کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۹۵-۹۶
🔻قسمت : ۵۶
همرزم شهید: احمد نخعی
از زمانی که حسین به واحد شناسایی آمده بود،همه کاری می کرد.
استعداد و هوش زیادی داشت. اگر کاری بلد نبود، سعی می کرد زود یاد بگیرد.
پشت کارش را تحسین
می کردم.
هر وقت برای شناسایی می رفتیم
حسین را با خود می بردیم تا از نزدیک با کار آشنا شود و چم وخم کار دستش بیاید.
یکی از محور های عملیاتی، در دست من و او بود.
قرار بود در هور عملیات کنیم.
می بایست قبل از عملیات، چند شناسایی می کردیم.
یک روز که برای شناسایی می رفتیم، حسین را هم با خود بردیم.
آبراه ها زیاد بود. نیزارهای بلند باعث می شد تمام آبراه ها شبیه هم به نظر برسند.
برای بر گشت می بایست دقت زیادی می کردیم تا مسیر را اشتباه نرویم.
نمی تونستیم برای نشانه گذاری، نی ها را بشکنیم؛ ممکن بود دشمن بفهمد.
آن روز وقتی کارمان تمام شد، موتور
قایق را روشن کردیم و وارد یک آبراه
شدیم.
وسط مسیر، حسین گفت «فکر
کنم راه رو اشتباه اومدیم!».
من و مهرداد
با تعجب به اطرافمان نگاه می کردیم!
راست می گفت.
همه ی آبراه ها، شبیه هم بود!
گم شده بودیم!
مانده بودیم چه کار
کنیم! حسین گفت «باید برگردیم و از فلان آبراه بریم.
این آبراه، برام نا شناسه!».
با تعجب گفتم «حسین این قدر آبراه ها شبیه هم هستند که نمی شه فهمید!» با این که
اولین بار بود که با ما آمده بود، طوری راه بلد ما شده بود که انگاری سال هاست این مسیر ها را می شناسد! به آسانی از میان آن همه نیزار، راه را پیدا کرد، وسالم به خط برگشتیم.
از آن به بعد، هر وقت حسین با ما بود، خیال مان راحت بود که زمان برگشت گم نمی شویم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای انجام کاری به لپتاپش نیاز داشتم. بین کار، چشمم به پوشهای خورد که نامش باعث تعجبم شد:«عشق من»
کنجکاو شدم و با خودم فکر میکردم که چه کسی میتواند عشق عباس باشد! از سر کنجکاوی برادرانه، پوشه را باز کردم. حجم زیادی از عکسها و فیلمهای حضرت آقا را در آن پوشه گردآوری کرده بود.
خودم در رایانه شخصیام، فیلمها و عکسهای حضرت آقا را در پوشهای به نام «رهبری» ذخیره کرده بودم اما او رهبری را جور دیگری خطاب کرده بود و این نشان ارادتش بود و برای من درسآموز.
#شهید_عباس_دانشگر
#ولایت_مداری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠#نماز_اول_وقت 💠
اذان را که داد
بلا فاصله رفتیمـ برای نماز جماعت،
نماز مغرب رو خوندیمـ به جماعت
و تمومـ شد.
یکی از بچه ها اومد
و خبری داد به #حاج_حسین!
.
#حاج_حسین از من که امامـ جماعت بودمـ
عذر خواهی کرد و
گفت ؛نماز عشاء رو باید فرادا بخونمـ
و برمـ قرارگاه
.
وقتی شروع کرد به #نماز خوندن
چهرش رو دیدمـ
در حالت قنوت بود و
در حالی که قطرات #اشک
روی گونه هاش می غلتید
دعای حضرت نوح(ع)رو میخوند و
.
معناش این بود:
خدایا از تو میخواهمـ
که همه ی کفار را از تمامـ
بلاد زمین محو و نابود سازی...
#نماز_اول_وقت_شهدا
🌹 #شهید_حاج_حسین_خرازی 🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#وحید_فرهنگی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فیلم دیده نشده از صحبتهای پدر سردار شهید حاج حسین خرازی درباره سرلشکر شهید حاج محمدرضا زاهدی
در جمع رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
مسجد شهرک دارخوین - مهرماه سال ۱۳۶۶
#شهید_محمدرضا_زاهدی
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۹۸-۹۷
🔻قسمت : ۵۷
همرزم شهید: ناصر قزوینی
یک بار من و حسین و آقای خواجویی و یکی دیگر از بچه ها برای شناسایی به آب های هور《تبور》رفتیم.
