eitaa logo
کوچه شهدا✔️
84.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 در آخرین توئیت خود این جمله از امام خامنه‌ای را نوشته بود: "انسان بدون مجاهدت در دنيا و آخرت به چیزی نخواهد رسید". ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️آن مرد در باران می‌آید ... 🎥مداحی جدید حاج مراسم بزرگداشت شهادت فرمانده حزب الله لبنان، شهید سید حسن نصرالله 💔 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷عبدالله ابراهیمی هم ١٢ ساله بوده که به جبهه رفته اما نه با دستکاری شناسنامه، که دستکاری شناسنامه هم سن کم او را با قد و قامت کوچکش لو می داده. 🌷زیر صندلی اتوبوسِ رزمنده ها یا پشت ساکهای کابینهای قطار جای خوبی بوده برای مخفی شدن و او تمام کوچکی اش را پشت مخفی گاهها پنهان کرده تا با کمک معلم کلاس پنجم اش که بعداً به شهدا پیوسته به خط مقدم رسیده. 🌷از سال ٦١ تا ٦٦ در جبهه تک تیرانداز بوده و در عملیاتی که خط مقدم بوده دچار موج انفجار شده. 🌷خودش مى گويد: تا چشم کار می کرد تانک بود خلاصه با یک گردان جلوی آنها ایستادیم ترکش خورد به صورتم اما از ترس این که مرا به پشت جبهه منتقل نکنند به عقب بر نگشتم و به تیراندازی ادامه دادم. 🌷رزمنده ها می گفتند نترسم. اما من در واقع حتی نمی دانستم گلوله چیست. یک بار هم وقتی چتر منور زدند بدون این که بدانم پشت خط میدان مین است با عجله دویدم تا چتر منور را بردارم چون عاشق این چترها بودم. 🌷وقتی به چتر رسیدم معاون گردان خواست سر جایم بایستم و حرکت نکنم او می دانست به چه جای خطرناکی رفته ام بعد خودش آمد، مین پشت پایم را خنثی کرد و بعد هم یک سیلی زد به صورتم و گفت: میدانی کجا رفتی؟ وسط میدان مین بودی! 🌷یک بار هم وقتی عراقیها در بیست قدمی ام بودند و من داخل سنگر نشسته بودم، وقتی دیدم دارند با خنده به طرفم می آیند و مرا با تمسخر به هم نشان می دهند اول زدم زیر گریه بعد بلند شدم و با یک یا مهدی تفنگ را گرفتم طرفشان و شروع کردم به تیراندازی. 🌷دو نفرشان کشته شدند و نفر سوم فرار کرد بعد تانکی عراقی پیچید سمت من که نارنجکی پرتاپ کردم طرفش و فرصت یافتم خودم را بیندازم داخل یک کانال و پا به فرار بگذارم. هر چه به طرف من تیراندازی کردند موفق به شهید کردنم نشدند. 🌷خلاصه نا آشنایی ام با فضای جبهه باعث می شد کارهایی انجام بدهم که از آگاهان جبهه بر نمی آمد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍂 • عاشق امام‌حسین و روضه بود، همه وجودش رو از امام حسین می‌دونست؛ این از وصیتنامه‌اش هم‌ معلوم بود، نوشته بود: اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(علیه‌السلام)است. هیچ کس نمی تواند پاسداری از اسلام کند، درحالی که ایمان و یقین به اباعبدالله‌الحسین(علیه‌السلام) نداشته باشد. |شهیدمهدی‌زین‌الدین| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗨️انگارخودآقا هم؛ حاج قاسم را زیارت میکنه ویه لحظه متوجه میشه همه دارن نگاهش میکنن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت " صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ " گفت " من برای کارم دلیل دارم " داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت " تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم " احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود . بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده ." 🌸پايان قسمت هشتم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 دلم برای دعای کمیل تنگ شده! 🥀🥀 غروب پنجشنبه‌ای مرا دید که لباس پوشیده‌ام تا به کانون بروم. گفت: «به‌سلامتی کجا؟» گفتم: «دعای کمیل.» گفت: «دعای کمیل چیه؟ منم می‌تونم بیام؟» گفتم: «برا رفتن به مراسم دعا از کسی اجازه نمی‌گیرن.» او آن شب با ما آمد. عربی را به واسطهٔ پدری که مراکشی بود و عرب‌زبان، به‌خوبی می‌دانست. تا آخر مجلس نشست. حال خوشی پیدا کرد. توسل آن شب و اشک و انابهٔ او برای ما که مسلمان آبا و اجدادی بودیم، دیدنی بود و جان‌فزا. 🥀هفتهٔ بعد، ظهر پنجشنبه از راه رسید؛ با لباس مرتب و معطر. گفتم: «خیره ان‌شاءالله! عزم سفر داری؟» گفت: «نه، اومدم بریم دعای کمیل!» من متحیر و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: «الان؟ هنوز تا شب، فرصت زیاده.» گفت: «می‌دونم، اما دلم برای دعای کمیل تنگ شده.» بی‌تاب بود. این را همهٔ ما فهمیده بودیم. هر کس از او می‌پرسید: «چه چیز تو را شیعه کرد؟» با صراحت پاسخ می‌داد: «دعای کمیلِ علی.» 📚 از کتاب 📖 ص ۳۶ 📌 پ.ن: ژروم ایمانوئل کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس متولد فرانسه است که پس از تشرف به دین مبین اسلام به «کمال کورسل» تغییر نام داد. 🥀 ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
