eitaa logo
کوچه شهدا✔️
82.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد. 🎙       ‌‌‍‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 توی آینه علی آقا داشت نگاهم می‌کرد . از علی آقا خجالت کشیدم زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا می‌دید. فردای آن روز مادر به کارگاه رفت و من و خواهرها مشغول تمیز کردن خانه شدیم. هنوز آثار مسمومیت از بدنم خارج نشده بود. هنگام ظهر وقتی مادر آمد گفت، امروز صبح که شما خواب بودید، علی آقا آمد و برای امشب دعوتمان کرد هیئت‌شان. شب خانوادگی رفتیم. تابلویی سفید که داخلش چراغی روشن بود، جلوی بلوکشان نصب شده بود. رویش نوشته شده بود: «هیئت راه شهیدان». امیر و علی آقا مؤسس هیئت بودند و اولین شبی بود که هیئت در خانه آنها برگزار می‌شد. بار اولی بود که به خانه آنها می‌رفتیم. طبقه چهارم آپارتمانهای هنرستان بود. ۱۳۰ متری و سه خوابه. هیئت مردانه بود. در قسمت خانم‌ها من بودم و مادر و خواهرهایم و منصوره خانم و مریم و منیره خانم. آن‌طور که آن شب متوجه شدم پدر و مادر منصوره خانم، که به آنها "حاج بابا و خانم جان" می‌گفتند، و تنها خواهرش، خاله فاطمه و برادرش دایی محمد که خیلی شبیه منصوره خانم بود، در تهران زندگی می‌کردند. مریم هم با پسر همسایه خانم جان که در وزارت امور خارجه کار می‌کرد عقد کرده بود و قرار بود تابستان ازدواج کنند و مریم به تهران برود. علی آقا توی اتاقی که ما نشسته بودیم آمد و خوشامد گفت. معلوم بود از دیدن ما خیلی خوشحال شده است. دیگر علی آقا را ندیدیم تا پایان مراسم. بعد از مراسم علی آقا با ماشین یکی از دوستانش ما را به خانه رساند. موقع خداحافظی آن قدر صبر کرد تا بابا توی خانه رفت. بعد به مادر گفت: «حاج خانم، فردا با آقا محمود و خانمش می‌خوایم بریم قم. اجازه می‌دید زهرا خانم هم با ما بیاد؟» مادر مکثی کرد و گفت: به پدرش گفتید؟» علی آقا این دست و آن دست کرد و گفت: «راستش نه خجالت کشیدم.» ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
روح‌الله خیلی اهل رعایت بود. هیچوقت اجازه نمی‌داد در بالکن و یا پشت بام آپارتمان جوجه کباب درست کنیم. میگفت بوی کباب به همسایه‌ها می‌خوره و مدیونشون می‌شیم.. اگر مسافرت می‌رفتیم و یا جایی بودیم که فضا باز بود و خیلی کسی آنجا نبود، آتش و بساط کباب را برپا می‌کرد... اگر کسی آنجا بود و بوی کباب بهش می‌خورد، حتما تعارف می‌کرد. گاهی هم فقط قارچ و گوجه کباب می‌کرد که خیلی بویی ندارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔹 دست‌نوشته‌ ی تکان‌دهنده سردار رشید سپاه اسلام شهید صادق مزدستان: ◇ بی من اگر به رفتید از آن تربـت پـاڪ؛ مشتی به همـراه بیاورید و بر گـورم بپاشید شاید به حـرمت این خاڪ خــــدا مـرا بیامــرزد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از # اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار برای اولین بار؛ ناگفته هایی از ابوالقاسمی وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ مادر لبخندی زد و گفت باشه من الان بهش می‌گم. فردا تشریف بیارید اگه اجازه داده باشه فرشته هم با شما می آد. علی آقا دیگر چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. مادر هم اجازه مرا از بابا گرفت. شبانه ساک کوچکی برایم بست. یکی دو دست لباس برایم گذاشت با چادر نماز و حوله و شناسنامه. صبح زود هم برای نماز بیدارم کرد و آنچه لازم بود سفارش کرد. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که علی آقا زنگ زد. بابا در را باز کرد. دایی محمود و خانمش هم بودند. مادر با دیدن دایی و زندایی خوشحال شد و مرا سپرد دست دایی و سفارش‌های لازم را به زن دایی کرد. علی آقا پیکان زهوار دررفته ای از دوستش قرض گرفته بود. خودش رانندگی می‌کرد. دایی جلو نشست و من و زندایی عقب. مادر کاسه ای آب پشت سرمان ریخت و بابا با دعا و صلوات ما را از زیر قرآن جیبی‌اش که همیشه همراه داشت رد کرد. علی آقا پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین قارقاری کرد و راه افتاد. من و زندایی آن پشت مشغول تعریف کردن شدیم و علی آقا و دایی محمود با هم از نیمه های راه شروع کرد به جوک گفتن و خاطره تعریف کردن. از بس خندیدیم، متوجه نشدیم چطور ظهر شد و به ساوه رسیدیم. به یک چلوکبابی رفتیم. علی آقا برای من و خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد. من چون روبه روی علی آقا نشسته بودم خجالت می‌کشیدم چیزی بخورم. فقط کمی از پلو و کبابم را خوردم و دست از غذا کشیدم. نمیدانم چرا زن دایی هم دست دست کرد. او هم نیمی از غذایش ماند. دایی محمود که دنبال سوژه می‌گشت این موضوع را دست مایه خنده قرار داد. می‌گفت علی آقا هیچ غصه نخور با این زنایی که ما داریم امسال حاجی می‌شیم. سال دیگه ای وقتا هردو تامان حاجی حاجی مکه. بعد کباب زندایی را از توی بشقابش برداشت و یک لقمه کرد. همان طور که با اشتها می‌خورد گفت:" هر دو تامانم پروار و چاق و چله. اینا که چیزی نیمُخورن م که تا چند ماه دیه ای جوری می‌شم.» گونه هایش را از هوا پر کرد و ادای آدمهای چاق را درآورد و ادامه داد:"سال دیه، ای وقتا ماشین که سهله، خانه دار هم شدیم." دایی می‌گفت و ما می‌خندیدیم. عصر بود که به قم رسیدیم. مردها دنبال هتلی نزدیک حرم گشتند و پیدا کردند. شناسنامه خواستند که همه داشتیم، اما شناسنامه من و زن دایی عکس دار نبود. على آقا هر چه با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد فایده ای نداشت. مجبور شدیم به اماکن برویم. دو سه ساعتی طول کشید تا اماکن را پیدا کردیم و تأییدیه گرفتیم و به هتل برگشتیم. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اسماعیل دقایقی، فرمانده دلاور لشکر بدر، شب‌ها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچه‌های بسیجی سر می‌زد و آن‌جا را نظافت می‌کرد. از بس خاکی می‌گشت، اگر کسی به لشکر بدر می‌آمد، نمی‌توانست تشخیص بدهد فرمانده لشکر کیست. یک بار یکی از بچه‌ها که اسماعیل را نمی‌‌شناخت و فکر می‌کرد نیروی خدماتی‌ست، به او گفته بود چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟، و او جواب داده بود: به روی چشم؛ امشب می‌آیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تو هم می خواهی آسمانی بشی... 🎙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📌 کیکاوس، قهرمان شاخص کردستان در جنگ با منافقین 🔷️ کیکاوس پیری در هر عملیاتی جزو نخستین پیشگامان بود و یکی از بزرگترین سنگرسازان بی‌سنگر بود. ◇ یک بار شهید پیری در پایگاه روستای ژنین از توابع شهرستان سروآباد به همراه یک سرباز در برابر ۸۰ تن از عوامل ضدانقلاب ایستادگی کرده و اجازه نداده پایگاه سقوط کند. ◇ یکی از توابین گروهک‌های ضدانقلاب در این باره می‌گفت: «چندین ساعت از درگیری ما با شهید پیری در روستای ژنین می‌گذشت و ما یقین پیدا کرده بودیم که شهید پیری تک و تنها داخل پایگاه با ما مقابله می کند ◇ جرأت نمی‌کردیم به پایگاه نزدیک شویم. چندین بار اعلام کردیم که شما تک و تنها هستید اگر خودتان را تسلیم کنید، قول می‌دهیم کاری به شما نداشته باشیم. ◇ اما شهید پیری با تمام وجودش به طرف ما تیراندازی می‌کرد و حاضر نبود پایگاه را به ما تحویل دهد. ◇ شهید پیری آن قدر مقاومت کرد تا نیروهای سپاه و بسیج از راه رسیدند و ما مجبور شدیم محل را ترک کنیم. ◇ آن روز اگر می‌توانستیم پایگاه روستای ژنین را به اشغال خود درآوریم، پیروزی بزرگی نصیب ما می‌شد و می‌توانستیم به اطلاعات خوبی دست پیدا کنیم، اما شهید پیری یک تنه در برابر ما ایستاد و اجازه نداد پایگاه سقوط کند». ◇ سرانجام در روز ۲۶ فروردین ۱۳۶۴ در حین مأموریت  بین روستای دلمرز و «دشته قلبی» بر اثر کمین منافقان ضدانقلاب از پشت سر مورد حمله قرار گرفت و به شهادت رسید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
محمدحسین ملاک همراهی‌اش با آدم‌ها را ولایی‌بودن یا نبودنشان قرار داده بود؛ حتی درباره‌ی استادم در حوزه‌ی علمیه کلی از من سوال می‌کرد تا خیالش راحت شود که این خانم ولایی است یا نه. در موضوعات سیاسی کشور و موضوعات اعتقادی، حرف کسانی را می‌پذیرفت که رهبر را قبول داشتند. بعضی روزها که نماز را توی خانه می‌خواند، بعد از نماز، انگار من پامنبری‌اش بودم. برایم از مظلومیت حضرت علی علیه السلام می‌گفت. چنان حرف می‌زد که انگار چیزهایی که می‌گوید، همین روزها دارد بر حضرت علی علیه السلام می‌گذرد. می‌سوخت و حرف می‌زد. من هم لذت می‌بردم از همراهی‌اش و افتخار می‌کردم به پامنبری‌ بودنش. یک عمر چنین بچه‌ای را از خدا می‌خواستم و حالا خدا نصیبم کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
AUD-20220703-WA0066.
10.46M
"دعای کمیل" 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 علی آقا و دایی محمود ساکهایمان را بردند و گذاشتند توی اتاقها. ما توی لابی منتظر ماندیم. قصد داشتیم اول به حرم برویم. زن دایی و دایی با هم تعریف کنان از جلو می‌رفتند و من و علی آقا در سکوت همراه شده بودیم. یاد حرفش افتادم و چند قدم از او فاصله گرفتم جلو افتاد و منتظر شد تا به او برسم. اما من مرتب عقب می‌ماندم. آخرش کاسه صبرش لبریز شد و پرسید: «خسته ای؟!» جواب دادم "نه خودتون گفتید تو خیابون با هم راه نریم. خانواده شهدا یادتونه؟!" علی آقا لبخندی زد و دستم را کشید و گفت: «ای موضوع مربوط به همدان بود اینجا که کسی ما رو نمی‌شناسه.» نیمه شب به هتل برگشتیم. اتاقها در طبقه دوم بود. دایی کلیدی از جیبش درآورد و در اتاقی را باز کرد و به زندایی تعارف کرد که برود تو من مانده بودم کجا بروم. على آقا در اتاق کناری را باز کرد و گفت: «بفرمایید.» احساس دوگانه ای داشتم. هم خجالت می‌کشیدم هم احساس بی پناهی می‌کردم. بین دوراهی مانده بودم. نگاهی به زندایی کردم. با چشمهایم التماس می‌کردم مرا پیش خودشان ببرند، اما زندایی خداحافظی کرد و شب به خیر گفت. به ناچار وارد اتاق شدم. احساس ناامنی می‌کردم. اتاق و فضا برایم سنگین بود. روی یکی از دو مبلی که کنار پنجره بود نشستم. علی آقا توی اتاق قدم می‌زد و خودش را الکی با وسایلی که در اتاق بود مشغول می کرد. دو تخت جدا از هم توی اتاق بود و مابین‌شان میز کوچکی فاصله انداخته بود. داخل اتاق یک یخچال کوچک، یک تلویزیون و دو مبل و میز کنار مبلی هم وجود داشت. علی آقا پرسید: «خوابت نمی آد؟ خسته نیستی؟» دستپاچه گفتم: «نه.» انگار متوجه اوضاع روحی ام شده بود. آستین هایش را بالا زد و رفت داخل دست شویی. مدتی گذشت و نیامد. بلند شدم پشت پنجره ایستادم. گنبد و گلدسته های حرم حضرت معصومه (س) پیدا بود. منظره قشنگ و چشم نوازی داشت که دوست نداشتم از آن چشم بردارم. با اینکه دیر وقت بود ماشین‌ها چراغ روشن از خیابان می‌گذشتند. چراغ های نئون و رنگارنگ و چشمک زن مغازه های سوهان و تسبیح و سوغات فروشی هنوز روشن بود. مردم زیادی در پیاده روهایی که به حرم ختم می‌شد در رفت و آمد بودند. ادامه دارد.... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
«خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام و خـواسته باشم خود را از دستِ این سختی‌ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم. بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده‌ام موجودی نباشم که سببِ جلوگیری از رشد دیگران شوم. تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگلِ انبوه انقلاب را آبیاری کند..» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📌 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: «ما افتخار می‌کنیم مشایخی مال ماست.» ◇ که در شب خوفناک عملیات کربلای۵ گفت: من پاهای خودم را با ریسمان می‌بندم که عقب‌تشینی نکنم، ◇ برادرها! شما را قسم می‌دهم اگر خواستم عقب‌نشینی کنم، مرا با تیر بزنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از # اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سردار شهید حاج قاسم سلیمانی🕊 🌴شرط شهید شدن شهید بودن است ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ علی آقا از دست شویی بیرون آمد صورتش خیس بود و داشت آستین هایش را پایین می آورد. وقتی مرا دید، با تعجب گفت: «هنوز نخوابیده ی؟» جواب دادم: «خوابم نمی آد.» لبخندی زد و گفت معلومه» هم خوابت میآد، هم خسته ای. من می‌خوام نماز بخوانم. یه سری کار هم دارم که باید انجام بدم. تگه پیش من معذب و ناراحتی میرم پایین گفتم: «نه، راحت باشید.» گفت: «پس تو هم راحت باش بگیر بخواب. میخوای چراغا رو خاموش کنم؟» قبل از اینکه جواب بدهم چراغ ها را خاموش کرد و ایستاد به نماز. از فرصت استفاده کردم چادرم را درآوردم، پتو را روی صورتم کشیدم. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد. با صدای اذان که از خیابان و جایی نزدیک به گوش می‌رسید، از خواب بیدار شدم و ناخوداگاه چشمم افتاد به تخت علی آقا. کسی روی تخت نبود، اما پتو کنار افتاده بود. نور چراغهای خیابان اتاق را روشن کرده بود. روی تخت نشستم. صدای شرشر شیر آب می آمد و چراغ دستشویی روشن بود. بلند شدم و چادرم را سر کردم. علی آقا وضو گرفته از دست شویی بیرون آمد. سلام دادم. با تعجب گفت: « سلام تو بیداری؟ انگار خیلی خسته بودی. تا سرت گذاشتی رفتی» گفتم: «بله. خسته بودم.» گفت: «من و آقا محمود می‌خوایم بریم حرم برا نماز صبح می آی؟» گفتم: «وضو نگرفته‌م.» در اتاق را باز کرد. «تا من در اتاق آقا محمود رو میزنم شما هم وضو بگیر.» بعد از خوردن صبحانه به طرف تهران حرکت کردیم. چهل دقیقه ای می‌شد که از قم درآمده بودیم. یک دفعه دایی با لهجه غلیظ همدانی گفت: «آک‌هی یادمان رفت سوان بخریم.»¹ علی آقا پایش را از روی پدال گاز برداشت. سرعت ماشین کم شد. گفت: «شی کنیم. برگردی مان؟!» من و زندایی که عقب ماشین نشسته بودیم زدیم زیر خنده. دایی دور برداشت و گفت: «می میشه بیای قم و سوان سوغات نوری رامان نی میدن همدان. چشم و چالمان در می آرن»² -------------------- ۱. عجب فراموش کردیم سوهان بخریم ۲ مگر می‌شود به قم بیایی و سوهان نخری به همدان راهمان نمی دهند، چشم هامان را در می آورند! ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
گاهی قوم و خویش‌های شهرستانیمان گله می‌کردند که جناب صیاد هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسی از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونه‌تون. این درسته؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم. به پدر که می‌گفتیم، می‌گفت: مسئله‌ای نیست. فوقش دلخور می‌شن. اون‌ها که نمی‌خوان جواب بِدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصی من نیست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت علی به خوابش اومد مثل حضرت علی شهید شد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت می‌گذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمنده‌های ما هم به خوبی از خجالت آن‌ها در می‌آمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط می‌کردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچه‌های گردان مالک اشتر به محدوده‌ی کارخانه‌ی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرمانده‌ی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمی‌شدیم. 🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیه‌ی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همان‌طور که انتظار می‌رفت، این اسطوره‌ی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثی‌اش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آن‌ها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود. 🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بی‌وقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف می‌بخشید. موشک‌های آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غول‌های آهنین نزدیک خاکریز، فرود می‌آمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند. 🌷خدا می‌داند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد و اصلاً کی باور می‌کرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده‌ جلوگیری به عمل آید. آن‌چه که فراموش ناشدنی است چهره‌ی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکسته‌تر از پیش نشان می‌داد. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کنه شهید نشید!!! اما مثل شهید ها زندگی کنید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 کمی جلوتر یک دوربرگردان بود. علی آقا دور زد و دوباره به طرف قم حرکت کردیم. نرسیده به قم کنار جاده، دو سه تا مغازه بود. چند قوطی سوهان خریدیم و کلی خندیدیم و برگشتیم. یک ساعتی می‌شد که داشتیم به طرف تهران می‌رفتیم. توی اتوبان تهران - قم ماشین به پت پت افتاد و قاروقورش درآمد. دایی گفت: «آک هی! اینم به کخ کخ افتاد.» باز ما خندیدیم علی آقا ماشین را توی شانه خاکی جاده نگه داشت. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. دایی هم به کمکش رفت. من و زن دایی از ماشین پیاده شدیم. زندایی پرسید: «چی شده محمود آقا؟» دایی به خنده گفت: «گفته زمین.»(لج کردن) از فرصت استفاده کردیم و آن دوروبر قدم زدیم. باد خنکی میوزید. دورتر چند درخت بود و کوه و تپه و دشتی سبز. صدای بوق کامیونها و ماشین‌هایی که پرگاز می‌رفتند نمی‌گذاشت صدای جیک جیک گنجشک‌هایی را که نزدیک ما روی زمین نوک میزدند و باقی مانده غذای مسافران را میخوردند به خوبی بشنویم. علی آقا و دایی محمود آستین‌ها را بالا زدند و دل و روده ماشین را پایین ریختند. یک ساعت بعد ماشین استارت خورد و ما با سلام و صلوات سوار ماشین شدیم. دایی سوژۀ تازه ای پیدا کرده بود و ماشین را به مسخره گرفته بود. یک کیلومتری جلوتر نرفته بودیم که دوباره ماشین به پت پت افتاد و خاموش شد. ناله دایی درآمد. حالا علی آقا می‌خندید. گفت: «م که گفتم ای بچه دل نازکه گوش نکردی بفرما قهر کرد. علی آقا و دایی پیاده شدند و با احتیاط ماشین را به طرف شانه خاکی جاده هل دادند. ما توی ماشین بودیم و تندتند صلوات می فرستادیم و دعا می‌کردیم تا خدای نکرده اتفاق بدی نیفتد. این بار ماشین بنزین تمام کرده بود. علی آقا یک گالن بیست لیتری خالی داد به دست دایی محمود و گفت: تا تو باشی ماشین بی زبان دوست ما رو مسخره نکنی! بدو تا سه شماره برگشتی. خیلی طول کشید تا بالاخره دایی برگشت و بنزین را توی باک خالی کردند و دوباره ماشین به راه افتاد. صبح زود حرکت کرده بودیم و ساعت چهار بعد از ظهر به تهران رسیدیم؛ گرسنه و خسته و تشنه. همان ابتدای شهر توی یکی از خیابانهای اطراف میدان آزادی ناهار خوردیم و به چند هتل سر زدیم اما باز هم به خاطر عکس دار نبودن شناسنامه من و زندایی نتوانستیم جایی پیدا کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
آقا جواد یه اخلاقی داشت که از روح بزرگش نشأت می گرفت. جاهایی که باهاش بودم گه گاه می دیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز می کنه، دست خالی بر نمی گشت. یک بار در بازار کربلا غذا خوردیم که شخصی آمد و گفت: من گشنه هستم او همه ی آنچه برای خودمان سفارش داده بود بدون کاستی برایش سفارش داد. بهش گفتم: آخه تو از کجا میدونی یارو فیلم بازی نمی کنه؟ گفت: من به فیلمش کاری ندارم، مگه وقتی ما از خدا چیزی می خواهیم او نگاه می کنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟ خدا کریمه و به کرمش می بخشه نه لیاقت ما. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ارادت این شهید والامقام به حضرت صدیقه طاهره (س) در میان کسانی که او را می‌شناختند مثال زدنی بود. دوستانش روایت کرده‌اند که قصد داشتند تابلوهایی با عنوان «یا فاطمة الزهرا (س)» بنویسند و به اتاق‌های دانشکده نصب کنند. بعضی از دانشجوها می‌گفتند: «این کارها جاش اینجا نیست.» اما شهید موافق نبود و می گفت: «اتفاقا جاش همین جاست. باید این دانشگاه را با اهل بیت (ع) ضمانت کنیم.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