روزه هـا و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تـو !
در عـوض، ثواب آن دو رکعت نمـازی
را که تو در میدان جنـگ، بدون وضـو، پشت به قبـله، با لباس خـونی و بدن نجـس خوانده ای، از تـو بگیـرم؛
آیـا تـو حـاضر به چنـین معـامله ای هستی؟!»
#شهـید_محـراب_آیتاللهدسـتغیب
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
29.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢_ به یاد مدافع امنیت و #حجاب
" #شهید_سید_روح_الله_عجمیان" از کرج
💚«خوش غیرت» (قسمت ششم )
🌹شادی روح پاک شهیدان صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوشش دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد _اما نمیت
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوهفت
مثل همیشه #صادقانه حرف دلش را زد
_حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندنتو اینجا #عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.
از سردی لحنش دلم یخ زد،..
دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
_به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!
مات چشمانم مانده.. 😟😳و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام...
و پای جانم درمیان بود..
که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد
_من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاءاللَّه!😊☝️
دیگر حرفی برای گفتن نمانده...و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند..
که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد...
ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت،..
هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت...😢☹️
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،..
دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد😞☹️ که زنگ موبایلش📲 فرشته نجاتم شد.
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم..
که هر لحظه سرختر 😠😡میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد....
از اینهمه آشفتگی اش...😥
نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه می شنود که صدایش در سینه ماند... و فقط یک کلمه پاسخ داد
_باشه!😡📲
و ارتباط را قطع کرد...
منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف 🔥دیوانگی سعد🔥 میرسد...
که از روی صندلی بلند شد،..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اگر حسين بن علی علیهالسلام امروز بود
میگفت اگر میخواهی برای من عزاداری كنی...
شعار امروز تو بايد #فلسطين باشد...
شمر هزار و سيصد سال پيش مرد
شمر امروز را بشناس.
#شهید_مرتضی_مطهری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اگر کار برای خدا باشه لحن باید یکی باشه
🔹خاطره ای جالب از رزمنده گروه تخریب در دفاع مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوهفت مثل همیشه #صادقانه حرف دلش را زد _حرف درستی زده. بین
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوهشت
از روی صندلی بلند شد،...
نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله 🔥جسد سعد🔥 کرد...
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم😨 که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم
_چی شده ابوالفضل؟😰😨
فقط نگاهم میکرد،..
مردمک چشمانش به لرزه افتاده و #نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد
_مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم...
و او #میدانست پشت این ماندن چه #خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت
_برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.😊😁
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده.. 🙁و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند..😟
که فقط حیرت زده نگاهش میکردم....
به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم
_خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟
دلش مثل #دریا بود...
و دوست داشت دردها را به #تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی🚕رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد
_الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!😁
و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد...که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد...
تا رسیدن به بیمارستان...
با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد📲 و هر چه پاپیچش میشدم فقط باشیطنت😜 از پاسخ سوالم طفره میرفت..
تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد..
_همینجا پشت در اتاق بمون!
و خودش داخل رفت. نمیدانستم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
📜 فرازی از وصیت نامه
❣خدایا!
اینک قطرهای از آن دریای خروشان، بنده عاصی گنهکاری پای در راه جهاد در راه اسلام نهاده است.
❣بار الهی!
کوله بار گناهم سنگین و توشه را هم اندک..
❣خدایا!
این تن خاکی را طاقت تحمل لهیب سوزان جهنم نیست به فریادم برس که تو تنها فریادرسی.
❣خدایا!
عاشقم، عاشق دیدار جمالت، اما روسیاه که گنهکارم و عاصی..
#شهید_حسین_شادکام
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢_ به یاد مدافع امنیت و #حجاب
" #شهید_سید_روح_الله_عجمیان" از کرج
💚«خوش غیرت» (قسمت هفتم )
🌹شادی روح پاک شهیدان صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#وقتی_فهمیدم_دستم_قطع_شده_خندیدم!!
