+ گفت چی باعث میشه که مهر یه #شهید به دل آدم میاد؟
- گفتم،خـــدا واسطه میفرسته برای #آشتی_کُنون...
آشــــتیِ بــا خدا !
#رفاقت_با_شهدا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#ابراهیم_رشید
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
لطفاً از فیلم بالا دیدن کنید 👆 با کمک شما عزیزان در حال ساخت 100عدد سرویس بهداشتی برای مناطق محروم ل
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا رو که میبینید 👆جاده های صعب العبوری هست که دوستان جهادی ما از آنها عبور میکنن برای خدمت رسانی به مردم✅
قراره صد تا سرویس بهداشتی برای مناطق محروم استان لرستان ساخته بشه ✅
در این پویش مارو کمک کنید ولو به ده هزار تومان
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
💳6273817010138661
خیریه جهادی حضرت مادر 👇
5892107046105584
شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇
6037997578188303
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#ببینید_خدمات_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در مکتب شهادت
در محضر سرداران🎤
🎥 روایتی کوتاه از کارنامه پر افتخار شهیدی که رژیم صهیونیستی از او وحشت داشت....
💢شهیدی که سردار سلیمانی فرمودند: آن که خوف را در لبنان شکست و به ترس سیلی زد...
#عماد_مغنیه،#حاج_رضوان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۱۷۱-۱۷۲-۱۷۳
🔻ادامه قسمت: ۸۹
خلاصه، آن روز ،طوری مسئول تدارکات را توجیه کرد که انگار بزرگ ترین اشتباه را کرده.
همه با هم زدند زیر خنده.
با اعتراض حسین، بچّه ها توانستند ماهی های دریای عمان را بخورند.
در این سفر ،حسین، با آرامش و فروتنی بسیار، پر تلاش ترین فرد در گروه بود.
سخت ترین کارها را بر عهده می گرفت.
رعایت حال همه را می کرد. خیلی افتاده بود.
اگر ظرفی می ماند، حسین برای شستنش پیش قدم می شد.
سعی می کرد کارهای هم رزمانش را هم بکند.
چیزی که مرا بیشتر شیفته ی حسین کرده بود ،این که صبر می کرد بچّه ها بخوابند، بعد می رفت سراغ نماز شب و قرآن خواندن.
خیلی عرفانی بود.
از کوچک ترین فرصتش استفاده می کرد.
قسمت: ۹۰
همرزم شهید : محمد مطهری
سال ۱۳۸۲، مسئول معاونت عملیات لشکر مکانیزه ۴۱ثارالله بودم.
من و حسین باهم همکار شده بودیم.
خیلی خوشحال بودم.
حسینی که آوازه ی شجاعتش در جنگ، برسرزبان ها بود ،حالا کنارم بود.
علاقه داشتم این دوستی مان عمیق تر بشود؛ ولی همکاری ما بیشتر از یک سال دوام نیاورد.
حسین در زمان جنگ، چندین بار مجروح شده بود.
از ناحیه ی چشم ۷۰درصدجانبازبود.
یکی از چشمانش کامل آسیب دیده بود.
بعد از یک سال کار کردن در لشکر اصرار کرد که با انتقالی اش به اداره ی کل بنیاد جانبازان موافقت کنم.
گفتم«حسین جان، من و بچّه ها تازه تورا کشف کرده ایم! تازه بهت عادت کرده ایم.
چه جوری می خوای ما رو بذاری و بری!؟ ».
گفت«مؤمن، من هر جابرم، یاد شما هستم. ».
گفتم«باشه. من حرفی ندارم ؛ولی باید موافقت سردار رئوفی را بگیری. ».
خندیدو گفت«مؤمن خدا،پس من چرا اومده ام پیش تو!؟».
گفتم«حالابرو. من سعی خودم رو می کنم ؛ولی قول نمی دم. ».
خیلی از همکاری با حسین لذّت می بردم. خیلی دوست داشتنی بود.
دلم می خواست بیشتر پیش ما بماند.
هی این مسئله را پشت گوش می انداختم.
هیچ وقت ندیدم در این مدّت همکاری اش،کسی از دستش ناراحت شده باشد.
وقتی پی گیری های مرتب حسین را دیدم ،ناچار با سردار رئوفی صحبت کردم.
آقای رئوفی به صورت رسمی جواب دادکه «امکان انتقال ایشان نیست.
شما همین جور بگذارید برود؛ولی حضور و غیاب ایشان ،در معاونت خودتان باشد. ».
گوشی را برداشتم.
به حسین گفتم«اون موضوعی که پی گیرش بودی،حل شد. ».
گفت«مؤمن،دیدی گفتم کار،کار خودته!خداخیرت بده. ».
گفتم«تحمل ما این قدر سخت بود!؟»
گفت«نه،مؤمن،باشما بودن،سعادت می خواد؛ولی من…».
گفتم«نه. این ها همه بهونه است. دوستی بهتراز ما مثل حاج مرتضی پیدا کردی. ».
خندید و تشکر کرد.
حسین،یک سال هم در بنیاد جانبازان،کنار آقای «حاج باقری»مشغول کاربود،و به خانواده ی معظم شهدا خدمت می کردند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عاشق هم بودیم
شب آخرتاصبح بیداربودم ونگاهش میکردم
موقع رفتن بهم گفت:
دلم را لرزاندی،اما ایمانم را نمۍتوانی بلرزانی
درمعراج بهش گفتم:
حلالم کن که دلت رالرزاندم
شهید#حمید_سیاهکلی_مرادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
محمدرضا بذریمگه خدایی خدا عوض شد؟.mp3
زمان:
حجم:
5.27M
رفاقتام ، رفاقتای جبهه
این طرف خط، احمد کاظمی و
اون طرف شط، مهدی باکریه
احمد احمد... مهدی
اینجا خود بهشته،
👤 محمدرضا بذری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
"تکلیف من اینجاست؛
آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است "
به روایت جانباز سرافراز
حاج علی خوش لفظ
🔸مجروحیت و دیدار اتفاقی
با شهید احمد بابایی.
مرحله دوم عملیات بیت المقدس برای حمل مجروح هلیکوپتر شنوک به منطقه اعزام شده بود
هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یکساعت نشست جایی.
پرسیدم اینجا کجاست ؟
-بندر ماهشهر
داخل یک سالن پر از تخت بود و سِرم و انبوه مجروحانی که تعداد زیادی از آنها همونجا از شدت جراحت شهید می شدند.
کنار تخت من قیافه ای آشنا آمد! او را میشناختم
احمد بابایی فرمانده گردان مالک اشتر از ناحیه دست تیر خورده بود. او هم مرا میشناخت .
تن هردومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند. بابایی آهسته گفت:
"میای فرار کنیم؟
-کجا؟
"خط !
اسم خط که آمد یاد حبیب افتادم..
حبیب مظاهری فرمانده گردان مسلم بن عقیل در عملیات رمضان به شهادت رسید .
بابایی با آن قیافه محکم و مصمم، مرا غرق حبیب کرد ..
بعد از نماز صبح بابایی گفت: پاشو
مثل کسانی که از زندان فرار می کنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دست هایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت و اوهم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز، بالا کشید .
در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم : برادر بابایی خیلی در فکری!
-آره از تهران زنگ زدند و گفتند خدا بهت یک دختر داده.
پرسیدم: پس تو میخواهی از دارخوین بری تهران؟
- نه میروم خط
اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط و بچه ات!
حرفم را برید؛
"تکلیف من اینجاست آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است "
احمد بابایی همان روز ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ به خط میرود و با یک گلوله مستقیم آر.پی.جی به شهادت می رسدو دیدار با دخترش به قیامت می افتد .
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
شهیــــد حسیــــن بــــواس
در خانطومان سوریه شهید شده بود
شبی خواب دیدم در عالم بهشت
همه بهدنبال شهید بواس بودیم که
اثریازاودربینشهدایخانطوماننبود
یکی از دوستان از آقارضا پرسیــــد
پس حسین بواس کجاست؟
آقارضا گفت حسین بواس
جایی هست که عُرفــــا
ســــالها باید تلاش کنند
تا به اون درجه و مقام برسند!
راوی: همرزم شهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#شهید_حسین_بواس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حــــقّ عقــــبنشیــــنی نــــداریم❗️
▫️سخنان شهید مدافعحرم #حمید_محمدرضایی خطاب به بسیجیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۱۷۴-۱۷۵
🔻قسمت: ۹۱
همرزم شهید: جلیل شعبانی
روزی که حسین حکم بازنشستگی اش را گرفته بود، به من زنگ زد.
رفتم توی خیابون سی متری؛ جایی که حسین، مغازه ی لوازم کامپیوتر داشت. نیم ساعتی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم.
پیشنهاد داد که وضو بگیریم و برویم نماز. وضو گرفتیم.
سوار ماشین شدیم. فکر کردم می رویم مساجد معروف شهر.
دیدم راهش را کج کرد و رفت خیابان اقتصاد.
آنجا، مسجد کوچکی داشت که من هنوز داخلش نرفته بودم.
حسین گفت《این مسجد، با محل کارم فاصله ی زیادی داره؛ ولی من اینجا رو برای نماز انتخاب کرده ام.》.
وارد مسجد که شدم، دیدم چه انتخاب قشنگی! مسجدی کوچک،
با نورانیت و صفایی مثال زدنی بود.
آنجا برای اوّلین بار بعد از جنگ متوجه شدم که حسین دارد نوربالا می زند.
جنس حرف هایش، حرکاتش و رفتارش خیلی فرق کرده بود!
قسمت: ۹۲
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
بسیجی و پاسدار بودنش در واحد اطلاعات و گردان سوار زرهی و مبارزه با اشرار نتوانسته بود حسین را ارضا کند.تصمیم خودش را گرفته بود. از حالت اشتغالی و جانبازی اش استفاده کرد تا توانست پایان سال 1384، خود را بازنشست کنه.
رفت دنبال شغل آزاد.
توی کار اقتصادی هم به فکر درآمدزایی بود.
در این کار، بسیار موفق شده بود. نترس بودن و ریسک پذیر بودنش باعث شد روز به روز موفق تر شود.
یک شرکت کامپیوتری به نام《صدف》در رفسنجان راه اندازی کرده بود. با همان شرکتش، کارهای بزرگی را در استان کرمان پوشش می داد؛ مثل کارهای کامپیوتری مربوط به ادارات و مراکز دولتی. خیلی ها قبل از حسین در این کار وارد شده بودند و سابقه ی بیشتری از او داشتند؛ولی حسین با پشت کار و هوش زیادی که داشت، توانست ره صد ساله را یکشبه طی کند. ولی باز حسین، قانع نبود. دوست داشت پیشرفت کند. به فکر تاسیس دفتر خدمات الکترونیکی افتاده بود. هنوز این کار خیلی جدّی در کشور جا نیفتاده بود. تمام همّ و غمش این بود که هر جور شده، این دفتر را تاسیس کند. اصلاً برای حسین خستگی معنایی نداشت.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
میگفت زمان جنگ در خوزستان پشهها حسابی کلافهمان کرده بودند. پشههایی که حتی از روی روزنههای پوتین هم نیش میزدند...
برای در امان ماندن از نیش پشهها به سر و صورتمان گازوییل میمالیدیم، این کار اگرچه برای وضو گرفتن دردسر ساز بود ولی به سختیاش میارزید.
روزها به همین منوال طی شد و این شد که کم کم موهام ریخت...
#سرلشکر_شهید_زاهدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