دو رفیق
دو شهید
همه جا معروف شده بودن بہ باهم بودن؛ تو جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم....
خبر شهادت علی رو که آوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم...
اول همه فکر میکردن علی رو هم مثل بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
بهش گفتن: مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی همونجوری که
های های اشک می ریخت؛ گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن؛ عهد بستن آخه مادر عهد بستن که بدون هم پیش سیدالشهدا نرن
مأمور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود نوشته بود:
شهید #سیدمحمد_رجبی
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وششم از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگرا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_وهفتم
صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل
نشوند
اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان!
نمیدانند اسیر یعنی چه،
برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی
بخورم.
الان حامد چه میخورد؟
اصلا غذایش میدهند؟
نگاه های زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و
معده ام را با نوشابه پر میکنم.
چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و
حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی حاج مرتضی پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛
عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره
گندمگونش را دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است.
علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش
وسط اند وحاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند:
خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم.
بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛
نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان!
بلند میشوم:
من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم.
عمه میان صحبتش میگوید:
باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه
حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛
توپشان روی زمین افتاده. علی
هاج وواج نگاهم میکند،
بالاخره زبان باز میکند:
ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام،
واقعا دست خودم نبود...
الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛
گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم:
خواهش میکنم و میروم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و
نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟
قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛
تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفونها و هندزفریهایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان.
تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند.
هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛
لابد از خود میپرسند این دخترچادری اینجا چکار دارد؟
دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر
داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد.
بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم
قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن
روسریهایشان.
سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛
از بین درختهای کنار جاده، اصفهان پیداست،
با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛
کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!
شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره،
پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛
شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود.
دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم.
اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را ازاینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمانها شاخصترند؛
گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست،
به پدر سلام میکنم. اینجا که
ایستاده ام،
بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم!
آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...
-کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•