🌷لحظهای که جانباز شدم، به دلیل اینکه چند ترکش به صورتم خورده بود، حس نمیکردم که جانباز شدهام. خیلی با آرامش بودم اما بعد از حدود پنج دقیقه حس کردم خیلی درد دارم. وقتی امدادگر پاهایم را میبست، در ضمیر ناخودآگاهم احساس کردم پاهایم قطع شده است، اما دستم را نمیدانستم. بعد با آمبولانس من را به اورژانس مهران بردند، چون بدن بسیار قویای داشتم وقتی دکتر آستینهای لباسم را قیچی میکرد، همچنان به هوش بودم ولی نمیدانستم اعضای بدنم قطع شده است. بعد از حدود دو روز که در فرودگاه باختران به هوش آمدم، به سختی اندازه یکی _ دو سانت، سرم را از روی برانکارد بالا آوردم و دیدم....
🌷و دیدم پاهایم قطع شده است، اما اصلاً ناراحت و نگران نشدم. چون زمان عملیات آمادهباش بودیم موهایم بلند و سر و صورتم خونی و خاکی شده بود. با دست راستم خونهای بین موهایم را پاک میکردم. تا آمدم با دست چپم این کار را انجام دهم، دیدم قطع شده است. خندهام گرفت. پیرمردی که بالای سرم بود و داشت با گاز استریل لبهایم را نمناک میکرد، گفت: «به من میخندی؟» گفتم: «نه، به تو فکر نمیکنم.» گفت: «پس به چی میخندی؟» گفتم: «والا من نمیدانستم که دست چپم هم قطع شده، حالا که فهمیدهام، خندهام گرفته است.»
#راوی: جانباز سرافراز ۷۰ درصد قطع دو پا و یک دست علی عباسپور، برادر شهید حیدرعلی عباسپور
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
از بیان حق هیچگاه خودداری نکرد، و هرگاه او را به سکوت دعوت میکردند، پاسخ میداد «هیچ دلیلی نمیبینم که حرف حق را به زبان نیاورم و اگر نگویم جای نگرانی است، وقتی چیزی را میبینم که حق است باید از آن دفاع کنیم حتی اگر همه ما زیر سؤال برویم.»
#شهید_سیدحسین_میررضی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃حکایت عشق ۱۰
روضه خوانی حاج منصور ارضی در خانه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوهشت از روی صندلی بلند شد،... نگاهش به تابلوی اعلان پرواز
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادونه
نمیدانستم چه خبری شنیده...😟😨
که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی🌸 #مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد...😥😥
همین که میتوانستم..
در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود..
که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند...
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد..😢
و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم... 😭
که ابوالفضل در را باز کرد،..
چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم...
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم...
که چشمم #به_زیر افتاد و بیصدا وارد شدم...
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود..
که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده...
و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید...روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود..
قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس میکشید...
زیر لب سالم کردم..
و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد.. و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت...
ابوالفضل با #صمیمیتی عجیب لب تختش نشست..😟
و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد
_من از
ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!😊
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد
_الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!
مصطفی در سکوت،...
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هوای گرم تیرماه و شرجی بودن هوا، اکثر نیروهای مستقر در شهرک دارخوین را به اورژانس کشانده بود؛ حتی فرمانده لشکر یعنی حاجحسین خرازی را!
به محض ورود فرمانده لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران، مشغول معاینه و مداوای او شدند. به تشخیص پزشک، اول، یک سرم، و بعد هم قدری دارو به او تزریق کردند. پس از مدتی، یک سبد گیلاس نزد حاج حسین بردیم تا بخورد؛ ولی او سبد را برگرداند و گفت: اول، به تمام مجروحان و بیمارانی که در اورژانس هستند، بدهید و سپس برای من بیاورید. سبد گیلاس را به دیگر بیماران اورژانس تعارف کردم و تهماندهی سبد گیلاس را برای حاجحسین آوردم. فروتنانه گفت: نمیخورم. گفتم: چرا؟ حالا که همهی بیماران اورژانس از این گیلاس خوردهاند! جواب داد: وقتی تمام نیروهای لشکر گیلاس داشته باشند و بخورند، من هم گیلاس میخورم.
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
آخرینبار که مداحی کرد
بیت اولِ شعرش این بود..
خِجالت میکشم ڪه مَن
سَرم رو تَنَمه حُسین
از اون لَحظـهیِ آخری
بـه تَنم ڪَفنه حُسین..
