eitaa logo
کوچه شهدا✔️
94هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت: ترک و تنها گذاشتن ولی فقیه در حد شرک به خدا است. اگر ولی فقیه نباشد، اسلام به درد نمی‌خورد؛ می‌شود شبیه فرقه‌های انحرافی که راه را اشتباه رفتند. می‌گفت: شهدا برای ولایت فقیه رفتند. من هم فقط به این نیت راهی جبهه می‌شوم. هر موقع صحبت می‌کرد، از امام (ره) و ولایت فقیه می‌گفت. عاشقِ ولایت فقیه بود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" روایتی از احترام به مادر" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 رمان شب #بدون_تو_هرگز 21 "استقامت" 🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید.
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 رمان شب 22 "علی زنده است" 🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... ⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... 🔸 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم. - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست😢 به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... ✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... ⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... 🌷 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من‌ بود... 💢 علی زنده هست...😭 من علی رو دیدم...علی زنده ست... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
از اصفهان به قم میرفت .صدای اهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد جلال رو ازار میداد.رفت با خوشرویی به راننده گفت : اگر امکان داره یا نوار و خاموش کنید،یا برا خودتون بذارین راننده با تمسخر گفت:اگه ناراحتی میتونی پیاده شی ! جلال رفت توی فکر، هوای سرد ، بیابان تاریک و….   قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار‌ کنه ، اینبار به راننده گفت : اگه خاموش نکنی پیاده میشم.راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد،پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت بفرما ! جلال پیاده شد اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد! همینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت :بیا بالا جوون ، نوارو خاموش کردم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿"عنایت حضرت زهرا به شهدا" 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#فرار_از_گناه_به_سبک_شهدا 2⃣ 💠"دفترچه سفید"💠 دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت‌ها با عجله
3⃣ 💠"اوج خونسردی"💠 بچـه‌هـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آن‌قدر گرم بود که هیچ‌کس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه‌ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچه‌ها بی‌معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می‌کردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه‌ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین‌طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی‌اش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم». "شهید ابراهیم هادی" کتــاب سلام بر ابراهیم، ص41-40 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 امام حسين (عليهالسلام) با گذشتتريـن مـردم، كـسى است كـه در زمان قـدرت داشـتن، گـذشت كند. بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج71، ص 400 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هم قد گلوله توپ بود . . . گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟ گفت: با التماس! گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت: با التماس! به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . . ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
enc_16219243342030835529118.mp3
8.34M
خبر چهـ سنگینهـ خبر پر از درده غم رفیقامون بیچارمون کرده 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 رمان شب #بدون_تو_هرگز 22 "علی زنده است" 🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به ان
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 23 آمدی جانم به قربانت.. 🔹شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرکه اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد التهاب مبارزه اون روزها شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود ... 🌻صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... 😭 مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... ✔️زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... 🔻و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود 🌻من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 🌻دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه 😢 🔹علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان،بابایی اومده ... 🔸علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... 🥃میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی 😭 بغض علی هم شکست ... 😭😭😭😭 محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ،به سخت ترین شکل می گذشت ... 🔷بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ،علی گویان ... دوید داخل.... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... 😔علی من، پیر شده بود ... 😭😭😭😭❤️ 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ارتباط قلبی اش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می گفت یک قدم به طرفشان برداری صد قدم به طرفت برمی دارند. عبدالحمید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را می شنید به عنوان احترام بلند می شد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت. همیشه توصیه می کرد در قنوت نماز بخوانید: « اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج).» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یکی چشمش را برای خدا می دهد اما من و تو می‌توانیم برای خدا چشم‌مان را کنترل کنیم... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