آقای خواجویی، با یکی از بچه ها جلو رفت. من و حسین را برای تامین گذاشتند.
سن من بیشتر از حسین بود. قرار شد اگر اتفاقی افتاد، من تصمیم بگیرم. به ما گفتند تا یه ساعت صبر کنین. اگه ما نیومدیم، شما برگردین.
یک ساعت منتظرشان شدیم؛ نیامدند. به حسین گفتم نیم ساعت دیگه هم منتظرشون بمونیم. باز نیم ساعت ایستادیم. خبری ازشان نشد و برگشتیم. سوار بلم(قایق کوچک) شدیم. زمان برگشت، همه چیز به نظرم جدید می آمد.
رفتیم جلوتر. گفتم حسین، این راه غریبه است! این نی ها، به هم بسته است. وقتی می اومدیم، آبراه باز بود! نیزار، این جوری نبود! نی ها این قدر تو هم گره نخورده بود! حسین هم با تعجب به اطرافش نگاه کرد! گفت من هم همین فکر رو می کنم.
باز کمی جلوتر رفتیم. مطمئن شدیم راه را اشتباه آمده ایم. از راهی که رفته بودیم، برگشتیم. توی فکر بودیم که چکار کنیم و از کجا برویم که چیزی نزدیک بلم، توی آب افتاد. تو آب را نگاه کردم. تا آمدم بگویم نارنجکه...، منفجر شد، و هم زمان از فاصله ی ۵ متری، ما را زیر رگبار گرفتند. خدا خواهی بود که تیر بهمان نمیخورد! یک لحظه تیراندازی قطع شد. فهمیدم خشاب تیر بارشان خالی شده. گفتم: حسین، بزن کنار... بزن کنار... تا یه خشاب دیگه می ذارن، فوری از تیررس شون بیا عقب... پارو زدیم و کمی عقب آمدیم. صداشان می آمد. گوشم را تیز کردم. صدای گنگ و نامفهومی به گوشم رسید. شک داشتم فارسی حرف می زنند یا عربی! فرصتی نبود. داشتند تیربار را آماده میکردند. گفتم حسین، اگه تیربار بزنن، این بار کارمون ساخته است! ریسک کردم، دلم را به دریا زدم و بلند داد زدم آهای... برادرا، کی هستین؟ آهای... تیر نزنین... از آن طرف هم عراقی ها با شنیدن صدای من بیکار ننشستند و به کمک برادران ایرانی آمدند. انگار کل تجهیزات شان را با خود آورده بودند تا از ما پذیرایی مفصلی بکنند! آتش خیلی سنگینی بود. شانس آوردیم توی آن همه صدا، بچه ها صدایم را شنیده بودند. یک نفر گفت برادر، کی هستی؟! بیا نزدیک. نفس راحتی کشیدم. گفتم حسین، معطل نکن! با تموم قدرتت پارو بزن؛ تا پشیمون نشده ان! رفتیم جلو. هنوز عراقی ها دست بردار نبودند. عزم شان را جزم کرده بودند تا دست خالی برنگردند! آتش بود که روی سرمان می ریختند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
نمی دانم پول ها را از کجا آورده بود. خودش می گفت: از چند جا وام گرفته ام به من داد تا بدهم به بچه هایی که مشکل مالی داشتند. وقتی به ایشان گفتم: اگر وام است پس دفترچه اقساط را هم بده؛ در جوابم خندید و گفت: ولش کن، کس دیگری قسط ها را می دهد. ایشان با وجودی که حقوق معلمی می گرفت ولی به همه کمک می کرد.
#شهید_غلامعلی_رجبی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی
🔻 حضرت شاه عبدالعظیم سیدالکریم است؛ بر اساس روایات انسانی که به زیارت شاه عبدالعظیم برود ثواب زیارت کربلا را دارد.
🔸 در تهرانِ قدیم که مردم اعتقاداتشان خوب بود، بعضی مردم و تجار معتقدِ بازار و غیر بازار وقتی که به بن بست می خوردند، به حرم شاه عبدالعظیم می آمدند و بست می نشستند؛ یک گوشه ای یک چادر می زدند و آن جا می نشستند. طولی نمیکشید که در کارشان گشایش می شد و بعد از آن به دنبال زندگی شان میرفتند؛ دو روز، سه روز، بیشتر یا کمتر، بستگی به مشکل و شخص دارد. برایشان حل شدن مشکل از این راه خیلی روشن و قطعی بوده است. راه دیگری غیر از سیدالکریم سراغ نداشتند.