#شهید_حسینمعزغلامی..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️شهید آرمان علیوردی در بغل #امام_حسین
👤 استاد #رائفی_پور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادونه نمیدانستم چه خبری شنیده...😟😨 که با چند دقیقه آشنایی، م
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نود
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد...
و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد...
کنارم که رسید..
لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد
_همینجا بمون، زود برمیگردم!😊
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد....
از نگاه مصطفی🌸 که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم 🕊ابوالفضل🕊 مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شدم...
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد
_انتقام خون پدر و مادرتون🌷 و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را ازگریه لبالب کرد😞 و او همچنان لحنش برایم میلرزید
_برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم
_برا چی؟
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد...
و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد
_خودشون میدونن...
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد...
که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید
_شما راضی هستید؟
نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من...
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#رسم رفاقت
🌹شهــید حســـــݩ باقـــــرۍ:
اگر از دستِ ڪسی ناراحت شدید
#دو رڪعت نماز بخوانید بگوئید:
خــ♡ ــدایا این بنده تو حواسش
نبود مݩ از او #گذشتـــم تو هـــم
بگـــذر...!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت رزمندهای که حاج قاسم برایش صدقه میداد
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نود مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد... و ابوا
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودویک
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم
_زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید..
و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد
_رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ
احساسمان شنیده شود...
که تا آمدن ابوالفضل🕊 هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد،..
از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم
_چرا میخوای من
برگردم اونجا؟
دلشوره اش را به شیرینی لبخندی😊 سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود..
که با آرامشی ساختگی پاسخ داد
_اونجا فعلاً برات امنتره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد
_چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.😊
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم...
تا رسیدن به داریا...
سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد،...
کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ١٠ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد..
#تامطمئن_شود کسی دنبالمان نیاید و در #حیاط_خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم...😟😥
حال مادرش🌷 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد..😥
و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل🕊 که به لهجه
خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم...
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد،..
از شدت ضعف و درد، پیشانی اش
خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد...
که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش..
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
یادم هست در نیمهشبهای سرد و تاریک اسفندماه، بعضی وقتها که از خواب میپریدم، میدیدم حاج محمود یک پتوی سربازی را مثل عبا روی دوش خود انداخته و در راهروی ساختمان، مشغول به خواندن نماز شب و اقامهی نافله است. تهجد، مهمترین خصلت شخصیتی ایشان بود.
#شهید_محمود_شهبازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥مکالمه جانسوز دو شهید مدافع حرم مازندرانی دقایقی قبل از شهادت در کربلای خانطومان
🥀 برای حفظ امنیت ما چه گلهایی که پر پر نشدند ...
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_سیدرضا_طاهر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قيمت_شش_سر!!!
🌷مجروح و خونآلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف میزدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبهى گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اينكه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى....
🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آنها را میشنيدم كه میگفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بىريش را قبول نكردند.» ديگرى میگفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را میفشرد.
#راوى: شهيد معزز سيدحسن دوستدار
❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
❌️❌️ قیمت سرهای جوانان وطن؛ امنیت و آرامش ماست!!
✅️ میارزه نه؟؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فراموش نکنید امامِ زمانِ شما حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
لحظهای از دعا برای سلامتی ایشان غفلت نکنید. گرفتاریهای خود را به واسطه ایشان حل و رفع کنید.
با تمام قدرت کوشش کنید تا هر چه زودتر #امام_زمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور فرماید. اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان زیاد کنید و سعی کنید دلتان با محبت به امام انس بگیرد.
#شهید_محمدرضا_موحد_دانش
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
37.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢_ به یاد مدافع امنیت و #حجاب
" #شهید_سید_روح_الله_عجمیان" از کرج
💚«خوش غیرت» (قسمت هشتم )#پایان
🌹شادی روح پاک شهیدان صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نودویک و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم _زحمتتون نمیشه
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودودو
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم،.. داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده...
و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد
_من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد...
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند...😥🤝🙁
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد
_زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل
این همه دلهره را برایم بگوید..
و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد
_خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!😊
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی #جدی_تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده ای از سردی کشید.. #ودیگرنگاهم_نکرد.
#کمتر از اتاقش خارج میشد #مبادا چشمانم را ببیند...
و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای #نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم #ببندد...
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم،..
از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد،..🌸
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت...
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد..
و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند..
و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود...
که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