کوچه شهدا✔️
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی جعبه های خالی #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
اتاق خصوصی
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
چیزی نگفت ادامه داد:« اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این وصله ها بهت می چسبید خب نباید ناراحت می شدم ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی
آوردی؟»
باز خندید و گفت:« اتفاقاً جاش هست که این کارو نکنی»
خواستم بپرسم چرا ، مهلت حرف زدن نداد به ام،
«می دونی جواب اون زن چی بود؟»
چیزی نگفتم نگاهش می کردم ادامه داد :«باید می گفتی که این راه بازه شوهر من رفته آورده شما هم برین
جبهه و بیارین برای جبهه رفتن جلوی هیچ کس رو نگرفتن»
دنبال حرفش را با لحن طنز آلودی گفت: «ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم اونا برن صد تا جعبه بیارن.»
حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: «گه این دفعه چیزی گفتن ،این طوری جواب بده.»
همسر شهید
تو بیمارستان هفده شهریور بستری بود هر وقت می رفتم ملاقاتش می دیدم دو نفر کنارش هستند.دو، سه روز اول فکر می کردم مثل بقیه می آیند برای عیادت
کم کم فهمیدم که نه همیشه همان جا هستند یک بار کنجکاو شدم و از آقای برونسی پرسیدم: «اینا کی هستن؟»
گفت:«دوستام هستن»
«برای چی همیشه اینجان؟»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