🔹 ما که یک وقتی، اوایل ازدواجمان یک مشکلی برایمان پیش آمده بود، رفتیم که آنجا بمانیم و پی در پی به زیارت برویم تا حل شود. آنجا یک مدرسه علمیه بود، ساکمان را داخل آن مدرسه گذاشتیم و رفتیم حرم و نماز مغرب و عشاء خواندیم و زیارت کردیم و به مدرسه آمدیم؛ همان وقت که از زیارت برگشتیم خیلی سریع مشکل حل شد.
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عکس شهدا که کفایت نمیکنه
باید حرفشونم بشویم و ان شاء الله عمل کنیم😊
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#درد_معنایی_ندارد ...
_می پرسم درد داری ؟
_می گه نه زیاد
_می خوای مسکن بهت بدم ؟
_نه
_می گم : هر جور راحتی
لجم گرفته...
با خودم می گم:
این دیگه کیه
دستش قطع شده صداش در نمیاد ...
.
.
#روح را چه نیاز است به جسم ، وقتی کار برای #خدا ست .
درد زمانی درد است که برای غیرِ خدا کار کنی....
.
✨چقدر کارهامون برای خداست؟!
.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای رسیدن به #امام_زمان مواظب چشمهایت باش
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۰۱-۱۰۰-۹۹
🔻ادامه قسمت : ۵۷
به بچّه ها رسیدیم.
زیر آن گلوله و آتش شروع کردند به بازجویی.
گفتم «برادرا، دم در بَده!بریم داخل سنگر ».
داخل سنگر شدیم.
رگباری پرسیدند «خوب کجا بودین؟فرمانده تون کیه؟ اسم تون چیه؟ اسم چند تا از بچّه های واحد رو بگین…».
خلاصه، اسم و نشانی بچّه ها رو به فرمانده گروهان شان دادیم.
حسین ،همان جا خندید و گفت :به جان خودم ، تا گفتی برادر کی هستی، خودم رو برای اسارت آماده کردم …
قسمت:۵۸
همرزم شهید :رسول جمشیدی
اوّلین باری که من و حسین وارد تیم شناسایی شدیم ،عملیات کربلای یک بود.
به فرماندهی برادر عالی، برای شناسایی به منطقه ی قلاویزان و منطقه ی مهران رفتیم.
تپه های قلاویزان ،بیشتر کوه مانند بود.
قبل از این تپه ها ،دشت بود.
می بایست از این دشت و میدان مین عبور می کردیم.
شناسایی این منطقه، کار سخت و پر خطری بود.
همین باعث شد که کار شناسایی ،چند شب طول بکشد.
شناسایی تمام شد.
می بایست بر می گشتیم.
وسایل مان را جمع کردیم.
از بین آن همه مین، سنگ و درّه عبور کردیم.
خیلی خسته شده بودیم.
سرانجام به خاکریز خودمان رسیدیم.
خم شدیم و بر خاک ساجده کردیم.
بوسیدن خاک وطن مان ،خستگی را از تن مان درآورد.
طعم شیرین سجده های بعد از شناسایی ها، هنوز از یادم نرفته است.
من و حسین، درچند شناسایی دیگر باهم بودیم.
کار شناسایی، خیلی سخت بود.
هیچ وقت ندیدم حسین، شاکی باشد؛حتّی در منطقه ی «هورالعظیم» که حدود یک ماه، روی پل های شناور چادر زده بودیم.
از یک طرف، گرمای شدید تابستان، و از طرف دیگر، اذیّت و آزار پشه ها و نیزارهای بسیار بلند هورالعظیم، وضعیت را برایمان سخت کرده بود.
به هر نحوی بود، شب ها با بلم برای شناسایی می رفتیم.
گه گاهی نزدیک صبح بر می گشتیم.
همه ی بچّه ها خسته می شدند ؛ولی هیچ وقت به روی خود نمی آوردند.
خدارا شکر، کار شناسایی هورالعظیم ،به خوبی تمام شد.
به حسین گفتم «خیلی وقته اومده ای. برو رفسنجون،یه سری به خانواده ات بزن.
یه حال و هوایی عوض کن و برگرد. ».
عشق وعلاقه برای حضور در کنار بچّه ها ،عشق به شهادت و زندگانی مخلصانه ی قبل از شهادت باعث شده بود خاک جبهه دامن گیر شود.
