ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_169 فروغ الزمان تکه نانی برداشت و
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_170
عجیب ترین سوالی که تا حالا شنیده بود. آن هم از پسرش! باور نمی کرد. برای چند ثانیه حتی پلک هم نزد.
هوای محبوس ریه هایش را همزمان با کلمه ی" چی؟" بیرون داد.
_ این چه حرفیه مادر؟ معلومه که پسرمی. خوبه که خودم دنیات آوردم.
حسام الدین با جدیت گفت: مطمئنی؟
فروغ الزمان سگرمه هایش در هم رفت. از حرص دندان هایش را به هم سایید .چشم غره ای به حسام رفت و گفت: نشنوم از این حرف ها بزنی ها.
زیر لب گفت: یه چیزی دیده فکر کرده ... واه... از دست تو ... اگر بچه ام نبودی بهت میگفتم. چه دلیلی داره که نگم.
دوباره به عکس ها خیره شد.
حسام الدین روی زانو جلوی مادرش خم شد و گفت: پس این کیه؟ تو دیوار سرداب چیکار میکرد؟ چرا این قدر شبیه منه.
فروغ الزمان محو عکس ها بود. حرفی برای گفتن نداشت.
_منم واقعا نمی دونم. خیلی عجیبه. هرچی هست مربوط به بابا خسرو باید بشه.
حسام دست روی زانویش گذاشت و گفت: یعنی ممکنه بابا خسرو یه بچه ی دیگه داشته اون وقت ...
دست به محاسن کم پشتش کشید و گفت: آخه چطوری؟
فروغ الزمان عکس ها را برداشت و گفت: شاید دیبا بدونه بهتره برم ازش بپرسم.
حسام الدین فوری مخالفت کرد.
_نه مامان نمیخوام کسی از این ماجرا چیزی بدونه؟
_برای چی؟
حسام لبش را یک طرف حرکت داد و گفت: آخه ... صلاح نیست. من تشخیص میدهم کسی فعلا ندونه.
فروغ الزمان متفکر نگاهش را از دیوار به درِ کمد داد .زبانش را در دهانش چرخاند. به یک باره گفت: راست میگی. کسی چیزی ندونه بهتره. به خصوص ...
حسام و مادرش هردو به هم خیره شدند.
فروغ گفت: چیه؟
حسام لبخندش عمیق شد.
_ هیچی ...
هردو منظور همدیگر را می دانستند.
حالا خیالش راحت شده بود. مادرش زن عاقلی بود. دروغ نمی گفت. باید دنبال نشان و رد دیگری میگشت. فروغ ترجیح داد زیر پوستی و غیر مستقیم از دیبا سوال هایی کند. اگرچه او هم چیزی عایدش نشد. هر دو دست از پا درازتر برگشتند سر خانه ی اول!
انگار راز این صندوقچه قرار بود همچنان سر به مهر باقی بماند.
***
روزهای زمستانی، گرفته و خسته، سرد و بی روح یکی پس از دیگری، دنبال هم می آمدند. هیوا همچنان سر وقت به کارگاه می آمد. از ماجرای دفترچه و ناقص بودن اطلاعات هم خبردار شد.
در یکی از بعد ازظهرهای سرد زمستانی در حالی که هیوا مشغول برش شیشه ها بود، حسام الدین چوب ها را به هم گره زد. اما گره ها باز شد. متعجب به جای چفت شدن چوب ها نگاه کرد. یک جای کار می لنگید.
مجبور شد پنج ضلعی را باز کند. هیوا با دستپاچگی بالای سر حسام الدین ایستاد.
_چیزی شده آقا؟
حسام الدین نوچی کرد و گفت: عجب اشتباهی. یکی از چوب ها اندازه اش اشتباهه.
روی کار خیره شد و گفت: اینو شما زدید درسته؟
هیوا با صدای آهستهای که انگار از ته چاه بالا می آمد گفت:بله
حسام الدین سرش را به تأسف تکان داد و گفت: چه اشتباهی! اینجا رو باید دقت میکردید خانم فاتح. این که آقا سید گفت اندازه ها اگر اشتباه بشه واسه این بود. حالا کلی زحمت به باد رفت.
حسام الدین کلافه دست روی میز زد و بلند شد.
_کی میتونه حالا برگرده و درستش کنه.
انگار بند دل هیوا پاره شد. سید هاشم گفته بود اگر یک جا اشتباه شود طرح به کلی خراب می شود. با درماندگی روی صندلی نشست. نگاه مأیوسانه اش را به شبکه های چوبی ارسی داد. لبش را به دندان گرفت. اما قطره های اشک حلقه زده بود میان چشم های ملتهبش. عدسی چشم هایش دو دو میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد. زمستان بود اما نیاز به پنکه داشت.
حاصل این همه زحمت خراب شد. حسام الدین کلافه طول کارگاه را طی کرد. نفس های پی در پی اش نشان از عصبانیت و ناراحتی میداد.
بلند بلند طوری که هیوا هم بشنود گفت: اشتباه کردم خودم باید می ایستادم پای کار. گفتن کار هرکسی نیست ها ...من... اشتباه کردم.
با هرجمله ای که میگفت انگار پُتکی به سر هیوا فرود می آمد. شاید هم میخواست با این کار خیال هیوا را راحت کند. هیوا باورش شد حنایش پیش حسام رنگی ندارد.
