🌷🕊
تا میتوانید مراقب و محاسب اعمال و احوال خودتان باشید و خود را در محضر خدا حس کنید که اگر شما او را نمیبینید، او شما را میبیند.
#عاقبتمون_شهدایی
#شهیدسعیدطوقانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شهید_محمد_مهدی_شاهرخی
#صفــ۸۱ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_مردمی
📌شهید گفت: بگو ما حواسمان به شما هست😭
🔸روایتی از اولین طلبه شهید مدافع حرم استان فارس محمد مسرور
🎙راوی: حجتالاسلام شیخ اکبر انصاری
#روایتگری_شهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
یک شب قبل از عملیات والفجر ۴ بود.
در یکى از خانههاى سازمانى پادگان «االله اکبر» اسلام آباد بودیم. به خانه که آمد، کاغذى را به من نشان داد. سیزده نفرى میشدند، اسامى همسنگرانش را نوشته بود، اما جلوی شماره چهارده را خالى گذاشته بود.
گفتم: «اینا چیه؟»
گفت: «لیست شهداست.»
گفتم: «کدام شهدا؟»
گفت: «شهداى عملیات آینده».
گفتم: «از کجا میدونی؟»
گفت: «ما میتونیم بچههایى رو که قراره شهید بشن ازقبل شناسایى کنیم.»
گفتم: «علم غیب دارین؟»
گفت : «نه شواهد اینجورى نشون میده. صورت بچهها، حرف زدنشون، کارهایى که میکنن، درددلهاشون، دلتنگیهایى که دارن، کلى علامت میبینیم.»
گفتم: «اینکه سیزدهتاست، چهاردهمى
کیه؟»
گفت: «این یکى رو شما باید دعا کنى قبول بشه حاج خانم!.»
منظور حاجى را فهمیدم. اما چرا من،
چطور میتوانستم براى او آرزوى رفتن کنم.
من حاجى را بیاندازه دوست داشتم.
راوی:همسر شهيد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_حاج_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#سید_سجاد_حسینی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شوخی های یک شهید در هنگام مصاحبه
🔹احسان محبوبی؛ همین جوان شوخ این فیلم سال ۶۵ در سن بیست سالگی، در عملیات کربلای پنج شهید شد. داداش بزرگترش حسن، هم سال۶۲ در والفجر چهار شهید شده بود.
🔹نثار روح باصفای این شهید عزیز صلوات و فاتحهای بخوانیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #این_همه_سنگینی.... 🌷وقتی در عملیات "کربلای پنج" به دشمن حمله کردیم، تعدادی از ب
🥀 #خواب شهادت #سید_جواد_اسدی در #خان_طومان سال ۹۵
در یکی از روزهای اردیبهشت ۹۵ در قرارگاه تاکتیکی #یگان_ویژه_۲۵_کربلا ، #سید_جواد گفت: حاج آقاحاج، میخواهم کمی باهم صحبت و درد و دل کنیم.
گفتم : سیدجان بفرما (آخه بنده سیدها رو بنام صدا نمیکردم).
#سید_جواد ، از وضعیت منطقه و نیروها و پیگیریهایش گزارش داد.
بنده هم گوش میکردم.
از وجود نیروهای جاسوس در بین نیروها گفت (غیر ایرانی بودند).
ادامه داد...
از برخوردهایش با تعدادی از متخلفین (فاطمیون) گزارش داد.
بنده هم چند تذکر را جهت رعایت موضوعات گفتم.
#سید_جواد متوجه برخورد و رفتارهای خشن با غیرایرانیها شده بود.
درد و دل و صحبتهای اصلی اش شروع شد.
فهمیدم که همه آن گزارشات مقدمه مطالب اصلی سید هست.
او میخواست کمی از دلش بگوید و سفره دلش را باز کند.
بنده و #سید_جواد ، علاوه بر همکار و همرزم، یه طوری بچه محل سببی میشدیم.
بعصی اوقات لفظ بچه محل را بهش میگفتم.
#سید_جواد از حماسه سازی رزمندگان #لشکر_۲۵_کربلا تعریف کرد.
