eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
تو تنهایی ولی تنهام نذار ... خداجون! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
بی تو در آسمان قحطی ستاره شده است بیا، ما از تاریکی می ترسیم! •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( به قولش عمل کرد ) ♦️ برونسی: شما که میدونی من علاقه ای به کار کلاسیک و طرح نقشه به این شکل ندارم… ♦️ همت: چی میگی عبدالحسین؟؟! نقطه عملیاتی خودتو روی نقشه نشون بده!! نمیشه که همینجوری زد به خط!!! صداپیشگان: مسعود عباسی،مجید ساجدی:محمدرضا جعفر،علی حاجیپور،کامران شریفی،امیر مهدی اقبال نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان♥ #بےدل ‌♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول * تصمیم * #قسمت_اول *هامون* "بگذار هر رو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم * هشت ماه قبل صدای زنگ موبایل مثل متّه در مغزش فرو می‌رفت. بدون اینکه نگاهی به صفحه‌اش بیندازد، قطع کرد. پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید. یک‌دفعه با یادآوری شب گذشته و حال و روز فربد، مثل فنر از جا پرید. با دیدن فربد که همان‌جا وسط هال دراز به دراز افتاده بود، هنگ کرد. نزدیکش رفت. دستش را جلوی بینی‌ او گرفت. نفس می‌کشید. خیالش راحت شد. لگدی نثار کمرش کرد. "مفت‌خورِ بی‌عار.. " فربد تکانی به بدنش داد. در حالی که دهانش را روی آرنج فشرده بود و صدایش بم شده بود گفت: "چته تو وحشی.. اول صُبی.. " غلتی زد و دوباره خوابید. هامون نزدیکش شد و با پا به پهلویش کوباند. "میگم پاشو پسره‌ی... " با شنیدن صدای زنگ موبایلش او را رها کرد و تصویر مادرش را که روی صفحه دید، بلافاصله تماس را وصل کرد. - به‌به .. سلام! .. ثریا خانوم..چیطوری؟ - چه سلامی مادر! معلوم هست کجایی تو! چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ -اوه اوه چه خبره.. ببخشید خوابم برد خب.. - نگران شدم خب مامان! چند بار تا حالا زنگ زدم جواب نمیدی! مکثی کرد."حالا ولش کن اینا رو! درساتو که می‌خونی؟ هان؟ یادت باشه نمراتتو باید برام بفرستیا حواست که هست؟ " - نگران نباشین .. چشم درسامم می‌خونم.. اونم می‌فرستم.. - پس منتظرم بفرست. اصلاً وایسا ببینم! تو کجایی الان! نکنه خونه نیستی رفتی این ور اون ور! - مادرِ من! نوچی کرد. - خونه‌ام به خدا.. اصلاً بیا خودت نگا کن..آن‌لاین شین! لپ‌تاپش را روشن کرد و روی پیش‌خوان آشپزخانه گذاشت. لباسش را پوشید و کمی آنجا را مرتب کرد. مادرش خیلی حساس بود. یک حساسیت وسواس‌گونه، که اکثر مواقع کلافه‌اش می‌کرد. کمی بعد تصویر ثریا روی صفحه‌ی دسک‌تاپ ظاهر شد و چهره‌‌ی درهمش با دیدن سر و وضع او، درهم‌تر رفت. - این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ بعد در حالی که چشمانش را گشاد کرده بود، گفت:" نگا تو رو خدا... چقد ژولیده، پولیده‌ای؟! ... فایده نداره. خودم باید بیام یه سر و سامونی بهت بدم.. " هامون دستی به موهای نامرتبش کشید." وقت نکردم دوش بگیرم.. تازه بیدار شدم آخه.. " ثریا با دیدن ژست بانمک هامون اخم‌هایش را از هم باز کرد. قربان قد و بالای تنها پسرش رفت. - بمیرم الهی مامان! هیچ کس نیست تر و خشکت کنه! نگاش کن! هامون پوفی از سر کلافگی کشید. "مامان مگه من بچم! .. " - از بچه‌هام بچه‌تری..