eitaa logo
کوچه شهدا✔️
84.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆دقت کنید به رفتارتون‌ و اعمالتون‌‌... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 !! 🌷درگیری تو محور عملیات عین‌خوش شدید شد. نشسته بودیم پشت خاکریز، آماده. بهمان مأموریت داده بودند پاتک زرهی دشمن را دفع کنیم. بی‌ترمزها چند قدم آن طرف‌تر روی کپه خاکی ایستاده بودند. نگاه می‌کردند به استحکامات دشمن. یکی‌شان با دست جایی را نشان داد و تو گوش دیگری چیزی گفت. ملاقلی آمد طرفمان: «شما بی‌ترمزها! آن بالا چه کار می‌کنید؟» قبل از تمام شدن حرف فرمانده، پریدند پایین. تو تمام منطقه این دو تا معروف شده بودند به «بی‌ترمز». چهارده، پانزده سالی بیشتر نداشتند. 🌷عراقی‌ها پاتک نمی‌زدند. منتظر بودیم. نگاه کردم به بی‌ترمزها. آر.پی.جی را گذاشته بودند زمین و حرف می‌زدند. لبخند زدم. از وقتی آمدم گردان مالک اشتر (یا به قول بچه‌ها، گردان ضربت) با این دو بسیجی آشنا شدم. فرمانده بهشان سخت می‌گفت. همیشه می‌گفت: «اگر جلوی این دو تا را نگیرم، کار دست خودشان می‌دهند.» از شدت درگیری کاسته شده بود. از طرف سنگرهای عراقی گرد و خاک بلند شد. ماشینی می‌آمد طرفمان. یک بیل مکانیکی بود. داد زدم: «بچه‌ها. آر.پی.جی!» بی‌ترمزها نبودند. 🌷آر.پی.جی‌شان مانده بود روی زمین. فرمانده ایستاده بود پشت سرم: «کجا؟ بچه‌ها کجا رفته‌اند؟!» ناراحت بود. ماشین داشت نزدیک می‌شد. وقتی آمد جلوتر، یکی داد زد: «نزنید... نزنید، بی‌ترمزهان.» یکی‌شان پشت فرمان بود، آن یکی هم بالای ماشین، روی سقف. «بروید کنار! ما تصدیق پایه یک نداریم.» نگاه کردم به فرمانده خوشحالی تو چشم‌هاش موج می‌زد. یواش یواش اخم‌هاش رفت تو هم. از غیظ صورتش سرخ شد. مرا کنار زد، عصبانی رفت طرف بی‌ترمزها.... منبع: کتاب "آشیان" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گلوله­‌های دشمن پشت سر هم می‌ریخت روی سرمان. مانده بودیم چه‌کار کنیم. جابری گفت: «متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد». دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم. یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد. الله­یار داشت از خوشحالی گریه می‌کرد. گفت: «یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین. هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب می‌گیرید». ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"برای‌چی‌میری‌جلو؟!" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 73 "بخشنده باش" 🕰 زمان به سرعتِ برق و باد سپری شد ... 🔹 لحظاتِ برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ...💗 ✈️ هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... 😭 📆 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم... 🔶 هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... امّا کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد... 🌺 مثل همیشه دقیق ... امّا احتیاط، چاشنی تمامِ برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافتِ کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت... ❇️ یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زُل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... امّا دیگه بی پَروا برخورد نمی کرد... رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیتِ جدیدِ دکتر دایسون و تقدیرِ اون شده بود ...👏🏼👏🏼 در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم... 📳 شیفتم تموم شد ...لباسم رو عوض کردم و از درِ اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... –سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوعِ مهمی باهاتون صحبت کنم... 📞 🔹 وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد... 👨‍⚕–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسماً از شما خواستگاری کنم ...اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم...و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... 😊 این بار مکثِ کوتاه تری کرد... ✅ –البته امیدوارم اگر سوالی در موردِ گذشته من داشتید ... "مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ....." 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✉️ نامه‌ای از شهید علی خلیلی خطاب به رهبر معظم انقلاب: «آقاجان! به خدا دردهایی که می‌کشم به اندازه این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی‌کند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی‌گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