شهید حسین خرازی.mp3
18.21M
. ┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: ⚜ 🔹قسمت پنجم🔹 🧡شهید حسین خرازی🧡 (ماجرای گرفتن سنگرهای دشمن) 🔴 حاج حسین به فرمانده عراقی گفت: من یه پات رو قطع کردم، می‌خوام بیام پای دیگه‌ت رو هم قطع کنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم . از یکی از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسیدم " چه خبره ؟ خیلی وقته که از آقا مهدی و بچه ها خبری نیست " گفت شوهرم می گوید " همه سالم اند ، فقط نمی توانند بیایند خانه . باید مواضعی را که گرفته اند حفظ کنند . " هر شب به یک بهانه شام نمی خوردم یا دیر تر می خوردم . می گفتم صبر کنم شاید آقا مهدی بیاید . آن شب دیگر خیلی صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمی آید دیگر . تا آمدم سفره را بیندازم و غذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سیاه سیاه شده بود . توی موهایش ، گوشه چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم " خیلی خسته ای انگار . " گفت " آره چند شبه نخوابیدم . " رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم . پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید عصبانی شد . گفت " من از این کار خیلی بدم می آید . چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را در بیاوری ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابید . سر این چیزها خیلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . می گفت " از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشم را بشوید . " خودش لباسهای خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت " نه این مدل جبهه ای است . " آن شب بعد از چند ساعت بیدار شد . نشستیم و حرف زدیم . از عملیات خیبر می گفت . می گفت " جنازه ی خیلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستیم برشان گردانیم . " حمید باکری را گفت که شهید شده . حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم " اصلاً شما ها یاد ما هستید ؟ اصلاً یادت هست که منیری ، لیلایی وجود دارد ؟ " چند ثانیه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتی که مشغول کاری هستم ، نمی توانم بگویم که به فکر شما هستم . اما بقیه ی وقت ها شما از ذهنم بیرون نمی روید . دوستانم را می بینم که می آیند به خانه هایشان تلفن می زنند و مثلاً می گویند بچه را فلان کار کن . ولی من نمی توانم از این کارها بکنم . " آن شب خیلی با هم حرف زدیم . فهمیدم که این آدم ها خیلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرایط فعلی نمی توانند آن طور که باید این را بگویند . 🌸پايان قسمت نهم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 می‌ گفـت : حضرت آقا یا نماینده ایشان امر ڪنند ڪه برو رفتگر محلہ باش ؛ نظام بہ جارو ڪردن نیاز دارد مــن می‌ روم ... مهدی بود و همیشہ وسط میدان معرڪہ بود ... ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمودرضا بیضایی: از کوثر هم گذشتم... 📌از محبت پدر به فرزند مگر حس قوی تری هم هست.  سری آخری که داشت میرفت گفت میرم ولی این سری از کوثر هم گذشتم....  ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷🕊 از خداوند می‌خواهم زمانی که امام زمان ظهور کرد دوباره ما را زنده کند و از خاک بلند کند تا در رکاب امام زمان (عج) دوباره بجنگیم و به شهادت برسیم. 🌱 ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گوشه ای از روایت مادر طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور 🔸من میدونستم محمد شهید میشه 🔹محمد می‌گفت: من نیومدم که برگردم، من اومدم بمونم و شب آخر غسل شهادت می‌کنه 📌محمد می‌گفت: شهادت جان کندن نیست، دل کندن است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