من با خون دل بزرگت کردم مادر.. تو چه می‌دونی.. بغضش را فرو داد. -دلم برات یه ذره شده.. اینجا جات خیلی خالیه.. دماغ سر بالایش را که به لطف عمل جراحی خوش فرم شده بود، بالا کشید: " راستی پریروز فریناز اینجا بود. دخترِ خاله پری. سراغتو می‌گرفت. نمی‌دونی چه خانومی شده واسه خودش ماشالا. گفت تازه از آلمان اومده. داره واسه فوق می‌خونه.. خیلی خوشگل شده مامان باید ببینیش.." هامون نخواست ذوق مادرش را با بداخلاقی کور کند. با حوصله به حرف‌هایش گوش داد. به این صحبتها هم عادت داشت. مادرش فریناز را از وقتی شانزده سالش بود، برایش در نظر گرفته بود. به فریناز فکر کرد. ابرو درهم کشید."دختره‌ی افاده‌ایه نُنُر... با اون دماغ عملیش و خط چشم تتو شده‌اش فکر می‌کنه زلیخاست.. اَنتر خانوم.. " نگاهش به دماغ مادرش افتاد. خنده‌اش گرفت. مادرش هنوز داشت بی‌وقفه هنرهای فریناز را که از هر انگشتش می‌بارید، ردیف می‌کرد. وقتی دیگر نفس کم آورد دوباره اشک در چشم‌هایش جمع شد." امتحانات کی شروع میشه؟! " هامون خنده‌اش را به سختی جمع کرد. -حدود یه هفته دیگه مامان. - باشه. من و پدرت بعد از امتحاناتت میایم اصفهان. چقدر بهت گفتم یه بار دیگه کنکور بده همینجا تهران بهترین دانشگاه قبول میشی! زیر بار نرفتی. تو هم مثل اون پدرت کله‌شقی دیگه! پا شدی رفتی اونجا معلوم نیست چی به روزت میاری.. هر موقع تموم شدن میس بذار خب؟ - باشه مامان جان. فعلاً کاری ندارین؟ من برم؟ - نه مامان برو. مواظب خودت باش. عکس فرینازم برات سِند می‌کنم. ببین. بای. هامون بوسه‌ای برای مادرش فرستاد. نفس راحتی کشید. هر چند دل خودش هم برای آنها تنگ شده بود. برای لوس بازیهایش و توجه مادر و خونسردی خارج از اندازه پدرش. دلش برای خانه‌شان تنگ شده بود. برای منیریه. برای لواسان و ویلای لاکچری‌اش در بهترین نقطه آنجا. حتی دلش برای باغبانشان هم تنگ شده بود. شاید می‌رفت. بعد از امتحانات. همین تابستان پیش‌رو. لپ‌تاپ را بست. با خودش فکر کرد: "شاید نه! حتماً میرم." هنوز چند ماه دیگر تا تابستان مانده بود." اوفففف..." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
خوب کن حالِ شبهایم را.. یک شب بخیر خشک و خالی از تو می تواند کاری با من کند که احساس کنم امشب خوشبخت ترین آدمِ روی زمینم...! 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ نیایش صبحگاهی 🌸🌿 🌸پروردگارا 🌿امروز هر لحظه همیشه و 🌸در همه‌ی وقایعی که رخ می‌دهد، 🌿 لطف و رحمت تو را خواهم دید 🌸زیرا که تو آگاهی به آنچه 🌿بر من نیکوتر است 🌸به تو اعتماد خواهم کرد 🌿و یقین دارم همواره در کنار منی 🌸خرد و فرزانگی از آن توست 🌿تو عاشق تر از آنی که کیفر دهی و هر 🌸آنچه تو پیش‌آوری بی‌شک بهترین است 🌿همه لحظات زندگی‌ام را به تو‌ می‌سپارم 🖤 امروز دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰ ۲۱ محرم ۱۴۴۳ : *یا قاضِیَ الْحاجات؛ ای برآورنده حاجت‌ها* 🌿☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️🌿 امام صادق عليه السلام: 💫 قابِلِ السَّفيهَ بالإعراضِ عَنهُ و تَركِ الجَوابِ يَكُنِ الناسُ أنصارَكَ؛ لأنَّ مَن جاوَبَ السَّفيهَ و كافَأهُ قد وَضَعَ الحَطَبَ على النارِ💫 *با بى اعتنايى به سفيه و ندادن جواب او، با وى مقابله كن، تا مردم جانب تو را بگيرند؛ زيرا كسى كه جواب سفيه را بدهد و مقابله به مثل كند، هيزم روى آتش نهاده است* 📚بحارالأنوار جلد71 صفحه422 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
