eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
😃 ツ درقلبی که شاد میکنی💜 درلبخندی که به لب می نشانی😇 خدا با من است. خدا با توست😍 خدایمان را آشکار کنیم… یک لبخند😃 ، یک دنیا معجزه امتحان کن…🧚‍♀ ❣𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚❣@koocheyEhsas
پنجشنبه است... ✨روز یاد است،، روز شاد کردن دل انهایی که در زیر خاک در انتظارند.✨ 🌹روز لمس کردن خاطره ای که در ذهن داریم، که با خود می گوییم چقدر دلم واست تنگ شده🌹. 💦پنج شنبه است...💦 💥روز خواندن یه سوره از قران،، روز خواندن یه فاتحه و روز فرستان هديه اي بر روحی و دلی که در زیر خاک است.💥 ⭐️چیز زیادی از ما نمی خواهند فقط هر پنجشنبه به انها سر بزنیم.⭐️ 💐آی آدما،، یادی کنید از دلی که در زیر خاک است که لحظه به لحظه و دقيقه به دقيقه چشم انتظار است.💐 🌴که روزی می آید دل ما در زیر خاک چشم انتظار است که ز او یادی کنند و یا سراغی بگیرند🌴 🌐برای شادی روح تمام اموات مومنین ومومنات 👈 فاتحه وصلوات هدیه کنیم🌐. 🌼〰🌸〰🌼〰🌸〰🌼 رضا(علیه السلام) فرمودند: ✅ «هر کس قبر مؤمنی را زیارت کند و در کنار آن هفت مرتبه إنّا انزلناه بخواند، خداوند او را با صاحب قبر می آمرزد.» •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #قسمت‌هشتم ساعت ۱ شب به رسم هرشب میخواستم برم مزار نمیدونستم برم یا نه چون اونجا بود . د
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 خدا چه کرده بااین صورت و موها که دل ما رو میبره دستشو گذاشت پشت سرم و یه بوسه گذاشت رو پیشونیم و گفت خوش اومدی به زندگیم خاتونم رو ابرا بودم و نمیدونستم بابام اون بیرون داره با پسر عمم بحث میکنه که جشن عقد من رو خراب نکنه علی گفت زهرا جان میشه الان بمونی تو اتاق و از اتاق نیای بیرون گفتم چرا گفت شما بمون بعد من میام توضیح میدم گفتم چشم رفت ولی بعد صدای داد و دعوا اومد سریع چادرم پوشیدم و صورتمو رو گرفتم رفتم بیرون دیدم چه خبره یقه پیرهن علی تو دست محمد بود با بهت گفتم علی برگشت طرفم نگاهش به من بود ولی روی صحبت با مامانش بود مامان جان میشه خانوم ما رو ببری داخل مامانم و مادر شوهرم منو بردن داخل این مادرشوهر منم انگار دلش پر بود دراومد گفت هر جا نگاه کنی میبینی این عمه ها آخر آتیش میسوزنن ولی من نگران علی بودم درست یک‌ساعت فقط محرمم شده بود ولی همه حواسم به اونجا بود اشکام همین جور میومد پایین مادر شوهرم و مامانم و خواهرشوهرام دلداری میدادن می گفتن علی اهل دعوا نیست با حرف همه چیز و حل میکنه نتونستم تحمل کنم ببخشید گفتم رفتم تو اتاقم و زود صورتمو با شیرپاکن تمیز کردم و شستم همین جور که داشتم شالم رو جوری میبستم که بتونم موهام رو بپوشم در اتاق باز شد و علی اومد داخل برگشتم و یه نگاه کردم و دوباره اشکام دراومد اومد جلو گفت عه عه چرا اشک می ریزی خاتونم مگه نگفتم نیا بیرون عزیز دل آقاتون رو دست کم گرفتیا چیزی نبود یه بحث میدونه بود ولی من گریه میکردم ...انقدر زیر گوشم باصدای قشنگ قرآن خوند که آروم شدم یکم حرف زدیم رفت وقتی خواست بره گفت مراقب خودت باش جایی خواستی بری بگو خودم میبرمت گفتم چرا گفت تهدید کرد برا همین نگرانم گفتم اگه بلایی سرت بیاره چی گفت کاری نمی کنه حالا بعدا بهش فکر میکنم حالا پاشو بریم تو جمع خانواده پاشد رفت جلوی در برگشت گفت موهاتو فعلا بزار همین جور بمونه تا خودم باز کنم ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
ڪوچہ‌ احساس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #قسمت‌نهم خدا چه کرده بااین صورت و موها که دل ما رو میبره دستشو گذاشت پشت سرم و یه بوسه