دل کندن از جبهه ، برای تک تک بچّه ها سخت بود؛ خصوصاً حسین که از ابتدای ورودش به اطلاعات عملیات ،شاگرد کسانی مثل حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی را کرده بود.
قبول نکرد.
خستگی برایش معنی نداشت.
کمی بعد از این شناسایی، برای شناسایی منطقه ای دیگر رفتیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اگر مستمندی را میدید؛ هرچه داشت می بخشید فکر نمی کرد شاید یک ساعت بعد خودش به آن نیاز داشته باشد.
گاهی یک روز کلی با نیسانش کار می کرد
اما روز بعد پول بنزینش را از من می گرفت!
ته و توی کارش را که در می آوردی
می فهمیدی کل پولش را بخشیده است...
#شهید_مجید_قربانخانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌸 #شهید_آرمان_قدس
🔹#پدر_شهید:
🌺- کتابهای شهید چمران را مطالعه کرده بود. از شخصیت او الهام گرفته بود.
- با آن روح بلند پرواز میکرد میگفت: میروم هر قدر از دستم بربیاید در مقابل اسرائیل بایستم. همیشه این دغدغه را داشت.
- در مورد کارهایش به هیچکس چیزی نمیگفت. در دستنوشتههایش هم هست که نوشته «حفظ اسرار مهم است».
- در قم طلبه بود. میدیدی از قم برگشته. آهسته از دیوار پایین میآمد و تا صبح در آستانه میخوابید که سروصدا نشود. صبح بیدار میشدیم میدیدیم برای اینکه در زده و ما را بدخواب نکند، همانجا خوابیده است.
🔹#مادر_شهید:
🌺- از دوازده سالگی با کتابها مأنوس بود. آن موقع هم به اخبار گوش میکرد. میدیدی محکم روی پایش میزد و میگفت: «و الله! امام الآن ناراحت است. اینها را میشنود ناراحت میشود». چنان میزد که واقعاً دل آدم کباب میشد. خیلی بچهی پاکی بود.
- هرقدر اصرار کردم پسرم نرو، من نمیتوانم تحمل بکنم، گفت: «تحمل میکنی. مادرم زهرا چگونه تحمل کرد!» موقع رفتن هم به من گفت: «مگر خون من رنگینتر از خون حسین است؟» مادرش برایش بمیرد! این را به من گفت و خداحافظی کرد و رفت.
پ.ن: قسمتهایی از مصاحبه منتشرنشده با پدر و مادر شهید👆
#سیدعبدالصمد_امام_پناه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷🕊
🤲خدایا
ابتدای 🌤️صبـح که
رزق بندگانت راتقسیم میکنی
میشود رزق من امروز
رفاقتی باشد
از جنس شهـیدان🕊️
باعطـر شهـادت🌷
صبحتون_شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#مجید_قربانخوانی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه این مرد "سردار دلها" شد؟
🌷 سرداردلها، #شهید_سلیمانی:
من توی جنگ نه درجه داشتم، نه ....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠"مال دنیا"💠
به معنای واقعی کلمه به مال دنیا بیاعتنا بود. تعدادی از دوستان حاج حمید از او تقاضا کرده بودند یک شرکت مالی اقتصادی تأسیس کرده و بهطور شراکتی در آن فعالیت کنند و حاج حمید هم مدیریت آن را بر عهده بگیرد. او بارها به بهانههای مختلف از زیر این کار شانه خالی کرده بود، اما سرانجام که با اصرارهای فراوان دوستان روبهرو شد، به ناچار پذیرفت.
او به دلیل مشغله کاری و تمایل نداشتن زیاد به اینگونه افکار و فعالیتهای مالی، زیاد در جلسات مداوم و منظم حضور نمییافت، اما بهطور مداوم دوستان تماس گرفته و خواهان حضور او بودند تا اینکه بالاخره حاج حمید در جلسهایی که درباره موارد مالی گروه بود شرکت کرد.
هنگامی که شب به خانه برگشت، به خواب رفته بود که ناگهان با فریاد از خواب پرید. همه ما نگران شدیم و حالش را جویا شدیم. او گفت که خیلی حالش بد است و مدام خوابهای آشفته میبیند و دلیل این خوابها را رفتن به همین جلسات مالی و امور دنیایی میدانست. وقتی از حاج حمید پرسیدیم چه خوابی دیده؟
گفت : دائماً خواب میدیدم که در جلسه هستم و عقربهای بزرگ دور و بر میزم هستند. حاج حمید خیلی ناراحت بود و آن شب تا صبح نخوابید و خود را سرزنش میکرد که این مجلسهای امور دنیایی به من نیامده است. من کجا و بحث بر سر مال دنیا کجا؟
🎙راوی: همسر شهید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_سیدحمید_تقویفر
ولادت : ۱۳۳۸/۱/۶ اهواز
شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۶ سامرا ، عراق
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
این دنیا ، دنیای آزمایش است ...و همه میدانیم که هیچکدام ماندگارنیستیم و همگی خواهیم رفت .فقط باید مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد...