بعد گفت، ما باید هوای همه این رزمندگان را در عقبه داشته باشیم.
از مسؤل وقت رده خودش تعریف میکرد که خیلی هوای نفرات را داره..
بنده گوش میکردم و گهگداری اشاراتی داشتم و تصدیق یا رد میکردم.
سید ادامه داد که هوای خانوادهام را داشته باشید. از #همسر و پسرش #سید_احمد و زحمات اونها میگفت.
سفره دل سید باز شده بود. یکطرفه صحبت میکرد. از مادرش گفت و خوابی که مادرش دیده بود گفت و گفت و گفت.
بنده هم با آرامش گوش میکردم، با هم لبخند هم میزدیم.
#سید_جواد ادامه داد که حاج آقا، خواب #شهادت خودم را دیدم.
و بحث اصلی این بود که میخواست به بنده بگوید.
گفتم سیدجان، خواب چگونه بود؟
خندید و بانشاط و شادابی گفت:
حاج آقا، چند شب قبل خواب دیدم که در اثر جراحت به شهادت رسیدم.
اول یاد خواب مادرم افتادم که برای شهادت یکی دیگر از پسرهایش به فرزندانش گفته بود.
(#سید_جواد همیشه میگفت که شهید دوم خانواده بنده هستم.)
دوم اینکه بعد از شهادت، روحم به سمت آسمان بالا آمد، از بالای جنازه ام به پیکر بی جانم نگاه میکنم و میخندم و لذت میبرم.
#سید_جواد ادامه داد که حتما توی این منطقه شهید خواهم شد و راضی هستم.
کمی به او سفارش کردم که سیدجان برای شما که برادر شهید هستی شهادت ممنوع است.
مواظب خودت باش.
#سید_جواد هم لبخندی زد.
از هم خدا حافظی کردیم.
چند روزی گذشت و در روز ۱۶ اردیبهشت ۹۵ در درگیری شدید با جبهه کفر، #سید_جواد_اسدی و #محمود_رادمهر در کنار یکدیگر در #خان_طومان به شهادت رسیدند.
🌹 روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#چقدر_مدیونیم...!!
🌷محل کارمان نطنز بود و خانههایمان، اصفهان. دو_سه نفر بودیم که هیچ کدام ماشین نداشتیم، به جواد میگفتم بیا با اتوبوس برویم، تاکسی خیلی طول میکشد تا پر شود. میگفت: من با اتوبوس نمیآیم، این بیبندوباریها را که میبینم حالم بهم میخورد. میگفتم: صندلی جلو مینشینیم. میگفت: آنجا هم یک وقت راننده آهنگ میگذارد و بحثمان میشود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم جواد محمدی
#ایران 🇮🇷
#ارتش_قهرمان
#وعده_صادق
#سید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشف پیکر مطهر شهیدی که پوتین هایش پس از سال ها همچنان در پایش مانده بود
۸ آبان ماه ۱۴۰۳
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_چهارم #داستان_عشق_آسمانی_من خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم
#قــســمــتــ_پــنــجــم
#داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــانــیــ_مــنــ
بــعــد از نــمــاز مــصــاحــبــه را ادامــه مــیــدهیــمــ.
خــانمــســلــیــمــانــے چــنــدثــانــیــه مــڪــث مــیــڪــنــد و ســپــس ادامــه مــیــدهد:
منــاصــلــا دخــتــر آرامــے نــبــودمــ
در ذهن هیــچ احــدالــنــاســے نــمــیــگــنــجــیــد آذر شــیــطــون همــســر یــڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.
یــادمــمــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم
یــڪــبــار دوچــرخــه مــســتــخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرســه دوچــرخــه ســوارے ڪــردم
آن روز هم از ســمــت مــدیــر دبــیــرســتــان هم از ســمــت خــانــواده تــوبــیــخ ســخــتــے شــدم.
بــے صــدا مــیــخــنــدمــ.
همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدمــ
حــجــاب ڪــامــلــے داشــتــم امــا چــادرے نــبــودمــ.همــانــشــب ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدم مــادرم بــرایــم چــادر گــرفــتــ
روے تــخــت دراز ڪــشــیــده بــودمــ،مــادرمــوارد اتــاق شــد و پــارچــه مــشــڪــے رنــگ را بــیــن مــن و خــودش پــهن ڪــرد...
مــیــتــوانــسمــحــدس بــزنــم پــارچــه مــشــڪــے رنــگ حــتــمــا چــادر اســتــ!
مــنــتــظرمــانــدم تــا مــادرم حــرف را شــروع ڪــنــد
مــادر هم خــیــلــے مــنــتــظــرم نــگــذاشــتــ:آذرجــان پــدرت دوســت داره حــالــا ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدے تــو دانــشــگــاه چــادر ســرڪــنــیــ
عــجــولــانــه بــیــن ڪــلــام مــادر مــیــپــرم و مــیــگــویــم :فــقطــدانــشــگــاه دیــگــه؟!
"آرهفــقــط دانــشــگــاه"
غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ ســال عــشــق مــحــمــد ڪــارے مــیــڪــنــد ڪــه خــود چــادر را انــتــخــاب ڪــنــم.
_مــحــیــا بــا ســرعــت بــه ســمــت مــا مــے آیــد و بــا لــحــن دلــنــشــیــن ڪــودڪــانــه اش مــیــگــویــد:مــامــانــبــریــم خــونــه؟
خــانمــســلــیــمــانــے دســتــش را روے ســر مــحــیــا مــیــڪــشــد:عــزیــزم تــا ۵دقــیــقــه دیــگــه مــیــریــمــ...
دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و مــیــگــویــد:زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قــبــل از نــمــاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه .
مــحــےاخــســتــه شــده
نــگــاهے بــه مــحــیــا ڪــه چــهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ:بــلــه،بــبــخــشــےدمــن غــرق داســتــان شــده بــودمــ،حــواسمــبــه مــحــیــا جــان نــبــود.
خــانمــســلــیــمــانــے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد:نهعــزیــزم ایــرادے نــداره.
چــادرمــرا چــنــدبــار روے ســرم حــرڪــت مــیــدهم و مــرتــب مــیــڪــنــمــ:مــمــنــونمــاز لــطــف شــمــا.
بــوسهاے بــر گــونــه مــحــیــا مــیــزنــم و مــیــگــویــمــ:مــحــےاجــان خــدافــظ عــزیــزمــ.
مــوبــاےلــرا از داخــل ڪــیــف بــرمــیــدارم.نــام مــهدیــه را پــیــدا مــیــڪــنــم و ســریــع تــایــپ مــیــڪــنــمــ:ســلــامــ،خــســتهنــبــاشــے ڪــلــاســت ڪــے تــمــوم مــیــشــه؟
چــنددقــیــقــه ڪــه مــیــگــذرد صــداے زنــگ مــوبــایــلــم بــلــنــد مــیــشــود.
"ســلــامــ،ســلــامتــبــاشــے نــیــم ســاعــت دیــگــه حــرمــمــ"
مــوبــایــل را داخــل ڪــیــف مــیــگــذارم و زیــپــش را مــیــڪــشــمــ.
باقــدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم.بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.
#ادامــه_دارد
نــام نــویــســنــده:بــانــویــمــیــنــودرے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
.
.
قلاب آهنی رو انداخت روی یخ و کشید.
اولین قالب یخ رو از دهانه تانکر انداخت تو آب،
یه نفر از توی صفِ جماعت معترضش شد
که از کله سحر تا حالا ایستادم برایِ
دو تا قالب یخ، مگه نوبتی نیست؟
علی گفت: «اول نوبت گلوی تشنهی
پسر فاطمه، بعد نوبتِ بقیه »...
.
با صاحب کارخونه یخ شرط کرده بود که
شاگردی میکنه، خیلی هم دنبال مزد نیست
اما اول یخِ تانکر نذری رو میده، بعد بقیه رو
خودش هم با خطِ نه چندان خوبش
روی تانکر نوشته بود:
«سلام به گلوی تشنه حسین عليهالسلام »
✍ راوی: مادر شهیـد
#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شهید_محمد_حسین_فهمیده
#صفــ۸۲ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