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 اون شب گذشت ولی ذهن من همش درگیر تهدید محمد بود میدونستم آدم کله خرابیا به علی آقا می گفتم می گفتن ذکر بگو آروم میشی و کم تر فکر میکنی صبح میرفتم سرکار خودش میومد دنبالم می رفتیم می گفتم اذیت میشی میگفت نه خانمم شما رو اول صبح میبینم خیر و برکت داره برام پس همون بهتر که ببینمت یک روز گفت نظرت چیه یه سفر بریم گفتم کجا گفت حدس بزن باخنده گفتم این عشق شهدایی که تو داری مطمئنم مناطق جنگی خندید و گفت آ قربون خانم باهوشم بشم میخام همه جا رو باهات برم خاطره بسازم حالا دیدی به روز ماهم انتخاب شدیم گفتم نگو آقا سید دلم طاقت نمیاره گفت دعا کن خاتونم که عاقبت بخیر بشیم مرخصی گرفتم رفتیم جاهای مختلف رفتیم اول رفتیم هویزه مزار شهید حاتمی گفت سلام رفیق جان بالاخره با خانومم اومدم از اون موقع تا الان هر سال سالگرد ازدواجمون رو می ریم مزار شهید حاتمی به قول همسرم تمدید عهد با شهید حاتمی بعد از هویزه رفتیم شلمچه طلائیه فکه و.. همه جا رفتیم تو ۴ روز کل مناطق جنگی رفتیم و خاطره ساختیم برگشتیم گفت زهرا جان من این ۴ روز بدجور بهت وابسته شدم اگه آمادگی رو داری فردا بیام با بابات صحبت کنم زندگیمون شروع کنیم میدونستم هنوز خیلی دستش باز نیست و سختش گفتم اگه زندگیمون رو با ماه عسل مشهد شروع کنیم که عالی میشه گفت سفر هم می ریم ولی بعد از عروسی گفتم نه علی جان همون ماه عسل کافی اخماش رفت تو هم گفت یعنی چی گفتم یعنی عروسی نگیریم خواست چیزی بگه که گفتم ببین علی میدونم دلت چی میخاد ولی عروسی بگیریم که کلی اسراف بشه که چی تازه بعضی هم که گناه انجام بدن و بدتر به لباس عروس میپوشم به جشن خانوادگی می ریم مشهد ماه عسل همه این ها رو تند تند ومبگفتم وقتی سرم رو آووردم بالا دیدم داره با لبخند نگام میکنه گفت هرچی فکر میکنم نمیدونم تو نتیجه کدوم کار خوب منی خدا حفظت کنه برام خانوادش اومدن خونمون و شد نیمه شعبان سال ۹۳ که یه جشن ساده بگیریم بریم سر خونه و زندگیمون رفتیم مشهد ولی اولین دعوا ی ما اولین روز ماه عسلمون بود اون هم مقصر پسر عمه من بود ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
دیگران راببخش و خودرارها کن اگرکینه ای در دل نداشته باشی سبکترخواهی بود هیچ پرنده ای با بارسنگین اوج نخواهدگرفت ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح شد باز دلم تنگ تو ... از دور سلام ✋ تو نیاز و ضربان دلمے، ختم ڪلام😍 ⛅️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️ جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
💕 همیشه می‌گفت : ملیحه ما یه نگاه ڪردن داریم یه دیدن ؛ من شاید خیلی‌ها رو تو خیابون ببینم ، ولی یادت باشه فقط تو رو نگاه می‌ڪنم . خلبان شهید ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 اون شب گذشت ولی ذهن من همش درگیر تهدید محمد بود میدونستم آدم کله خرابیا به علی آقا می گف
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 اون روز بعد از کلی گریه تو بغل بابام و مامانم و با قربون صدقه های زیر گوشی همسرم راهی مشهد شدیم پسر عمم پیام داد که حالا که به حرفم گوش ندادی و با اون پسره ازدواج کردی خوشیت رو بهت زهر میکنم گوشی رو دادم علی نگاه کرد علی گفت ولش کن کاری نمیتونه کنه وقتی رسیدیم هم اضطراب داشتم هم شوق حرم با دستپاچگی گفتم بریم حرم علی یه نگاه به چشام کرد و گفت ترسوخانم مستقیم می ریم حرم بعد می ریم هتل رفتیم حرم یه زیارت جانانه دونفره کردیم و نماز زیارت یک ساعتی تو حرم بودیم و رفتیم سمت هتل باز هم اون استرس عجیب این بود که علی ساکت شده بود فکر میکردم به خاطر اینه که گفتم بریم حرم صداش زدم بعد از چند ماه که همیشه بهم میگفت جانم و جان دل این دفعه فقط نگام کرد گفتم چیزی شده فقط یه کلمه گفت نه وقتی رسیدیم اونجا لباس ها رو درآوردم رفتم حمام و اومدم دیدم علی گوشیش تو دستش و اخماش توهم یه نگاه به من کرد گفت یه چیزی می پرسم راستش رو بگو فقط با تعجب نگاش کردم گفت تو سرت ضربه خورده؟ گفتم آره سال دوم راهنمایی گفت مشکل خاصی برات پیش اومد گفتم یعنی چی چرا این سوالا رو می پرسی نالید تو به امام رضا راستشو بگو گفتم نه هیچ مشکلی نبود فقط چند ثانیه بیهوش بودم بعد ها هم هرچی عکس میگرفتم می گفتن چیزی نیست هیچ مشکلی هم ندارم فقط بعضی اوقات جاش درد میکنه همین گفت پس چی که میگن اون لخته باعث میشه سرطان داشته باشی و بچه دار نشی من فقط نگاش کردم آخه من چیزیم نبود گفتم علی من هیچ مشکلی ندارم مدارک پزشکیمم هست همونجا زنگ زدم مامانم عکس از مدارک پزشکیم فرستاد علی برد پیش پزشک از اینکه به حرفم اعتماد نداشت خیلی عصبی شدم باعث شده بود اون استرس چند وقت پیشم برگرده وقتی برگشت گفت دکتر گفته دوباره باید عکس و سی تی بگیری بدون هیچ حرفی رفتیم بیمارستان و بعد از کلی دوندگی عکس و سی تی گرفتم گفتن یه لختس که باعث میشه رو بیناییش تاثیر بزاره گفتم چطور ممکن من اون سال و دوسال بعدش سی تی دادم هیچی نبود گفتن مشخص نبوده الان تکون خورده علی هیچی نمی گفت وقتی از مطب زدیم بیرون راهموجدا کردم رفتم سمت حرم تا شب اونجا بودم وقتی برگشتن نمیدونستم کجا بدم غریب بودم و گوشی هم همراهم نبود از یکی از خادمای حرم گوشی گرفتم زنگ زدم علی صدای نگرانش پیچید تو گوشی صداش زدم گفت کجایی خانومم گفتم حرم میای دنبالم وقتی اومد عصبی بود گفت چرا یهو رفتی چیشده مگه فقط تو اینو از من پنهان کردی گفتم من خودم نمیدونستم چیوپنهان میکردم گفت حتی ضربه روهم باید می گفتی گفتم فکر نمی کردم مهم باشه فقط نفس عمیق میکشید و ذکر میگفت گفتم برگردیم میخام برم پیش خانوادم گفت خانواده تو الان منم گفتم تو داری منو دعوا میکنی به خاطر نگفتنم بغض ادامه نمیداد حرف بزنم گفتم برگردیم گفت میمونیم فعلا تا تو حالت بهتر بشه بهش گفتم کی بهت گفت؟ گفت پسر عمت گفتم آخرم زهرشو ریخت یک هفته ای موندیم پیش امام رضا علی هر روز و هرشب میرفت حرم اما من نه میموندم خونه خانواده ها زنگ میزدن حرف نمیزدم شنبه روز هشتمی که مشهد بودیم علی گفت از یه آزمایشگاه تخصصی وقت گرفتم دوباره بریم سی تی اسکن بدی گفتم چه فرقی میکنه گفت محض اطمینان میدیم گفتم به یه شرط میام که اگه اگه این دفعه هم درست بود و همون جواب قبلی بود طلاقم بده عصبی شد گفت یکبار دیگه این حرفو بزن ببین چیکار میکنم گفتم پس نمیام بزار به درد خودم بمیرم بغلم کرد عزیز دل علی چرا اینجوری میکنی ما هنوز اول راه زندگیمونیم بخای همین اول راه شانه خالی کنی که نمیشه اینم به مدد خدا و اهل بیت و شهدا پشت سر میزاریم یادت که نرفته زندگی ما نظر کرده شهید حاتمی الانم پاشو بریم بعدش بریم یه جایی یکم حال و هوای عوض شه پاشو قربونت برم رفتیم سی تی اسکن دادیم و گفتن جوابش ساعت ۱۵ آماده میشه از اونجا رفتیم کوه سنگی علی گفت میتونی با من بیای تا بالا اگه اذیت میشی بمون همین پایین من زود برمیگردم گفتم نه میام پاهام داغون شدن ولی دست تو دست علی رفتیم بالا زیارت شهدای گمنام زیارت عاشورا خوندیم نماز ظهر و خوندیم همونجا ناهار خوردیم و رفتیم برا جواب بین راه باز علی خیلی سعی داشت حال و هوای عوض کنه رسیدیم دکتر نگاه کرد گفت لخته هست ولی خطری نداره با دارو هم رفع میشه علی جواب قبلی رو گفت حتی سیتی اسکن رو هم نشون داد دکتر گفت گاهی اشتباه پیش میاد ویا شاید هم خانومتون معجزه شده براش به قول علی نمیدونم هرچی بود زندگی من دوباره خوب شد و به روال عادی برگشت زندگی ما از اون روز شروع شده تا الان که الحمدالله همسر خیلی خوبی دارم و خدا بعد از یک سال یک پسر بهم داده الان هم کنار حرم خانوم فاطمه معصومه زندگی میکنیم الان که سال ۹۸ هست به این دلیل نوشتم که چند وقتی هست همسرم ازم دوره به صورت جهادی تو بیمارستان ها کمک بیماران کرونایی هستن و فقط تلفنی صحبت میکنیم
🍂 کاش مادربزرگم کمی از لبخندهای روزهای کودکی هایم را کنار پونه ها و نعناهایش خشک می کرد برای این روزهای دلتنگی ام! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• ✅