حسام الدین کلافه بود. برخورد نه چندان صمیمی شهاب را هم بهانه ی احوال دمغش کرد. ترجیح داد هیوا را تنها بگذارد. نمی خواست حرفی بزند که او را برنجاند. برای همین قدم هایش را از اتاق بیرون نهاد و به داخل عمارت رفت.
👇👇👇
هیوا ماند و اشتباهی که برایش گران تمام شده بود. خودش را مستحق نکوهش میدانست.
حالا که تنها شد، به اشک هایش اجازه ی باریدن داد. دست به پیشانی گرفت. قطره های گرم و شور اشک میان شبکه های چوبی اُرسی می افتاد. شیشه ی سبز اُرُسی، مجمع چشمه ی غلیانِ دل شکستگیش شده بود.
سرش را روی شبکه های چوب گذاشت و گفت: چرا با من خوب تا نکردید؟ چرا آبرو داری نکردید؟
لبش را به داخل دهان کشید و با انگشت اشک چشمش را پاک کرد.
سرش را بالا آورد و شروع کرد به باز کردن گره های قبلی چوب.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فلسفهعیدقربانچیست؟
بیگمانفلسفهیقربان،سربریدن
نیست.بلکهدلبریدن است.
دلبریدنازهرچیزیکهبهآنتعلُّقداری.
دلبریدنازهرچهتو را ازخدادورمیکند..
قربانیاشکن،تابهخدابرسی...✨🖇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ـپیر میگه حاج قاسم،
ـجوون میگه حاج قاسم،
ـمرد میگه حاج قاسم،
ـزن میگه حاج قاسم،
ـمذهبی میگه حاج قاسم،
ـغیر مذهبی میگه حاج قاسم،
ـبی دین میگه حاج قاسم،
ـدانشجو میگه حاج قاسم،
ـورزشکار میگه حاج قاسم،
ـبازیگر میگه حاج قاسم،
ـاصلاحطلب میگه حاج قاسم،
ـاصولگرا میگه حاج قاسم،
ولی...
+حاج قاسم میگه امام خامنهای!
[هوای رهبرتون رو داشته باشید]
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عاشقے را پرسیدند:
زندگے چند بخش است؟
گفت: دو بخش، ڪودڪے و پیری
گفتند: پس جوانے چه؟
گفت: فدای حسین (ع)...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💠💠💠💠
بهانه هایت را برای قهر کنار بگذار ...
کدام نیکی اش تورا آزرده..؟
تورا که از دهان اژدها بیرون کشید،
گیرم که درد داشت؛ اما تورا از نابودی نجات داد...
آن روز که اصرار های بچه گانه ات رابرای رسیدن به معشوقت می شنید؛ اشکهایت را می دید...
"او" غضب نکرده بود
"او" با تو دشمن نبود اما میدانست آینده زیباتری داری بدون آن معشوق...
"او" خوشبختی تورا به حتی خدشه دار شدن تصویر مهربانش نزدتو ترجیح داد...
چه کسی جز "او " سزاوار شکر و عبادت است؟!!
#الحمدُلِلّهعلیکُلِحال
#ف.تیموری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃🌸در سرم نیسٺ دگر
غیر تو رویاے کسے🌸🍃
لینک ورق اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
سینا روی پله بالایی حیاط روبروی پشت بام خونشون نشست جوری که پشت خودش به طرف بام ومن هم روبروش.
از سرما خواستم برم لباس گرمی بردارم که مانعم شد وپالتوی خودشو انداخت روی بازوهام.باید حرفهامو میزدم
_اقا سینا شما منو به نظر خودتون از خودم بیشتر می شناسید. از این بگذریم شما فردا مهندس میشین ومن هنوز محصل دبیرستانم.تحصیلات وتجربه شما خیلی بیشتر از منه. هم از نظر فکری هم علمی ومن به اندازه شما درک درستی از زندگی ندارم.
نمیخوام به خاطر یک عشق کور اینده کاری وتحصیلیتون رو خراب کنین شما دست روی هر دختری بذارین نه نمیشنوین من در حد شما نیستم.
با گفتن هر کلمه روح از بدنم میرفت سخت بود گفتن این تلخیها..سینا تمام زندگی من بود...چرا داشتم خودزنی میکردم؟
_ بس کن...این فریاد سینا بود که مخاطبش من بودم
_اون دفتری که خوندی ۸سال داره داد میزنه که ذره ذره عشقت تو رگ وخونم جاریه .من هر دختری رو نمیخوام فقط تو رو میخوام
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
با داستان کاملا واقعی مرد روی پشت بام همراه ما باشید🌹
داستان کاملا واقعی فادیا
پونزده سالم بود که با پسر همسایه مون سینا نامزد کردیم. سینا دانشجوی الکترونیک بود و من یه دبیرستانی. با دسیسه ی دختری که عاشق سینا بود و نارضایتی مادرش با وجود عشقی که بینمون بود مجبور شدیم از هم جداشیم.
بعد از سینا با پسرداییم مجتبی نامزد کردم که اون هم بهم خیانت کرد. قلبم شکسته بود، روحم آسیب دیده بود. تا اینکه امیرعلی وارد زندگیم شد.
مرد خشن و درعین حال عاشقی که باید بهش تکیه میکردم
بعد ازدواجم فهمیدم سینا ...
این داستان زیبا و کاملا واقعی را میتوانید از این جا بخوانید.👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
#منبعرمانهایکاملاواقعی