9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻فیلم دیده نشده از صحبتهای پدر سردار شهید حاج حسین خرازی درباره سرلشکر شهید حاج محمدرضا زاهدی
در جمع رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
مسجد شهرک دارخوین - مهرماه سال ۱۳۶۶
#شهید_محمدرضا_زاهدی
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۹۸-۹۷
🔻قسمت : ۵۷
همرزم شهید: ناصر قزوینی
یک بار من و حسین و آقای خواجویی و یکی دیگر از بچه ها برای شناسایی به آب های هور《تبور》رفتیم.
آقای خواجویی، با یکی از بچه ها جلو رفت. من و حسین را برای تامین گذاشتند.
سن من بیشتر از حسین بود. قرار شد اگر اتفاقی افتاد، من تصمیم بگیرم. به ما گفتند تا یه ساعت صبر کنین. اگه ما نیومدیم، شما برگردین.
یک ساعت منتظرشان شدیم؛ نیامدند. به حسین گفتم نیم ساعت دیگه هم منتظرشون بمونیم. باز نیم ساعت ایستادیم. خبری ازشان نشد و برگشتیم. سوار بلم(قایق کوچک) شدیم. زمان برگشت، همه چیز به نظرم جدید می آمد.
رفتیم جلوتر. گفتم حسین، این راه غریبه است! این نی ها، به هم بسته است. وقتی می اومدیم، آبراه باز بود! نیزار، این جوری نبود! نی ها این قدر تو هم گره نخورده بود! حسین هم با تعجب به اطرافش نگاه کرد! گفت من هم همین فکر رو می کنم.
باز کمی جلوتر رفتیم. مطمئن شدیم راه را اشتباه آمده ایم. از راهی که رفته بودیم، برگشتیم. توی فکر بودیم که چکار کنیم و از کجا برویم که چیزی نزدیک بلم، توی آب افتاد. تو آب را نگاه کردم. تا آمدم بگویم نارنجکه...، منفجر شد، و هم زمان از فاصله ی ۵ متری، ما را زیر رگبار گرفتند. خدا خواهی بود که تیر بهمان نمیخورد! یک لحظه تیراندازی قطع شد. فهمیدم خشاب تیر بارشان خالی شده. گفتم: حسین، بزن کنار... بزن کنار... تا یه خشاب دیگه می ذارن، فوری از تیررس شون بیا عقب... پارو زدیم و کمی عقب آمدیم. صداشان می آمد. گوشم را تیز کردم. صدای گنگ و نامفهومی به گوشم رسید. شک داشتم فارسی حرف می زنند یا عربی! فرصتی نبود. داشتند تیربار را آماده میکردند. گفتم حسین، اگه تیربار بزنن، این بار کارمون ساخته است! ریسک کردم، دلم را به دریا زدم و بلند داد زدم آهای... برادرا، کی هستین؟ آهای... تیر نزنین... از آن طرف هم عراقی ها با شنیدن صدای من بیکار ننشستند و به کمک برادران ایرانی آمدند. انگار کل تجهیزات شان را با خود آورده بودند تا از ما پذیرایی مفصلی بکنند! آتش خیلی سنگینی بود. شانس آوردیم توی آن همه صدا، بچه ها صدایم را شنیده بودند. یک نفر گفت برادر، کی هستی؟! بیا نزدیک. نفس راحتی کشیدم. گفتم حسین، معطل نکن! با تموم قدرتت پارو بزن؛ تا پشیمون نشده ان! رفتیم جلو. هنوز عراقی ها دست بردار نبودند. عزم شان را جزم کرده بودند تا دست خالی برنگردند! آتش بود که روی سرمان می ریختند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
نمی دانم پول ها را از کجا آورده بود. خودش می گفت: از چند جا وام گرفته ام به من داد تا بدهم به بچه هایی که مشکل مالی داشتند. وقتی به ایشان گفتم: اگر وام است پس دفترچه اقساط را هم بده؛ در جوابم خندید و گفت: ولش کن، کس دیگری قسط ها را می دهد. ایشان با وجودی که حقوق معلمی می گرفت ولی به همه کمک می کرد.