*✨ امام كاظم* عليه‌‏السلام: 🍃 *خداوند در زمين بندگانى دارد كه براى برآوردن نيازهاى‌مردم مى‌كوشند؛ اينان ايمنى يافتگان روز قيامت‏‌اند.* 📚 کافى ج ۲، ص ۱۹۷
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم * #قسمت_دوم هشت ماه قبل صدای زنگ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم تصمیم هامون بعد از تماس با مادرش، فربد را بیدار کرد. باید امروز از شر او هم راحت می‌شد. بعد از امتحاناتش، وقت برای خوش گذراندن زیاد داشت. فربد پایه‌ی خوش‌گذرانی‌های پرخرجش بود. از همان اوایل آمدنش به اصفهان. او هم مثل خودش تنها پسر خانواده بود و پدرش یکی از سرمایه‌دارهای اصفهانی. وقتی با فربد آشنا شد، به نظرش خیلی ضعیف و بی‌اراده آمد. یک بچه پولدارِ خوش‌گذران و بی‌خیال که پشتوانه‌اش فقط پدر پولدارش بود و خودش چیزی در چنته نداشت. اما پسر با معرفتی بود و همین معرفتش باعث شد تا او را کنار خودش نگه دارد. فربد سرش را پای رفاقت می‌داد؛ اما دل به درس خواندن نمی‌داد. همیشه به قول یکی از بچه‌ها، با نمرات کهکشانی واحدهایش را پاس می‌کرد و همین‌که قبول می‌شد برایش کافی بود. هامون رفاقتش را با او در همین حد نگه داشته بود. در حد یک دوستی معمولی. نمی‌خواست این رفاقت ریشه‌دار شود چون او را در حد خودش نمی‌دید. به نظرش حد و اندازه فربد همین‌قدر بود. سطحی و کوتاه مدت. فربد ماگ قهوه‌اش را روی میز گذاشت و نشست. - هامون! نمیای بریم صفاسیتی! بچه‌ها امروز برنامه دارن. کوفتمون نکن خداوکیلی .. هامون رو به پنجره، پشت به او پاسخش را خیلی سرد و جدی داد."قهوه‌تو خوردی؟.. به سلامت... " و این یعنی بیرون کردنی مؤدبانه به سبک خودش. فربد او را خوب می‌شناخت. وقتی حوصله نداشت همین‌قدر نچسب می‌شد. نوچی کرد و قهوه‌اش را تا ته خورد. نگاهی به هامون انداخت. سرش را به نشانه تأسف تکان داد. زیر لب گفت: "خاک تو سرِ بی لیاقتت! گَند دماغ! .. " نمی‌دانست شنیده یا نه. قبل از اینکه منتظر عکس‌العملی شود، رفت. هامون شنید؛ اما از جایش تکان نخورد. با آرامش به دوردست‌ها خیره بود. به بالاترین و غیرقابل دسترس‌ترین نقطه در افق دیدش. همان نقطه‌ی دوست‌داشتنی و مبهم. مهم نبود آدم‌ها ناراحت می‌شوند یا نه. مهم نبود برای رسیدن به هدفش، دلی می‌شکند یا نه. مهم این بود که خودش ناراحت نشود. برسد به همان‌جایی که می‌خواست. بی چون و چرا. سکوتِ خانه، لبخند رضایت را روی لب‌های خوش‌فرمش نشاند. برگشت و یک لیوان چای ماسالا برای خودش ریخت. داخلش یک تکه دارچین انداخت. کمی عسل و شیر هم اضافه کرد. صدای جیرینگ جیرینگ قاشق، توی سرش پیچید. لپ‌تاپش را به همراه یکی از کتاب‌های درسی‌اش برداشت و پشت میز قهوه‌ای سوخته‌اش که در اتاق دیگری قرار داشت، نشست. باید تا اطلاع ثانوی سایلنت می‌شد. امتحاناتش در پیش بود و او وقت نداشت تا به چیزی جز درس فکر