#سردارشهید_محمود_ستوده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃پریشونم ....
🍃یه جوریهایی من شبیه مجنونم
🎙 #حسین_ستوده
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۰۳-۱۰۲
🔻قسمت : ۶۰
همرزم شهید: حسن پور محمدی
عملیات نصر۴، در منطقه ی کردستان
عراق بود.
هوا کم کم داشت تاریک
می شد. تانک های دشمن، بچه ها را زیر
گلوله ی مستقیم گرفته بودند.
همه دچار مشکل شده بودند وراه بسته بود.
چند ماشین نیرو به خط فرستاده بودند
تا به گردان برادر مکی آبادی ملحق شوند
و جلوی پاتک دشمن را بگیرند.
حاج قاسم،
من و حسین را صدا زد.
دستور داد یک ماشین لند کروز و بیسیم به ما دادند.
گفت «برین سمت خط، اوضاع را
بررسی کنید و کمبود ها را بپرسین».
از حاج قاسم خداحافظی کردیم،
سوار ماشین شدیم و به سمت خط
راه افتادیم.
وضع خیلی بدی بود.
نیروهای بسیجی را که زخمی یا
شهید شده بودند، پشت وانت ها
سوار کرده بودند و به عقب برمی گرداندند.
چند نیروی سالم هم کنار جاده
نشسته بودند. راه، خیلی شلوغ بود.
چند ماشین، راه را مسدود کرده بودند.
با کمک حسین، ماشین ها را جابجا
کردیم. راه باز شد. نیروهای باقی
مانده را سوار ماسین کردیم و به
طرف خط راه افتادیم.
هوا کاملا تاریک شده بود.
دشمن با تمام قوا
و با آتش توپخانه، کاتیوشا، مینی
کاتیوشا و مسلسل های قوی،
روی سر بچه ها آتش می ریخت.
با هر زحمتی بود، خود و نیروها
را به برادر مکی آبادی رساندیم.
اقای مکی آبادی، همین که ما را
در آن وضعیت کمبود نیرو دید،
خیلی خوشحال شد. از ماشین
پیاده شدیم.
سلام و احوال پرسی
کردیم. اوضاع خط را پرسیدیم.
برادر مکی آبادی، کمبود ها را گفت.
ده دقیقه ای گذشت. اقای مکی آبادی
گفت «یادم رفت بهتون بگم؛ حاج قاسم، مرتب از شما می پرسید.
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ما خریدی برای عقد نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق به قیمت صد و هشتاد تومان خریدیم. ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید. بعدها حاجی میگفت: وقتی مادرت میگفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو میگفتی: نه همینها بس است، برگردیم، نمیدانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از اینکه میدیدم شما الحمدلله همانی هستید که میخواهم.
#سردار #شهید #محمد_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
نماز شب که می خوند حال عجیبی داشت. یه جوری شرمنده خدا بود و زاری میکرد که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده.
یه روز ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدوم گناه مینالی؟
جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره.
🎙خواهر شهید
•شهید محمد رضا تورجی زاده🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
شب جمعه است بفرمایید کربلا حرم آقا امام حسین علیه السلام 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2268135645C644a425b1b
✍🏻خاطرهایازشهیدمحسنصاحبالزمانی
💬 نماز شب
◽️اومد بهم گفت : " میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم ؟ "
ساعت ۴ صبح بیدارش کردم،
تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...🚶🏿♂
بیست إلی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد... نگرانش شدم؛
رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کَنده و توش نماز شب میخونه و زار زار گریه میکنه !
◽️بهش گفتم : " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی!
میخواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم ؟! "
◽️برگشت و گفت : " خدا شاهده من مریضم،چشمای من مریضه ، دلم مریضه ، من ۱۶ سالمه!
◽️چشام مریضه! چون توی این ۱۶ سال امام زمان (عج ) رو ندیده ...
◽️دلم مریضه! بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم .😭..
◽️گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