#شهید_غلامعلی_رجبی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی
🔻 حضرت شاه عبدالعظیم سیدالکریم است؛ بر اساس روایات انسانی که به زیارت شاه عبدالعظیم برود ثواب زیارت کربلا را دارد.
🔸 در تهرانِ قدیم که مردم اعتقاداتشان خوب بود، بعضی مردم و تجار معتقدِ بازار و غیر بازار وقتی که به بن بست می خوردند، به حرم شاه عبدالعظیم می آمدند و بست می نشستند؛ یک گوشه ای یک چادر می زدند و آن جا می نشستند. طولی نمیکشید که در کارشان گشایش می شد و بعد از آن به دنبال زندگی شان میرفتند؛ دو روز، سه روز، بیشتر یا کمتر، بستگی به مشکل و شخص دارد. برایشان حل شدن مشکل از این راه خیلی روشن و قطعی بوده است. راه دیگری غیر از سیدالکریم سراغ نداشتند.
🔹 ما که یک وقتی، اوایل ازدواجمان یک مشکلی برایمان پیش آمده بود، رفتیم که آنجا بمانیم و پی در پی به زیارت برویم تا حل شود. آنجا یک مدرسه علمیه بود، ساکمان را داخل آن مدرسه گذاشتیم و رفتیم حرم و نماز مغرب و عشاء خواندیم و زیارت کردیم و به مدرسه آمدیم؛ همان وقت که از زیارت برگشتیم خیلی سریع مشکل حل شد.
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عکس شهدا که کفایت نمیکنه
باید حرفشونم بشویم و ان شاء الله عمل کنیم😊
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#درد_معنایی_ندارد ...
_می پرسم درد داری ؟
_می گه نه زیاد
_می خوای مسکن بهت بدم ؟
_نه
_می گم : هر جور راحتی
لجم گرفته...
با خودم می گم:
این دیگه کیه
دستش قطع شده صداش در نمیاد ...
.
.
#روح را چه نیاز است به جسم ، وقتی کار برای #خدا ست .
درد زمانی درد است که برای غیرِ خدا کار کنی....
.
✨چقدر کارهامون برای خداست؟!
.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برای رسیدن به #امام_زمان مواظب چشمهایت باش
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۰۱-۱۰۰-۹۹
🔻ادامه قسمت : ۵۷
به بچّه ها رسیدیم.
زیر آن گلوله و آتش شروع کردند به بازجویی.
گفتم «برادرا، دم در بَده!بریم داخل سنگر ».
داخل سنگر شدیم.
رگباری پرسیدند «خوب کجا بودین؟فرمانده تون کیه؟ اسم تون چیه؟ اسم چند تا از بچّه های واحد رو بگین…».
خلاصه، اسم و نشانی بچّه ها رو به فرمانده گروهان شان دادیم.
حسین ،همان جا خندید و گفت :به جان خودم ، تا گفتی برادر کی هستی، خودم رو برای اسارت آماده کردم …
قسمت:۵۸
همرزم شهید :رسول جمشیدی
اوّلین باری که من و حسین وارد تیم شناسایی شدیم ،عملیات کربلای یک بود.
به فرماندهی برادر عالی، برای شناسایی به منطقه ی قلاویزان و منطقه ی مهران رفتیم.
تپه های قلاویزان ،بیشتر کوه مانند بود.
قبل از این تپه ها ،دشت بود.
می بایست از این دشت و میدان مین عبور می کردیم.
شناسایی این منطقه، کار سخت و پر خطری بود.
همین باعث شد که کار شناسایی ،چند شب طول بکشد.
شناسایی تمام شد.
می بایست بر می گشتیم.
وسایل مان را جمع کردیم.
از بین آن همه مین، سنگ و درّه عبور کردیم.
خیلی خسته شده بودیم.
سرانجام به خاکریز خودمان رسیدیم.
خم شدیم و بر خاک ساجده کردیم.
بوسیدن خاک وطن مان ،خستگی را از تن مان درآورد.
طعم شیرین سجده های بعد از شناسایی ها، هنوز از یادم نرفته است.