کند. امسال هم باید رتبه یک دانشگاه می‌شد. بالاتر و برتر از همه. مثل همیشه. رشته مهندسی پزشکی، برای رسیدن به آرزوهایش، همان چیزی بود که می‌خواست. اجازه نمی‌داد احساسش در برابر اهدافش مانع شوند. مثل یک سنگ بزرگ در مقابل جریان آب یک رودخانه. احساس برایش مقوله خنده‌داری بود. یک چیز مسخره. معتقد بود تا وقتی عقل حکمرانی می‌کند جایی برای احساس باقی نمی‌مانَد. موفقیت برای او یعنی پول و داشتن شهرت. نمی‌خواست یک پولدار بی‌سواد باشد. مثل پدربزرگش. تحصیل اولویت اصلی زندگی‌اش بود. شاید هم می‌رفت خارج از کشور. جایش را هنوز نمی‌دانست. شاید انگلیس یا آلمان.. رویاهایش فراتر از آن چیزی بود که پدر و مادرش می‌خواستند یا حتی خودش. حد و مرز نمی‌شناخت. برای رسیدن به همه‌ی آنها تلاش می‌کرد. او همه چیز را با هم می‌خواست. همه چیز را. غرق در مطالعه شد. درس، چیزی که هیچ جایگزینی برایش متصور نبود، جز رسیدن به آرزوهایش. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هیام عزیز من امروز خوشه های ماه خوندن یه مدت دسترسی نداشتم ولی امروز خوندم خدا قوت واقعا عالی بود من که به شخصه همراه هیوا رشد کردم کاش این رمان کتاب کنید تا خیلی از جوانها بخونن بی اعتقادی یا ضعف در اعتماد به خدا معضل اصلی جوانهای ماست که باید تقویت بشه امیدوارم در پناه ارباب پاینده باشی به قول حاج حسام ارباب شد که به هر کس رو نزنیم یا حق👌❤️🌹🌹
ما حسینی گر شدیم از برکت نام رضاست
زندگی می چرخد چه برای آنکه میخندد چه برای آنکه میگرید زندگی دوختن شادی هاست زندگی هنر هم نفسی با غم هاست زندگی هنر هم سفری با رنج است زندگی یافتن روزنه در تاریکی است کیه که از یک دقیقه ی دیگه ش خبر داشته باشه؟ وقتی به همدیگه خوبی کنیم اولین نتیجه ش اینه که یه حس خوب و انرژی مثبت نصیبمون میشه خوب و مثبت بمونید ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🖤 عليه‌السلام فرمودند: 🍀 المؤمِنُ مِن دُعائِهِ عَلي ثَلاثٍ: إِمّا أن يُدَّخَرَ لَهُ، و إمّا أن يُعجِّلَ لهُ و إمّا أن يَدْفَعُ عنهُ بلاءً يُريدُ أن يُصيبَهُ *🍃 دعاهاي مؤمن بر سه گونه است: يا براي او ذخيره مي شود و يا سريعاً اجابت مي شود و يا به واسطة آن دعا، بلائي كه قرار بود به او رسد از او برطرف مي گردد.* 📖 تحف العقول، ص 280 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌻 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ (زمر ۵۳) * بگو: اى بندگان من که در جنایت به خویش (به واسطه گناه) از حد گذشتید، از رحمت خدا نومید مگردید، بى تردید خداوند همه گناهان را (به وسیله توبه) مى آمرزد، زیرا اوست آمرزنده و مهربان.»* 📚 سوره زمر آیه«۵۳» این وعده خدای متعال است، بشارت به گنه کاران است و خدا هرگز خلف وعده نمی‌کند. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله می‌فرمایند: هر که میان خود و خدا را اصلاح کند ، خداوند میان او و مردم را اصلاح گرداند و هر که درونش را درست کند ، خداوند بیرونش را درست گرداند و هر که رضایت خدا را بطلبد ، خداوند رضایت خودش و مردم را نصیبش گرداند . (میزان الحکمة ج۵ ص۲۶۹) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