توی کوچه پیرمردی رو دیدم که روی زمینِ سرد خوابیده بود سن و سالم کم بود و چیزی برای کمک بهش نداشتم اون شب رختخواب آزارم میداد و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد؛ رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی! - شهید دکتر مصطفی چمران🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 74 "متاسفم" 🔷 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم... ۲ سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده امّا اینطور نبود... لحظاتِ سختی بود ... واقعاً نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود... 💍 🔸نفسم از تهِ چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم... –دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشکِ ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیتِ قابلِ احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقاً و از صمیمِ قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم... نفسم بند اومد... ✳️ –امّا مشکلِ بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم..... 🔵 چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکثِ کوتاهی کرد... 👨‍⚕–اگر این مشکل...فقط مسلمان نبودن منه... من تقریباً 7 ماهی هست که مسلمان شدم...🕋🌟 🖇 _ این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیمِ من و اسلام آوردنم ... کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید... _ چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملاً به تصمیمِ شما احترام می گذارم ...و حتی اگر مخالفِ احساسِ من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم.... 〽️ با شنیدنِ این جمالت شوکِ شدیدتری بهم وارد شد ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه.....😳 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کثرت، قلت، کیفیت و کمیت، علت پیروزی نیست؛ علت پیروزی فقط و فقط خداوند است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا خدا طاقت دوری از «شهید» را ندارد؟ 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
!!! 🌷مجروح و خون‌آلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف می‌زدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبه‌ى گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اين‌كه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى.... 🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آن‌ها را می‌شنيدم كه می‌گفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بى‌ريش را قبول نكردند.» ديگرى می‌گفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را می‌فشرد. ✍: ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اسم خانه‌مان را گذاشته بودی قایق شیشه‌ای و از من می‌خواستی بارش را سبک کنم. - این‌همه ظرف بلور و کریستال می‌خواهیم چه کنیم؟ بیا آن‌ها را هدیه بدهیم! اوایل مقاومت می‌کردم. می‌گفتی: «ما که نباید غرق مادیات بشویم.» برای همین حرف قبول کردم آن‌ها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: «حالا می‌توانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بی‌آنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم.» 📚 از کتاب آواز پرواز | زندگینامهٔ داستانی شهید عباس بابایی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"رب عجل لولیک الفرج" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 75 "عشق یا هوس" 🔹مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... 🌺 حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم.....💖❤️ 🔵 امّا فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمّم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... امّا حالا...... 🔸 به زحمت ذهنم رو جمع کردم... –بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم... دیگه صدام در نیومد... 👨‍⚕ –نمی تونم بگم ... حقیقتاً چه روزها و لحظاتِ سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... ⚡️ ⭕️ _ گاهی به شدت از شما متنفّر می شدم ... و به خاطرِ علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... 🌺✅ امّا "اراده خدا" به سمتِ دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیتِ شما ... و گاهی این تنفّر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... 💕 اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عینِ تنفّری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم..... 🔹دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد... 🌷🕋 –من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... 👈🏼 من سعی کردم خودم رو با توجه به دستوراتِ اسلام، تصحیح کنم ... 