⭕️دلنوشته دختر 🔸امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ... دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند. مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت می‌کرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاج آقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشیدن خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود. وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت. پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت . بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند. پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاج آقا... ما را بخرد کاش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍂 • اگر از سرهای ما کوه درست کنند، هرگز نخواهیم گذاشت روزی نسل‌های بعدی در کتاب تاریخشان بخوانند امام خامنه‌ای مثل جدش حسین(علیه‌السلام)تنها ماند... |طلبه‌مدافع‌حرم‌شهیدکریمیان| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار اسدی(فرمانده سابق ایرانی در سوریه): منتظر اتفاقی باور نکردنی باشید، ‏ان شاءالله این زمان خیلی طول نمی کشد. ✨✨✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید ... همان شب بود که گفت " من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . " گفتم " مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . " گفت " نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید . " این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود . خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم " مهدی این لباس مال شماست ؟ " گفت " آره . " گفتم " کجا بودی مگر؟ " گفت " همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . " گفتم " رفته بودی دبی ؟ مکه ؟ " گفت " نه بابا ، ما هم دل داریم . " با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود " ببخشید " یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده . ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانستم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت " خیلی تشنمه . آب خنک خنک می خواهم . " گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، باید بری واسم درست کنی . " رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت " از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سر به سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدی یک کاری بکن از شرّ این راحت بشوم . " گفت " یک شرط داره . " من ساده هم منتظر بودم ببینم چه شرط می گوید . گفت " شرطش اینه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کنی . " آن شب من دیگر اصلاً نتوانستم شام بخورم ! 🌸پايان قسمت دهم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💬دلنوشته شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹عمر انسان در دنیا به سرعت سپری می‌شود، ما همه به سرعت از هم پراکنده می‌شویم و بین ما و عزیزانمان فاصله می‌افتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که می‌گذارند، در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد. 🔹اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند. ✍🏼قاسم سلیمانی، ١٣٩۵/٨/١٠، حلب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد مشمول همہ عطاے سرمـد باشد یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد (ع)🌺 🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود . زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید . فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست . گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود . تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود . 🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سال اول دبیرستان بیماری عجیبی گرفت، دکترها بعد از یک ماه بستری، متوجه شدند رضا فلج شده، و گفتند کم کم فلج شدنش از پاها به بالا (و قلب رسیده) و جانش را می‌گیرد... بعد از قطع امید پزشکان، گفتم هیچکس مصیبت زده‌تر از حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) نیست، نذر عمه‌ی سادات کردم تا رضا خوب شود برای خودشان... یک روز در کمال ناباوری دیدم که رضا دست به دیوار گرفت و راه رفت. آن روز زینب کبری(سلام‌الله‌علیها) پسرم را شفا داد و امروز رضا فدایی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) شد... 💔به یاد شهید مدافع حرم رضا کارگربرزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