‍ ❁✨حدیثــ ‌هاے مهدوے✨❁ امام زمان(عــج): [ وأما علة ما وقع من الغيبة فان الله عزّ وجلّ قال: يا أيها الذين آمنوا لا تسألوا عن أشياء ان تبد لکم تسؤکم ] ✨ شیعه ما *امّا علّت و فلسفه‌ي آنچه از دوران غيبت اتّفاق افتاده [كه درک آن براى شما سنگين است] آن است كه خداوند در قرآن فرموده: «اى مؤمنان از چيزهايى نپرسيد كه اگر آشكارتان شود، بدتان آيد »* 📚 بحار الأنوار/ ج 52 /92 /باب 20 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تیزر تبلیغاتی داستان صوتی { روز آخر } ♦️ فصل دوم ( دولت حق ) ♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!... ♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفر، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی ) ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَرَاهُ قَرِیباً 💫 * چه کسی می گوید؛ پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم؛ روشنی نزدیک است* .... ( سهراب سپهری)
✍ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمی‌دانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ... ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی... ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پول‌هایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ... ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ... ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول تصمیم #قسمت_سوم هامون بعد از تماس با ماد
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* *تکتم* در یک عصر پاییزیِ دل‌چسب، محو تماشای جعبه خاتم‌کاری‌ای بود که پشت ویترین مغازه‌ای در بازار هنر، جلوه‌گری می‌کرد. محو این چندضلعی‌های منظم و این مثلث‌های کوچکِ بی‌نظیر. نقش و نگار هنرمندانه و ظریفِ روی جعبه، که به صورت هندسیِ بی‌نقص، کنار هم قرار گرفته بود، زیبایی چشم‌گیری داشت. با خود‌ فکر کرد، قطعاً این ظرافت و زیبایی، با وقت و حوصله‌ی بسیار زیادی که برایش خرج شده، به وجود آمده و خالق چنین هنری را باید ستود. بازار هنر اصفهان پر بود از این زیباهای دوست‌داشتنی. تصویر محوی از خودش در شیشه‌ی مغازه دید. از وقتی موهای جلو سرش را کوتاه کرده بود، مدام روی پیشانی‌اش رها می‌شدند. کمی آنها را به داخل هل داد و دستی به بافت نوک مدادی‌اش کشید. با وجود سرد بودن هوا، گرمش بود. پشیمان بود چرا سوئی‌شرتش را نپوشید. به ساعتش نگاهی انداخت. - چه ظرافتی! خیلی زیباست مگه نه؟! درست مثل خودت! سلام! رویش را برگرداند. عاطفه با لبخند به او نگاه می‌کرد."جعبه بی‌نظیریه! من عاشق این هنرهای اصیلم. انگار روح دارن و با آدم حرف میزنن. " تکتم با گفتن "علیک سلام! " دوباره به جعبه خیره شد. - همین‌طوره! واقعاً قشنگن. - می‌خوای بخریش؟! - فعلاً نه! شاید یه روز خریدمش.. - پس بزن بریم. تکتم نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. پاییز برایش همیشه زیبا بود. دوستش داشت. جذابیت رنگ‌ها در این فصلِ رویایی، او را به وجد می‌آورد. انگار خداوند همه‌ی هنرش را در این فصل رونمایی کرده بود. هنری که قلموی نقاشان چیره‌دست هم در برابرش کم می‌آورد. - امروز می‌خوایم بریم فضانوردی! با تعجب به عاطفه نگاه کرد. "یعنی چی؟! " عاطفه کش چادرش‌ را تنظیم کرد." باور کن! خیلی جای باصفائیه! " - کجا؟ فضا؟! - مسخره نکن. بریم خودت می‌فهمی! با هم سوار دویست و شش عاطفه که کمی جلوتر از بازار هنر پارک کرده بود، شدند. تکتم در طی این یکی دو سال که به اصفهان آمده بودند، فرصت نکرده بود به همه جا سر بزند. این شهر را دوست داشت، چون مادرش سال‌های کودکی و جوانیش را اینجا گذرانده بود. اینجا زندگی کرده و نفس کشیده بود. تمام عاشقانه‌هایش با پدر، در این شهر گذشته بود. و حالا او هم عاشقانه این هوا را می‌بلعید. - چته تو فکری؟! تکتم آهی کشید." هیچ! یاد مامانم افتادم.. " عاطفه دستش را روی دست تکتم گذاشت."عزیزم.. خدا رحمتش کنه! " - می‌دونی عاطفه! اینجا زندگی یه جور دیگه‌ست برام! یه حال و هوای دیگه‌ای داره! البته تهرانم خوب بودا. ولی اینجا یه چیز دیگه‌ست! - پدر مادرت اینجا ازدواج کردن؟ - اوهوم. بعد از جنگ بابام یه سفر میاد اصفهان. فکر کنم تشییع یکی از همرزماش بوده. بعدش خونه‌ی همون شهید مامانمو می‌بینه و عاشق هم میشن. البته مامانم اون موقع درس می‌خونده. بابابزرگم، یعنی بابای مامانم مخالفت می‌کنه. نمی‌خواسته دخترشو راه دور شوهر بده. به شرطی که بابام همینجا اصفهان بمونه، با ازدواجشون موافقت می‌کنه. بابام دیگه برنمی‌گرده تهران. همینجا می‌مونن تا وقتی طاها و بعدش من به دنیا میایم. آه سردی از سینه‌اش برآمد و سکوت کرد. عاطفه هم سکوت کرده بود. - بعدش اون تصادف لعنتی مامان مهربونمو از ما گرفت. باباحسینم نتونست اینجا دووم بیاره. خونه‌ای رو که توش زندگی می‌کردیم، دلش نیومد بفروشه. داد دست مستأجر و رفتیم تهران. تا همین یکی دو سال پیش که من قبول شدم و اومدیم اینجا. - بعد فوت مامانت دیگه نیومدین اصفهان؟ - نه! بابام نمی‌اومد. مرگ مامانم خیلی ماهارو اذیت کرد. من همش هفت سالم بود. تهران خونه بابابزرگم بودیم. وقتی هم از دنیا رفت خونه رو داد به بابای من. عمه‌هامم مخالفت نکردن. روزای سختی رو گذروندم. خیلی سخت. - عزیز دلم.. الهی بمیرم..عوضش زن زندگی شدی! چشمکی زد و خندید. - خب دختر خانوم. فعلاً دفتر خاطراتتو ببند که رسیدیم. عاطفه ماشینش را پارک کرد و پیاده شدند. تکتم نگاهی به اطراف انداخت. - اوه! گلستان شهدا. روسری‌اش را ناخودآگاه جلو کشید. گره‌اش را محکمتر کرد که موهایش بیرون نریزند. "تو واقعاً اینجا میری تو فضا؟! " عاطفه لبخند زد. - فضا چیه بگو ملکوت اعلا! من اینجا حالم خوب میشه. اینقدر که انگار دیگه رو زمین نیستم. - باباحسین منم زیاد میاد اینجا. طاها هم همین‌طور. - تو چرا نمیای؟ با هم وارد شدند. شهدا روبرویشان صف کشیده بودند. خوابیده. عکس‌هایشان هزاران حرف ناگفته داشت. تکتم دستانش را در هم قلاب کرد. نگاهش روی نگاه‌های خیره و خاموش آنها می‌گشت. - نمی‌دونم. به نظرم آرمان و اعتقاد اینا خیلی با دنیای ما فاصله داره. درکشون نمی‌کنم! - جالبه. خوبه باباتم جانبازه و این حرفو می‌زنی! 👇👇👇