من و حسین، درچند شناسایی دیگر باهم بودیم.
کار شناسایی، خیلی سخت بود.
هیچ وقت ندیدم حسین، شاکی باشد؛حتّی در منطقه ی «هورالعظیم» که حدود یک ماه، روی پل های شناور چادر زده بودیم.
از یک طرف، گرمای شدید تابستان، و از طرف دیگر، اذیّت و آزار پشه ها و نیزارهای بسیار بلند هورالعظیم، وضعیت را برایمان سخت کرده بود.
به هر نحوی بود، شب ها با بلم برای شناسایی می رفتیم.
گه گاهی نزدیک صبح بر می گشتیم.
همه ی بچّه ها خسته می شدند ؛ولی هیچ وقت به روی خود نمی آوردند.
خدارا شکر، کار شناسایی هورالعظیم ،به خوبی تمام شد.
به حسین گفتم «خیلی وقته اومده ای. برو رفسنجون،یه سری به خانواده ات بزن.
یه حال و هوایی عوض کن و برگرد. ».
عشق وعلاقه برای حضور در کنار بچّه ها ،عشق به شهادت و زندگانی مخلصانه ی قبل از شهادت باعث شده بود خاک جبهه دامن گیر شود.
دل کندن از جبهه ، برای تک تک بچّه ها سخت بود؛ خصوصاً حسین که از ابتدای ورودش به اطلاعات عملیات ،شاگرد کسانی مثل حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی را کرده بود.
قبول نکرد.
خستگی برایش معنی نداشت.
کمی بعد از این شناسایی، برای شناسایی منطقه ای دیگر رفتیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اگر مستمندی را میدید؛ هرچه داشت می بخشید فکر نمی کرد شاید یک ساعت بعد خودش به آن نیاز داشته باشد.
گاهی یک روز کلی با نیسانش کار می کرد
اما روز بعد پول بنزینش را از من می گرفت!
ته و توی کارش را که در می آوردی
می فهمیدی کل پولش را بخشیده است...
#شهید_مجید_قربانخانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌸 #شهید_آرمان_قدس
🔹#پدر_شهید:
🌺- کتابهای شهید چمران را مطالعه کرده بود. از شخصیت او الهام گرفته بود.
- با آن روح بلند پرواز میکرد میگفت: میروم هر قدر از دستم بربیاید در مقابل اسرائیل بایستم. همیشه این دغدغه را داشت.
- در مورد کارهایش به هیچکس چیزی نمیگفت. در دستنوشتههایش هم هست که نوشته «حفظ اسرار مهم است».
- در قم طلبه بود. میدیدی از قم برگشته. آهسته از دیوار پایین میآمد و تا صبح در آستانه میخوابید که سروصدا نشود. صبح بیدار میشدیم میدیدیم برای اینکه در زده و ما را بدخواب نکند، همانجا خوابیده است.
🔹#مادر_شهید:
🌺- از دوازده سالگی با کتابها مأنوس بود. آن موقع هم به اخبار گوش میکرد. میدیدی محکم روی پایش میزد و میگفت: «و الله! امام الآن ناراحت است. اینها را میشنود ناراحت میشود». چنان میزد که واقعاً دل آدم کباب میشد. خیلی بچهی پاکی بود.
- هرقدر اصرار کردم پسرم نرو، من نمیتوانم تحمل بکنم، گفت: «تحمل میکنی. مادرم زهرا چگونه تحمل کرد!» موقع رفتن هم به من گفت: «مگر خون من رنگینتر از خون حسین است؟» مادرش برایش بمیرد! این را به من گفت و خداحافظی کرد و رفت.
پ.ن: قسمتهایی از مصاحبه منتشرنشده با پدر و مادر شهید👆
#سیدعبدالصمد_امام_پناه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷🕊
🤲خدایا
ابتدای 🌤️صبـح که
رزق بندگانت راتقسیم میکنی
میشود رزق من امروز
رفاقتی باشد
از جنس شهـیدان🕊️
باعطـر شهـادت🌷
صبحتون_شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#مجید_قربانخوانی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