🌟 و امروز ... پیشنهادِ من، نه مثل گذشته ... که به رسمِ اسلام ... از شما خواستگاری می کنم...💍 ⭕️ هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیتِ شما، به سمتِ شما کشیده شده بودم ... ❣ امّا احساسِ امروز من، یک هوسِ سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکّر و احترامِ من نسبت به شما و شخصیتِ شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم.... ❇️ و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکرِ شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم...... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ترکش توپ خورده بود به گلوی حاج حسین و راننده‌ش خونریزیش شدید بود نمیذاشت زخمش رو ببندم . میگفت : اول اون (رانندش رو میگفت) شنیدم حاج حسین زیر لب میگفت ؛ اون زن و بچه داره امانته دست من کم کم چشماش داشت بسته میشد بیهوش شد ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
توی اتاق نشسته بودیم که پدرم از در وارد شد . حمید به احترامش تمام قد ایستاد و بعد از نشستن پدر نشست . حواسم به این رفتار هایش بود . هیچ وقت ندیده بودم جلوتر از بابا راه برود . اعتقاد داشت که اگر انسان می خواهد در زندگی خیر ببیند باید این موارد را در رفتار با پدر و مادرش رعایت کند ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 76 "پاسخِ یک نذر" 🔷 اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم ... 🌺 وقتی از سر میز بلند شدم لبخندِ عمیقی صورتش رو پر کرد...☺️ –هر چند نمی دونم پاسخِ شما به من چیه...امّا حقیقتاً خوشحالم... بعد از چهار سال و نیم تلاش...بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید...😌 🔸 از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسبِ هم نباشیم ... 😥 از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابطِ آزاد بود...🇬🇧🔞 و من یک دخترِ ایرانی از خانواده ای نجیب با عفتِ اخلاقی...🇮🇷🌷 و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن... 🏡 برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت... –کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی....😭 بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم... ✅ چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم... 💖 امّا هر چه می گذشت ... محبتِ یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم... –خدایا! حالا اگر نظرِ شما و پدرم مخالفِ دلم باشه چی؟...😥 🌅 روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم... –خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم مخالفِ دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیعِ امر توئم... 🌷 ☎️ و دکمه روی تلفن رو فشار دادم... ✨“همان گونه که بر پیامبرانِ پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمانِ خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگانِ خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلماً به سوی راهِ راست هدایت می کنی”✨ 📖 سوره شوری ... آیه ۵۲ 🌹و این...پاسخِ نذرِ ۴۰ روزه من بود.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـپاه حضـرت ولی عصـر عج یار میـخواد خیـلی کار داریـم ان شـاء الله موثـر باشیـم ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 . 🌷هوا به شدت گرم بود، که به ما اطلاع دادند در یکی از پایگاه‌های اطلاعات و عملیات بین نیروهاى سپاه و اشرار درگیری به وجود آمده، علی محمد به همراه هشت تن از افرادش با هلی‌کوپتر به منطقه رفت و پس از حل مشکل تصمیم گرفت مسیر برگشت را با یکی از خودروهای سپاه بیاید. هنوز نیمی از راه را نیامده متوجه شدیم مسیر با مقداری چوب بسته شده است. همه سکوت کرده و مضطرب بودیم، ناگهان علی محمد از ماشین پیاده شد و چوب‌ها را کنار زد. 🌷در همین لحظه صدای رگبار گلوله‌ها در فضا پخش شد. همه از ماشین پیاده شدیم. ساعتی نگذشت که همه‌ی دوستانم توسط منافقین به شهادت رسیدند. یکی از اشرار تا علی محمد را دید فریاد زد: "این شیرازی است بزنیدش." علی محمد به خاطر ضربه‌های سختی که در لبنان به صهیونیست‌ها و در کردستان به منافقین زده بود با نام شیرازی معروف بود و دشمنان حسابی از او می‌ترسیدند و برای سرش جایزه گذاشته بودند. بار دیگر رگبار گلوله‌ها به سمت علی محمد جاری شد. 🌷وقتی علی به زمین افتاد، اشرار آرام و با دلهره به او نزدیک شدند یکی از آن‌ها برای اطمینان تیری به سر او زد و دیگری تیری در دهان او و دیگران بار دیگر بدنش را آماج گلوله‌های خود نمودند. بیش از هفتاد گلوله بر پیکر رنجور علی نشست و آن‌ها در آخرین دقایق تصمیم گرفتند، پیکر خونین او را با خود ببرند. که صدای هلی‌کوپترهای سپاه و نیروهای امداد آنان را وادار به عقب‌نشینی نمود. 🌷خبر شهادت شیرازی مدتها با شادی در رادیوهای منافقین و اسرائیل تکرار می‌شد. همیشه نامه‌هایش را با این عبارت به اتمام می‌رساند، "امروز سرباز اسلام، فردا شهید گمنام". یکی از نامه‌هایش را با هم می‌خوانيم؛ "....نمی‌دانم که این بدن ضعیف به وطن یا سرزمین اسلامی ام، باز می‌گردد و یا تکه تکه و چاک چاک می‌شود و شاید اصلاً بدنی نماند و مانند صدها شهید گمنام مفقود در کربلای ایران و در خارج از مرزها در راه هدف در بیابان ها بر روی شن های داغ و تفتیده بماند اما در این راه خود را نمی‌بینم و تنها خدا را می‌بینم.... 🌷....مگر حسینِ (ع) زهرا (س) در عاشورا نفرمود كه: اگر دین جدم، پیامبر با کشته شدن من باقی می‌ماند پس ای شمشیرها و ای نیزه‌ها بر بدنم فرود آیید و بدنم را تکه تکه کنید. حال اگر دین اسلام با جهاد و به خون خفتن من زنده می‌ماند پس اى خمپاره‌ها و ای رگبار مسلسل‌ها بر بدن من ببارید و بدنم را قطعه قطعه کنید که ما در سنگر مانده ایم و آماده ایم.... 🌷....با شما مردم یک سخن دارم اگر دست از انقلاب و ولایت بردارید و یا بی‌تفاوت بمانید، شهدا روز محشر جلو شما را خواهند گرفت.... و ای مسئولین به واسطه‌ی خون عزیزان شهید و جانباز روی کار آمدید و مسئولیت جایگاه گذشته را بر عهده گرفتید مصلحت اندیشی نکنید و سازش و بی‌تفاوتی را کنار بگذارید و سخت و مقاوم باشید." 🌹خاطره اى به ياد شهید معزز علی محمد کرمی، معاون عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اولین نظامی که نماینده امام شد، تیمسار شهید نامجو بود. او اعتقاد داشت که حزب اللهی خسته نمی شود و تا یک هفته قبل از شهادتش در منزل اجاره ای زندگی می کرد. هنگام اخذ درجه بالاتر گفته بود: من با درجه ای که دارم، می توانم کار کنم و درجه را قبول نکرد» 📚 خاطرات قرائتی، ج 1، ص 111 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهاد تا کی ؟! :) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 قسمت آخر "مبارکه ان شاءالله..." ✳️ تلفن رو قطع کردم ... و از شدتِ شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه.... 💢 امّا در اوج شادی یهو دلم گرفت...😔 🔹 گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راهِ گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد... 😭 🌷 وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پُر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله... هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرفِ پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغِ سکوتِ پدر.... 🔶 از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سرِ تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم : –بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دستِ دخترش رو توی دستِ داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جوابِ تایید رو از زبونت بشنوم ... حداقل قبلِ عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😭 گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم... ☎️ بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... 🔵 امّا سکوتِ عمیقی، پشتِ تلفن رو فرا گرفت ... اوّل فکر کردم، تماس قطع شده امّا وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه... بالاخره سکوت رو شکست... 🌺 –زمانی که علی شهید شد و تو ... تبِ سنگینی کردی ... 🤒 من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سرِ قولت موندی و به عهدت وفا کردی... بغض، دوباره راهِ گلوش رو بست... –حدود ۱۰ شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دستِ هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه... 😊 گریه امان هر دومون رو برید... 😭 💞 –زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله... ☺️ 🦋 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد...تمام پهنای صورتم اشک بود...😭 💖 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادنِ جوابِ مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن... 😊 ✈️توی اولین فرصت اومدیم ایران🇮🇷 ⭕️ پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... 💍✅ مراسمِ ساده ای که ماه عسلش ... سفرِ ۱۰ روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود... ✔️ هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... امّا همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنسِ پدرم باشه ... 💞 توی فکّه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگِ پدرم رو به خودش می گرفت....... پایان... •┈┈••✾•❣️•✾••┈┈• 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