- آره خب. درک رفتار بابا هم برام سخته. هنوزم وقتی از خاطراتش برام تعریف می‌کنه، نمی‌فهممش. بهش میگم اون موقع یه دورانی بود برای خودش. گذشت. تموم شد. اون فقط سکوت می‌کنه؛ ولی نگاهش پُرِ حرفه. مثل نگاه این شهدا. احساس می‌کنم مال یه دنیای دیگه‌ان! عاطفه کنار مزار شهیدی نشست. نگاه به چهره‌ی معصومش انداخت. لبخند زد و گفت:" ولی اینام مال همین دنیا بودن. مثل ما. با یک دنیا آرزو و رویاهایی که می‌تونستن بهشون برسن و از همشون گذشتن. " - خب.. الان باید ازشون تشکر کنیم؟ - اینا نیاز به تشکر ما ندارن. مزدشونم گرفتن. خیلیاشون گمنامن. اصلاً دوست نداشتن شناخته بشن. این ماییم که هنوز اندر خم یک کوچه‌ موندیم. راهو گم کردیم تکتم جان. باید از خودش بخوایم که نشونمون بده. که بیراهه نریم. بلند شد. چادرش را تکاند و به راه افتاد. تکتم هنوز نشسته بود و فکر می‌کرد. عاطفه برگشت و نگاهش کرد. - پاشو بیا دیگه .. چرا نشستی؟ تکتم برخاست. دستش را به نشانه‌ی تأیید رو به شهدا گرفت و فریاد زد:" دم همشون گرم.. " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ نیایش صبحگاهی🌸🌿 ✨الهی 🌸به من و همه ى دوستان و عزيزانم 🌿سلامتی شادمانی آرامش 🌸موفقيت و عشق ارزانی دار 🌿تا عمر مانده را به شادى بگذرانيم ✨مهربانا... 🌸یاریمان کن تا همديگر را دوست بداريم 🌿به همه ی ما عطا کن 🌸چشمي كه زيبايی را قسمت كند 🌿دستی كه به ياری بشتابد 🌸زبانی كه ذكر مهر بگويد 🌿و دلی كه تسكين درد گردد ✨خداوندا 🌸از تو می خواهم در این آدینه زیبا 🌿برای همه دوستانم روزی زیبا رقم بخورد الهی آمین  *" اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ" خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما.* امام‌حسین علیه السلام: *برای او(حضرت مهدی) غیبتی است که گروه هایی در آن از دین برمی گردند و گروه هایی دیگر بر آیین خود استوار می مانند و در این راه آزارها می بینند. به آنان گفته می شود: این وعده کی واقع خواهد شد اگر راستگو هستید؟ آنان که بر این آزارها و تکذیب ها صبر کنند، همانند کسی هستند که شمشیر به دست گرفته و در پیشاپیش رسول اکرم(ص) جهاد می کند.* 📚 بحارالانوار مجلسی، : •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خیلی خوب است که آدمی اهلِ گذشت باشد، ببخشد، عبور کند، گاهی ندیده بگیرد، گه‌گُداری هم به رو نیاورد گویی که اصلاً نشنیده و نفهمیده درحالیکه هم شنیده و هم فهمیده است! جای تحسین دارد که آدم به آن درجه از محبت برسد که بزرگواری کند در برابر ناخالصی‌های آدمِ زندگی‌اش. بله این‌ ویژگی‌ها خیلی خوب‌اند برای داشتن. امّا دربرابرِ کسی که این‌ها را می‌فهمد و سپاسگزار است. درد در ناسپاسی‌هاست ... •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
ميگفت، آدميزاد به اندازه‌‌ی لطافتِ قلبش درد ميكشد . راست می‌گفت... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
آخر چه بود حآصل اشک و دُعای من؟! شآید نمیرسد به خُدآ هم صدآی من .. می‌گفت: قوی باش! خدا عاشق ِ بچه پررو‌هاست.. •وَمَنْ تَابَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتَابًا• و كسى كه توبه كند و عمل صالح انجام دهد، به‌سوى خدا بازگشت مى‌كند ۰🌱 _ببین؛خدا پشتِ سرت با لبخند منتظره:) •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
*خدایا..❤️ حالمان را تڪان بده..🌺 خیلی وقت است ... دلخوشی هایمان "ته نشین" شده است...!!* 🌺🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا