eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_چهارم پ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * مرد جوان لبه‌ی صندلی نشسته بود و از اضطراب انگشت‌هایش را درهم می‌پیچید. مردمک‌های لرزانش روی عکس ام‌آرآی و حرکات حبیب در نوسان بود. جرأت نداشت سؤال بپرسد. می‌ترسید. حبیب که از سکوت او متوجه انقلاب درونی‌اش شده بود، با لبخند گفت: " خب آقابهرام!..خوشبختانه هیچ نشونه‌ای از رفیق قدیمیمون تو عکسا دیده نمیشه.. علت این سردردا چیز دیگه‌ای باید باشه.." مرد جوان نفسش را از سر آسودگی بیرون داد. راحت‌تر روی صندلی جابجا شد. دلش نمی‌خواست دوباره سروکله‌ی تومور در مغزش پیدا شود و زندگی‌اش را مختل کند. با لحنی که نگرانی هنوز در آن موج می‌زد گفت: " دکتر ولی این سردردا مث دو سه سال پیشمه‌ها.. همون علامتا رو داره.." حبیب موشکافانه نگاهش کرد. - مداوم بوده یا گهگاهی سراغت میاد؟ - گهگاهی! - خب..یه سری آزمایش باید بدی تا بررسی کنم علتش چیه..هر چی هس خیالت راحت باشه.. تومور نیست..فعلاً دارویی تجویز نمی‌کنم تا جواب آزمایشات‌و برام بیاری.. - ممنون دکتر! حبیب در حالی که مهر را روی دفترچه بیمار می‌زد گفت:" اگه دیدی سردردت خیلی غیرقابل تحمله ..یه استامینوفنِ ساده بخور.. حتماً ساده باشه..ترجیهاً سیصدوبیست‌وپنج.. " مرد جوان با گفتن "چشم " بلند شد. در حینی که داشت تشکر می‌کرد، پرستاری سراسیمه وارد اتاق شد. - دکتر ببخشید! یه مورد اورژانسی آوردن..حالش وخیمه..خونریزی مغزی.. حبیب با عجله بلند شد. مرد جوان رفته بود. بیمار بعدی داشت وارد می‌شد که حبیب رو به منشی کرد. - خانم قربانی همه‌ی مریضا رو برای فردا اول وقت نوبت بده لطفاً.. با عذرخواهی از آنها، همراه پرستار به سمت بخش اورژانس دوید. *** تکتم به همراه گلرخ تازه از بخش قلب خارج شده بودند. گلرخ نگاهی به یادداشت‌هایش کرد. - میگم تکتم! این دستگاه نوار قلب بدجور ریپ می‌زدا!..چطوری نوار می‌گیرن با این! تکتم با نوک خودکار پیشانی‌اش را خاراند. - اوهوم.. خیلی هم قدیمی بود باید بره تو لیست تعویضیا.. تعمیر فک نکنم جواب بده.. - آره! از آسانسور بیرون آمدند. چند پرستار یک بیمار را روی برانکارد توی آسانسور هدایت کردند. تکتم نگاهش روی صورت رنگ‌پریده‌ی پیرمرد چرخید. یادش به حاج‌حسین افتاد وقتی به خاطر قلبش برده بودندش بیمارستان. چه روز سختی بود. چقدر نگران بود. و طاها. یاد او دوباره در قلبش جان گرفت. یاد نگرانی‌هایش. گریه‌هایش. بی‌قراری‌هایش. گلرخ سقلمه‌ای به تکتم زد. - حواست کجاس؟..بریم بخش اورژانس.. تکتم آهی کشید." بریم.." - باید یکی‌یکی اتاق احیا، رادیولوژی، اتاق عمل و اینا رو چک کنیم..به نظرت می‌رسیم همشون‌و امروز؟ گلرخ این را پرسید و به تکتم نگاه کرد. تکتم دستش را توی جیب روپوشش کرده بود. هنوز تو فکر بود. - نمی‌دونم!.بریم ببینیم چی میشه.. هر دو به سمت ایستگاه پرستاری راه افتادند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| ❤️✨|• ••ای یوسف زهرا... برای اهتزاز پرچم امید و حقیقت؛ من منتظرم🌱 ••اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج🌱💛
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_پنجم م
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * در ایستگاه پرستاری هیچ‌کس نبود. از داخل یکی از اتاق‌ها پرستاران در حال رفت و آمد بودند. یک نفر بیرون از اتاق با سرو لباس خاکی و خونی ایستاده بود و گریه می‌کرد. هر دو به اتاق نزدیک شدند. چند پرستار دور یک تخت جمع شده بودند. تکتم در میان آنها چشمش افتاد به حبیب. خم شده بود روی تخت. انگار داشت بیماری را معاینه می‌کرد. آقایی که بیرون ایستاده بود مدام جلوی پرستارها را می‌گرفت و می‌گفت:" حالش چطوره خانوم؟..تو روقرآن بگین.. زنده می‌مونه؟.. یا ابالفضل..به دادم برس.. جواب مادرش‌و چی بدم.." دور خودش می‌چرخید و تمام ائمه را صدا می‌زد. صورتش سرخ شده بود. صدای حبیب از داخل اتاق آمد: "سریعاً اتاق عمل.." پرستاری سراسیمه به ایستگاه آمد و تلفن را برداشت. پشت سرش حبیب با عجله و بدون توجه به کسی از اتاق خارج شد. تکتم را که پشت‌سر گلرخ ایستاده بود، ندید. بقیه پرستارها با عجله مریض را از اتاق خارج کردند و به سمت آسانسور حرکت دادند. آن مرد هم گریه‌کنان به دنبالشان دوید. گلرخ سر در گوش تکتم کرد: - بیچاره! حتماً تصادف کرده! درحالی که هر دو با قیافه‌ای دمغ به رفتن آنها نگاه می‌کردند، پرستاری جلوشان ایستاد. - شما اینجا کاری داشتین؟ تکتم به چشم‌های ریز و ریمل‌زده‌ی او نگاه کرد. چند باری پلک زد. گلرخ گفت:" بله ما از بخش مهندسی اومدیم میخواسیم یه بازدید از دستگاههای این بخش داشته باشیم.." پرستار رفت پشت سیستم نشست. - خب کدوم قسمت میرین؟ هماهنگ کردین؟ تکتم گفت:" رادیولوژی.. خیر.." پرستار گوشی را برداشت. " پس بذارین اول هماهنگ کنم.. دکترفخارزاده فرستاده؟ " نگاهش به مانیتور بود. " دکتر مسعودی لطفا" گلرخ با گفتن " بله " قیافه‌ی درهم تکتم را از نظر گذراند." چی شدی یهو؟! " تکتم لبخندی تصنعی بر لب نشاند." هیچی.. داشتم فک می‌کردم خدا به داد خانواده‌ش برسه.. پدر مادرش.. بنده خدا جوون بود.." پرستار گفت:" می‌تونید برید.. انتهای راهرو ..سمت چپ.." هر دو راه افتادند. " خب دیگه چه میشه کرد.." بعد بلافاصله و بی‌ربط چیزی پراند تا حواس تکتم را پرت کند. " میگم آموزشم باید بدیم؟ " تکتم متعجب نگاهش کرد. - آره..چطور؟ گلرخ چشمی پیچاند. - باع.. کارمون دراومده پس.. - چیه مگه.. نمی‌دونستی؟ اتفاقاً خیلی جالبه که.. مث معلما.. مکثی کرد. " دوره‌ی کارآموزیم یه استاد سخت‌گیر داشتیم ریزبه‌ریز دستگاها رو توضیح می‌خواس..ساخت و تعمیرشون.. بچه‌ها خیلی غر می‌زدن ولی همون سخت‌گیریاش باعث می‌شد یه چیزایی یاد بگیریم که حالا به دردم می‌خوره.." - من که به زور تونسم فوقم‌و بگذرونم.. درسم خوب بودا.. مشکلات زیاد داشتم.. به واحد رادیولوژی که رسیدند گلرخ گفت:" باشه بعد برات تعریف می‌کنم .." تکتم سری تکان داد و هردو وارد شدند. *** با چرخیدن کلید در قفل، سر برگرداند. داشت باغچه‌ی باصفایش را آب می‌داد. - سلام حاج‌خانوم! با دیدن حبیب خنده‌ی پهنی بر لبش نقش بست. شیلنگ را انداخت و به استقبال پسرش رفت. با گفتن " سلام به روی ماهت..خسته نباشی! " کیفش را گرفت. حبیب کنار باغچه نشست. آبی به سروصورت برافروخته‌اش پاشید. با دو انگشت شست و سبابه چشمانش را مالید. روح‌انگیز حس کرد او همان حبیب همیشگی نیست. آرام پرسید:" امروز زود اومدی مامان!..نموندی بیمارستان!.." حبیب سرش را بالا گرفت. - نه! ینی آره..یه عمل سخت داشتم. خسته‌م.. نتونسم بمونم.. - زبون روزه رفتی اتاق عمل؟ - یهو پیش اومد..اورژانسی بود. تصادف کرده بود.. سرش را دوباره پایین انداخت. زیر لب گفت: "یه جوون هفده هژده ساله!.. " قلبش دوباره مچاله شد. فشرده شد. لحظه‌ای چهره‌ی جوان از پیش چشمانش محو نمی‌شد. تلخی آن لحظات هنوز جانش را چنگ می‌انداخت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_ششم در
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * تا رسیدن به اتاق عمل هزاران بار از خدا طلب کمک کرد. توسل کرد. توکل کرد. با اینکه صدها بار این صحنه‌ها را دیده و برایش تکرار شده ولی باز هم برایش عادی نشده بود. باز هم صورت بیمارانش لحظه به لحظه در ذهنش می‌ماند و بارها و بارها بارگزاری می‌شد. با خودش می‌گفت مگر ثانیه‌های بین مرگ و زندگی می‌تواند عادی شود؟ هزاران بار کاسه‌ی چشمش پر و خالی می‌شد. اما به محض رسیدن بر بالین بیمارش، لبخند را گوشه‌ی لبش می‌نشاند تا امید را به نفس‌های عزیز او پیوند زنَد. وقتی بالای سر پسر جوان رسید، با اینکه او بیهوش بود، باز هم لبخند زد. پسر با سری شکافته و رنگ‌وروی پریده بین مرگ و زندگی داشت دست‌وپا می‌زد. رشته‌ی حیاتش به دست‌های او گره خورده بود. دستیارانش آماده بودند. جراحی‌اش کرد. خونریزی شدید بود. همه‌ی تلاشش را کرد. چند ساعت بی وقفه. می‌خواست جلوی خونریزی را بگیرد و وضعیت داخلی بیمار را عادی نگه دارد. موفق هم شد. عمل ظاهراً موفقیت‌آمیز به پایان رسید؛ اما تنها چند دقیقه بعد از جراحی خطوط مانیتورینگ به تلاطم افتادند. هر لحظه وضع پسر جوان وخیم‌تر می‌شد. تلاشها بی‌فایده بود. صدای بوق ممتد دستگاه، خط پایانی بود بر تمام زحمات چند ساعته‌اش. عملیات احیا هم جواب نداد. نتوانست جان او را نجات دهد. مرده بود به همین سادگی. تنها چیزی که از ذهنش گذشت این بود؛" خدایا صبر بده به هممون.." نگاه شماتت‌بار خانواده‌ی پسر، بر روح و روانش بیشتر فشار می‌آورد؛ هرچند امیدوارشان نکرده بود. وارد اتاق استراحت که شد، ابراهیم دستش را روی شانه‌اش گذاشت و فشرد. چیزی نتوانست بگوید چون حال او را خوب می‌فهمید. ابراهیم متخصص بیهوشی بود و رفیق چند ساله‌اش. بغض راه گلویش را بست. رو کرد به او. " برام روضه بخون ابراهیم..روضه‌ی امام حسین.." در خلوت اتاق، صدای حزین ابراهیم و گریه بر امام حسین، روح زخمی‌اش را آرام کرد. خالی شد. سبک شد. حالا که برگشته بود خانه، فقط می‌خواست کمی بخوابد. روح‌انگیز این‌طور مواقع راحتش می‌گذاشت. با این به هم ریختگی و آشفتگی فهمید عمل موفقیت‌آمیز نبوده و بیمارش از دست رفته. با خودش گفت:" حتماً باز اون رفیق مداحش سنگ تموم گذاشته براش.." یادش به دفعات قبل افتاد. به آن روز که حبیب همین‌طور خراب آمده بود به همراه همان رفیقش. یکی از همکارانش در بیمارستان، فوت کرده بود. با هم به اتاق حبیب رفتند. او روضه خوانده بود و با هم ساعتها گریه سر داده بودند. رفت تا برای افطارش چیزی آماده کند. بعد از افطار، وقتی آرامشش را بازیافت، سراغ کتاب‌خانه‌اش رفت. کتاب‌هایش را از نظر گذراند. کتابهایی که در طول سالها خریده بود. هر کدام را با عشق خوانده بود. نوشیده بود. از میان قفسه‌ی کتاب‌های شعر، دیوان شمس را بیرون کشید. دلش کمی مولانا می‌خواست. اشعار مولانا را بسیار دوست می‌داشت. حال دلش را خوب می‌کرد. باید ذهنش را برای روزی دیگر، راه‌اندازی می‌کرد. امروز دیگر گذشته بود. باید برای فردا آماده می‌شد. برای نجات جان انسانی دیگر. اگر خدا می‌خواست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
باردیگر! الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام❤️ خداروشکر که زنده ماندیم تا بار دیگر غدیر را گرامی بداریم. الحمدلله دوسه سالی هست که این کار مهم رو به گردن گرفتم و واسطه ای شدم برای گرامیداشت این روز عزیز بخصوص برای بچه ها! دوستان با توجه به مقدار هزینه ای که جمع می‌شود بین طعام روز غدیر و بسته های معیشتی یکی را انتخاب می‌کنیم. منتها هدیه کودکانمان را فراموش نمی‌کنیم. باید عیدغدیر برای بچه ها ماندگار بماند. منتظر مساعدت هاتون هستیم. لطفا نذارید برای روزهای آخر! یاعلی
5892101186856254
بزنید روش کپی میشه @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_هفتم تا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * با دمنوش گیاهی بالای سرش ایستاد. صدایش کرد. - مامان! ثریا چشمان سرخش را باز کرد و به او خیره شد. هنوز دلخور بود. وقتی خبردار شد قرار است بیاید عزمش را جزم کرد تا به او بفهماند یک من ماست چقدر کره می‌دهد. حتی به استقبالش هم نرفت. هامون لب زد:" خوبی مامان؟! " ثریا رویش را برگرداند. دستش را روی سرش گذاشت. - نه! سرم داره می‌ترکه! می‌خوام بخوابم..شاید تو خواب بمیرم راحت شم! هامون سری تکان داد. کنارش نشست. دمنوش را روی عسلی گذاشت. - خدا نکنه!..پاشین اینو بخورین حالتون‌و سر جا میاره.. انگار خوشتون میاد تن منو هی بلرزونین! پشتش را به او کرد. - معلومه تن کی داره می‌لرزه! هامون پوفی کشید. انگشتانش را درهم قلاب کرد و بالای سرش گذاشت. - خوبه فقط منو دارین! اگه پنج‌تا بچه داشتین می‌خواستین چیکار کنین! ثریا پوزخند زد. - اگه پنج‌تا داشتم شاید حال و روزم بهتر از این بود! هامون دست مادرش را گرفت. مامان! سرنوشت من اینقد براتون بی‌اهمیته! ینی حاضر بودین به بدبختیم! ثریا دستش را کشید. - حوصله‌ی بحث ندارم هامون..پاشو برو.. دیگه تموم شد..این حرفام فقط اعصاب منو بیشتر به‌هم می‌ریزه.. هامون دست انداخت تا مادرش را بلند کند. - باشه میرم..شما یه قلپ از این بخورین! ثریا کلافه نشست. کمی از دمنوش را نوشید و دوباره خوابید. هامون به صورتش خیره شد. - چرا مراسم نامزدی نرفتین؟ - دوس نداشتم! - خاله سهیلا خیلی ناراحت بود. می‌گفت مگه من یه دختر بیشتر دارم؟ چرا هیچ‌کدومتون نیومدین؟! خلاصه کلی گِله کرد. ثریا سکوت کرد. هامون صورتش را نزدیک‌تر برد، طوری که ثریا هرم نفسش را روی گونه‌اش حس می‌کرد. - این پنج‌شنبه میریم خونشون.. همه با هم.. باشه مامان؟! ثریا اخم‌هایش را درهم‌ کشید. باز سکوت کرد. هامون بوسه‌ای روی گونه‌ی مادرش نشاند. " میریم از دلشون درمیاریم.." برخاست که برود. ثریا نیم‌خیز شد. - الان دیگه می‌خوای بری؟ روتم میشه؟! من که نمیام.. هامون دست به کمرش زد. - مامان میشه دست از این کاراتون بردارین! من دلیل این همه لجبازی‌و نمی‌فهمم!.. واقعاً نمی‌فهمم.. رفت تا آستانه‌ی در. برگشت سمت مادرش. - من با کسی قول‌وقرار نذاشته بودم..خودشونم خوب می‌دونن..شمام خوب می‌دونین..پنج‌شنبه هم میرم..خواستین بیاین.. ثریا لبهایش را به هم فشرد. عتاب‌آلود نگاهش کرد. هامون اهمیت نداد و رفت. ثریا سرش را گرفت. دلش به حال خودش می‌سوخت. نمی‌دانست چه کار کند. مثل بچه‌ها شده بود. بهانه‌گیر و بی‌حوصله. دست خودش نبود. سهیلا برای مراسم دعوتش کرده بود؛ اما چطور می‌رفت؟ باورش نمی‌شد فریناز به همین راحتی از هامون بگذرد. فکر می‌کرد پای عشقش بماند. حالا می‌رفت بگوید چه؟ مبارکتان باشد؟! عمراً پایش را در خانه‌ی سهیلا می‌گذاشت. کمی از دمنوش را نوشید. سعی کرد بخوابد، اما انگار خواب هم از او فراری شده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تازه عروس بودم و پی دلبری کردن از شوهر. یک هفته بیشتر از مراسم عروسیمون نمی‌گذشت و من جلوی آیینه داشتم به خودم ور می‌رفتم که همزمان با آمدن مجید، به استقبالش برم و زیباتر و دلبرتر از همیشه پیش چشمش جلوه کنم. خط چشم، ریمل و رژگونه و آخر سر رژلب گوجه‌ای رنگ رو روی لبم کشیدم و تمام! حالا شده بودم یه خانم خوشگل و شوهرپسند. لبخندی به نسترن زیبای داخل آیینه زدم و در نهایت رضایت دادم که کنار بیام و تا آمدن مجید، زیر سمار روشن کنم. خونمون کوچیک بود و فاصله‌ی اتاق خواب تا آشپزخانه چند قدم بیشتر نمی‌شد. هنوز پام به ورودی آشپزخانه نرسیده بود که از راه‌پله صدای تق‌توق شنیدم و کنجکاو عقب‌گرد زدم. از چشمی در که نگاه کردم دیدم..... https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_هشتم با
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پدر و پسر آماده منتظر بودند تا او نیز آماده شود. حریف آن دو و مهمتر از آنها، حس کنجکاوی خودش نشد. روسری حریر مشکی‌اش را انداخت و جلوتر از هامون و تیمور بیرون رفت. - ثریا خانوم! مجلس عزا نِمیریما.. مهمونیه!.. تیمور نگاهی به سر تا پا مشکی‌پوش ثریا کرد و این را گفت. ثریا همان‌طور که کفش‌هایش را می‌پوشید طعنه‌زنان گفت:" واسه من مجلس عزاست نفهمیدی اینو هنوز؟!.. را بیوفتین!.." هامون اما سفید پوشیده بود. پیراهن اندامی سفید به همراه کراوات مشکی رنگ و شلوار طوسی تیره که به شدت جذابش کرده بود. ثریا بازدم حسرت‌آلودش را بیرون داد ولی چیزی نگفت.. جو خانه سنگین بود. چیزی میان این خانواده تغییر کرده بود که در رفتارهایشان کاملا مشهود می‌نمود. سهیلا سینی شربت را روی میز گذاشت. نیم‌نگاهی به هامون کرد. هنوز هم قلباً از نامزدی فریناز خوشحال نبود؛ ولی این موقعیت ایده‌آل را هم نمی‌توانست از دست بدهد. از آن مهمتر خود فریناز هم راضی شده بود. پدر آرمان، بهرام ادیب از تجار معروف جواهرات در تهران بود و تنها پسرش وارث ثروت هنگفت او. و این یعنی تامین آینده‌ی دخترش که به راحتی نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد هرچند آرمان به لحاظ ظاهر هرگز به پای هامون نمی‌رسید. خوش‌آمدی گفت و رفت کنار خواهرش نشست. ثریا از وقتی آمده بود، بق کرده گوشه‌اش نشسته بود و حرف نمی‌زد. سهیلا یکی از لیوان‌های شربت را برداشت و به دست خواهرش داد. طعنه زد: " عوض اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟ " ثریا سکوت کرد. - بگیر بخور..گاهی وقتا زندگی بدجور دست آدم‌و می‌ذاره تو حنا. دستم موند تو حنا ثریا..دیگه به جایی رسید که کاری از دستم برنمی‌اومد..از دست هیچ‌کدوممون بر نمی‌اومد..فک نکن واسه من راحت بود! پا روی پا انداخت. با انگشت افتاد به جانِ پولکهای لباس نقره‌ای‌اش. - به‌هرحال هامون دیده شناخته بود..دوسش داشتیم.. هممون.. ولی خب..شد دیگه.. فرینازم خودش خواس..وقتی به اصرار مادرش رفتن حرف زدن..فریناز از این رو به اون رو شده بود.. ثریا لبهایش را تر کرد. رژ لبش انگار طعم روغن مانده می‌داد. کمی از شربت را نوشید تا مزه‌ی دهانش عوض شود. با صدایی گرفته گفت: " من هامون‌و راضیش می‌کردم..چرا عجله کردین؟.." سهیلا پوزخندی زد. - اگه بنا بود راضی بشه تا حالا شده بود!..چن ساله دختر من معطل آقازاده‌ی شماس؟هان؟ - من راضیش می‌کردم! - نمی‌تونسی.. بچه‌م دیگه امیدی نداشت.. تا کی باید صبر می‌کرد؟.. اگه هامون می‌خواس.. من نمی‌ذاشتم این وصلت سر بگیره ولی خودتم خوب می‌دونی پسرت چه ولدچموشیه.. ثریا آهش را با تمام حرصی که داشت بیرون فرستاد. دستی به پیشانی کشید. - می‌دونم..به هرحال مبارکتون باشه.. امیدوارم پشیمون نشین.. سهیلا نگاه چپ‌چپش را به هامون دوخت. - اون که باید پشیمون بشه معلومه کیه! ثریا یک تای ابرویش را بالا داد. از طعنه‌های خواهر، فشارش بالا زده بود. در دلش هرچه بدوبیراه بود نثار خودش کرد که چرا آمده. از تیمور هم لجش گرفت. یکهو از جا برخاست. - تیمور! بهتره دیگه زحمت‌و کم کنیم.. فریدون که با تعریف‌هایش از داماد آینده، دهانش کف کرده بود رو به ثریا گفت:" کجا؟! ما تدارک دیدیم..الاناس که سروکله‌ی بچه‌هام پیدا بشه..بمونین.." هامون که از صورت سرخ مادرش فهمید اوضاعش مناسب نیست گفت:" ممنون عمو!..وظیفه بود خدمت برسیم..باشه برای یه وقت دیگه!.." رو به مادرش کرد." بریم مامان." در همین موقع فریناز همراه مرد جوانی که دست در دستش داشت، وارد شد. جوانکی بود لاغراندام با موهایی که بالا زده بود و چشم و ابرویی نزدیک به هم. فریناز سلام بلند بالایی کرد و بسته‌های خریدش را کناری گذاشت. با دیدن هامون پوزخندی زد و به آرمان نگاه کرد. خودش را بیشتر به او چسباند. فریدون خوشحال از آمدن دامادش به سمتشان رفت. " سلام.. خوش اومدین..بفرمایین.." هامون در حالی که با آرمان دست می‌داد عادی و خونسرد گفت:" مبارکه دخترخاله!..خوشحال شدم از شنیدنش.." فریناز اندیشید:" معلومه که خوشحال شدی..به درک..آرمانم چیزی از تو کمتر نداره.. منتظرم ببینم تو چیکار می‌کنی پسرخاله! " 👇👇👇
لبخندی تصنعی زد و فقط گفت. " مرسی.." بعد خودش را در آغوش ثریا انداخت. - کجا خاله جون!.. چرا بلند شدین؟ قدم ما سنگین بود؟ ثریا او را بوسید." نه خاله.. حالم زیاد خوب نیس.." دست کرد در کیفش. جعبه‌ی کوچکی را بیرون آورد. "خوب شد اومدی!.. من که مراسمت نتونسم بیام.. این کادوی نامزدیت..مبارکت باشه خاله.." فریناز با ذوق جعبه را گرفت. در حالی که بازش می‌کرد با ناز و ادا به سمت آرمان رفت. "واای.. ببین عزیزم.. چه خوشگله.. ممنون خاله جون.." برگشت بوسه‌ای روی لپ ثریا نشاند. دستبند ظریف و زیبا را به دستش بست و آن را نشان همه داد. - دستت درد نکنه خواهر.. چرا زحمت کشیدی؟ این را سهیلا گفت. سرد و بی‌احساس. ثریا فقط سری تکان داد. هامون با آمدن فریناز جو حاکم بر آن جمع را دوست نداشت. رفت دست زیر بغل مادرش انداخت. " اگه اجازه بدین دیگه رفع زحمت کنیم.." دیگر کسی اصرار به ماندنشان نکرد. همه به سمت در رفتند. این دیدار خط پایانی بود بر آنچه بین این دو خانواده گذشته بود. ثریا می‌دانست دیگر روابطشان مثل قبل صمیمی نخواهد شد و این را از چشم هامون می‌دید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
.
صدایِ پایِ کاروانِ حسین می‌آید از دور کَم کَم باید رَختِ عَزا را دَستُ و پا کُنیم
••🦋🌹•• "طوبىٰ لمن امتلأت قلوبهم بذکرِ المهدی" خوشابہ‌حال‌کسانی‌کہ... دلشان‌ازیادمهدی«عج»آڪنده‌است♥️.. .
💠 اعمال شب و روز عرفه •┈┈••✾•🪴🌸🪴•✾••┈┈•     شبتون پر از یاد خدا دعاهاتون مستجاب🙏⚘
از سر کار برمی گشتم خونه، یه پیامک به گوشیم اومد: بهتره بیشتر حواست به شوهرت باشه. پیام رو که خوندم دلم لرزید. مسیرم رو کج کردم و روندم سمت محل کار همسرم. بدون اطلاع رفتم اتاق کارش وقتی رسیدم صدای خنده های ریز خانمی از اتاقش میومد. کنار در ایستادم و کمی به حرف هاشون گوش دادم.با هم میگفتن و میخندیدن.حتی یه دونه از حرفهاشون هم کاری نبود. هرچی صبر کردم اون زن انگار خیال بلند شدن نداشت. دست و پام شل شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم. خانمه از اتاق که بیرون اومد با دیدن من..... https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f کانالی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻 از بس شیرین و جذابه😋معطل نکن و همینجا کلیک کن بیا توو 🍭
🌷 ای امیر عرفه، بی تو صفا نیست که نیست بی تو اندر عرفه عشق و وفا نیست که نیست 🔴 در روز عرفه که روز دعا ، راز و نیاز و نیایش با خداست، دعا برای فرج امام زمان علیه السلام از مهمترین دعاهای ما باشد 🌺 أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌♥ ❣ اِۍ صـاحِبِـ اَیـامـ بِگو پس تو ڪُجـایے؟ ڪِے مۍ‌شَود اِی دوسٺـ ڪُنے جِݪوھ نِمـایے اَز هَـر ڪِہ سُراغِ شَبِـ وَصل طُ گِرِفٺمـ گُفٺَند قَـرار اَسٺـ ڪِہ‌ یِڪ جُمعِہ بیـایے. ❣
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_نهم پدر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * در را باز کرد و زونکنی را که در دستش بود روی میز گذاشت. خنکی هوای دفترش به جانش نشست. کیفش را کنار زونکن رها کرد و خودش را روی صندلی. این چند روز حوصله‌ی اخم‌وتخم و غرغرهای ثریا را نداشت. بیشتر وقتش را در شرکت می‌گذراند و به کارهای عقب‌مانده‌اش رسیدگی می‌کرد. تلفن را برداشت. - خانم قربانی! یه قهوه لطفاً! پرینت بانک را از لای زونکن درآورد. حساب و کتاب این چند ماه با ورودی و خروجی شرکت نمی‌خواند. خودش تمام فاکتورهای این چند وقت را بررسی کرده بود. پولهایی از حساب شرکت خارج شده بود که نمی‌دانست به چه کسی پرداخت شده. باید با پدرش حرف می‌زد. هرچند تیمور هیچ توضیح خاصی نداده بود. در همین موقع تلفنش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. کدش مال خارج از کشور بود. متعجب تلفن را وصل کرد. - بفرمایین! - سلام بی‌مَرِفِت!..پارسال دوس امسال هف پشت غِریبه! کوجای تو؟ معلوم ھَ.. میان این همه گرفتاری صدای پرانرژی فربد، خستگی را از جانش زدود. لبخند پهنی زد: " چطوری وِلویی!. بابا تو رفتی حاجی‌حاجی مکه!.. گفتم حتماً مخ اردوغان‌و گذاشتی تو فرغون..خبری ازت نیس! فربد زد زیر خنده. - نه دادا! مخی دُخدِرچیا استانبولا گذاشتم تو استامبولی!.. هامون قهقهه زد. " خاک تو سرت که اونجا رو هم به گند کشیدی! " - دسی شوما درد نکونِد..من گَندکارم دیگه!.. اصا اینجا خودش گند هس دادا..ولی دور اِز شوخی نیمی‌دونی چه کارا کاسبی‌ای را اِنداختم. بیاوا بیبین.. - واقعاً؟!.. از روی صندلی برخاست و پشت پنجره رفت. از لای کرکره، خیابان شلوغ را از نظر گذراند. در همان حال گفت: " بگو ببینم چیکار کردی؟ " صدایی نیامد. " الوو..فربد؟!.. الوو.." صدای خش‌خشی آمد و بعد دوباره صدای شاد فربد در گوشش پیچید. - مرده‌شوری این خطا را بِبِرن.. قط و وصل میشِد هی! - خب تعریف کن ببینم! - با فرامرز یه رستوران را اِنداختِیم..آ غِذا میدیم دسی مِلِت که تعریفش تا خودی کاخی اردوغانم رفتِس.. خورش ماسامون آی طِرِفدار دارِد.. - نه بابا!..الکی!.. تو و رستوران داری؟! باور کنم؟ - جون دو تای راس میگم!.. اصی باوِر نیمی‌شِد آدرس میدم بیا اینجا..خودد بیبین.. غِذاخوری چِل‌ستون معروفِس.. سرفه‌ای کرد. - خره آی مردومی شیکمویی دارِد اینجا که ما هسیم.. هامون دوباره خندید. - به نفع شما! - آره.. - این دو سه سال چرا خبری ازت نبود؟ چرا به تلفنام جواب نمی‌دادی؟ - قِصه‌ش مفصله.. کلی دربه‌دری کشیدم.. گُشنِگی خوردم.. - چراا؟! واقعاً میگی؟ - آره بابا.. در همین حین منشی وارد اتاق شد. فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت؛" آقای سرمدی اینجان بگم بیان داخل؟ " هامون رو به منشی گفت:" یه چن دیقه دیگه لطفاً! " فربد فهمید سرش شلوغ است، برای همین گفت:" دادا یه وخ دیگه بِد زنگ میزِنم برو به کارِد برس.." - فربد جان! رو همین شماره خودم باهات تماس می‌گیرم.. باید مفصل حرف بزنیم.. باشه؟! - باشه دادا..فعلاً بای.. هامون گوشی را روی میز گذاشت و نفسش را بیرون داد. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. برای شیرین‌زبانی‌ها و دیوانه‌بازی‌هایش .. برای آن روزهای خوب.. تلفن را برداشت." خانم قربانی! بگید سرمدی بیاد. " تقه‌ای به در خورد. سرمدی با گفتن "سلام صب بخیر" بلند بالایی وارد شد. بدون تعارفِ هامون روی صندلی چرم براق نشست و گفت:" بشین مهندس که کلی کار داریم.." هامون پوفی کشید. لیست قراردادهایی که باید تنظیم می‌شد را از داخل کشو درآورد. قهوه‌اش را برداشت و آمد روبه‌روی سرمدی نشست. - خب شروع کنیم.. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💠✍️ به نام نجات دهنده راستگویان 🇮🇷امروز یکشنبه 🔻 19/ تیر / 1401 🔻10/ذی الحجه / 1443 🔻 10/ ژوئیه/2022 💖 دل سفر کن در منا و 🍃عید قربان را ببین  💖چشمه‌های نور و شور آن 🍃بیابان را ببین  💖گوسفند نفس را 🍃با تیغ تقوی سر ببر  💖پای تا سر جان شو و 🍃 رخسار جانان را ببین  💖سفره ی مهمانی خاص خدا 🍃گردیده باز  💖لاله ی لبخند و اشک شوق 🍃مهمان را ببین  💖دیو نفس از پا درافکن، 🍃سنگ بر شیطان بزن  💖هم شکست نفس را، 🍃هم مرگ شیطان را ببین  💖روی حق هرگز نگنجد 🌹دوستان سلااام 💖 عید تون لبریز از شادی و آرامش 🍃روزتون پر خیر و برکت 🌺عیدتون مبارک🌺 💠✍️ذکر امروز یا ذالجلال و الاکرام
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصتم در را باز
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * تمام روزش به سروکله زدن با سرمدی و قراردادها، تیمور و اوراق بانکی و حساب و کتاب گذشت. خسته از روزی پرمشغله، روی تخت دراز کشید. دلش می‌خواست با فربد حرف بزند تا ساعتی از هیاهوی کار دور شود. در طول روز مجال پیدا نکرده بود تا با او تماس بگیرد. موبایلش را برداشت و شماره‌اش را گرفت. مدتی طول کشید تا جواب دهد. - بههه!..داش هامون..گفتم دیگه زنگ نیمی‌زنیا..چیطوری؟! هامون خندان جوابش را داد. - چرا نباید بزنم! من تازه پیدات کردم..خوبی؟ - خدا را شکر.. - راستش امروز خیلی سرم شلوغ بود نشد بهت زنگ بزنم.. - حسابی خودِدا گرفتار کرده‌یا..چیکا می‌کونی؟ - اِی..یه شرکت زدم.. تو کار واردات تجهیزات پزشکی‌ام.. - اِ..باریکِلاا..تو اِز همون اوِلم معلوم بود یه چیزی میشی..هم هوشِشا داشتی هم سرمایه‌شا.. - تو هم اگه می‌خواستی می‌تونستی همینجا بمونی و آقای خودت باشی. - ای بابا..خری ما اِز کره‌گی دم نداش دادا.. - خب..تعریف کن ببینم چیکارا کردی این مدت.. - هیچی بابا..اِز وختی پاما گذاشتم اینجا دنبالی بدبختی بودم..نی‌میدونم چرا بدشانسی چِسبیده‌ بود بِم آ ولم نیمی‌کرد.. فرامرز گیر بود..انگُش تو سوراخی زنبور کرده بود، نیشِش زِده بودن.. با این بِچه خلافا نِزیک بود بِرِد اونجا که عرب نی اِنداخ.. من نبودم رفته بودا..به خداااا.. - ای بابا..خب؟! - با هزار فِلاکِت یه آشنا گیر اووردِیم تا تونِسِیم بیاریمش بیرون.. آقا افتاده بود تو هلفدونی.. خلاصه یه چن ماه گیر و گرفتاری این بودم.. - خب برمی‌گشتی ایران.. - کوجا می‌مِدم..وری دلی زن‌بابا؟!..دلم نیمیمِد فرامرزا ولش کونم بیام.. ولی خب گذشت دیگه.. یه رفیقی ایرانی پیدا کردم اینجا..مردی خُبیه‌س.. یه جا برامون پیدا کرد وایسیم پاکار..یه یه‌سالی میشِد این غذاخوریا زِدیما خدارا شکر بدی‌یَم نبوده‌س.. هامون روی دنده غلطید. - خب خدا روشکر..پس واجب شد یه بار بیام اون طرفا.. - حتماً بیا دادا.. - من چن بار بهت زنگ زدم چرا جواب نمی‌دادی؟! - اون گوشی و سیمکارتما فروختم..چن باری خط عوض می‌کردم..حالام یه گوشی قِدیمی دَسَمِس وگرنه تصویری حرف می‌زِدیم می‌دیدَمِد یوخده.. دلم برا اون قیافه نکبِتِد تنگ شده.. خندید. هامون هم خندید. - منم همین‌طور!.. اگه می‌اومدی، یه کاری برات جفت‌وجور می‌کردم پیش خودم.. - قربونی مَرِفِتِد دادا.. اینجا تازه داریم میوفتیم رو غَلتِک.. این فرامرزم نیمی‌شِد ولش کونم اِگه نه دوباره کار دسی خودش میدِد.. حالا ایران میام حتما.. دلم برا بروبِچا خیلی تنگ شده.. فربد به سرفه افتاد. - چته..سرماخوردی؟ صداتم گرفته‌س! - فک کونم.. - هر وقت خواستی بیای هماهنگ کن منم اینجا باشم باشه؟ - مِگه کوجای؟ - آلمان..نگفتم بهت؟!..فوقم‌و اونجا خوندم..الانم با شرکت زیمنس کار می‌کنم.. - لا خاک بری خره.. خدا انگاری هرچی شانسِس تِپونده‌س تو اِقبالی تو.. خوش باشی دادا..ماوَم لنگون لنگون میگذِرونیم.. صدای قهقه‌ی هامون ثریا را به اتاقش کشاند. - چه خبره؟ با کی هر و کر را انداختی؟ - فربده.. دوست قدیمیم.. - خب حالا..یکم یواشتر.. ثریا که رفت، هامون خمیازه‌ای کشید. فربد هنوز سرفه می‌کرد. - فعلاً کاری نداری دادا.. - نه مواظب خودت باش..خوشحال شدم صدات‌و شنیدم.. - منم همین‌جور..بای تا بعد.. هامون تا مدتی غرق در گذشته و خاطراتش شده بود. یکهو دلش هوای اصفهان را کرد. کلبه‌ی تنهائی‌اش. آن آرامش و سکون. فکر کرد آیا هنوز هم همان شکلی‌ست؟ چیزی لابه‌لای خاطرات، ذهنش را قلقلک داد. چیزی که هر وقت به گذشته فکر می‌کرد، از میان آنها سربرمی‌آورد و خودی نشان می‌داد. درست مثل آتشی که زیر خروارها خاکستر، هنوز گرم و سوزان منتظر بود تا روزنه‌ای پیدا کند برای شعله‌ور شدن. نفسش را با دلتنگی بیرون داد. خیلی وقت بود از او خبری نداشت. خیلی وقت بود دلش می‌خواست بداند در چه حال و روزی‌ست. به‌خصوص بعد از شهادت طاها. در میان همین افکار غوطه‌ور بود که پلک‌هایش سنگین شدند و به خواب عمیقی فرو رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌱قطعه ای از خوشه ماه به مناسبت عید قربان🌱 شما اسماعیل باش جوون... اسماعیل باش! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• مهدی به سید هاشم گفت: آقاسید برام خیلی دعا کنید بدجور گرفتارم. سید هاشم دستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا جان! اسماعیل باش! اسماعیل! زمان کش آمد تا مهدی حرف سید را متوجه شود. ذهنش مشغول شد. مهدی به اسماعیل فکر می‌کرد. حسام الدین ذهنش درگیر اسماعیل بود. سید هاشم کدام اسماعیل را می‌گفت؟ اسماعیل چه دخلی به مهدی داشت؟ ذهن همه در گیر و دار اسماعیلِ سید هاشم شده بود. حتی هیوا هم دست از کار کشید و حواسش پی " اسماعیل" رفت. _اسماعیل، پسر ابراهیم خلیل الله! اسماعیل قربانی بود. آره بابا جان؟ ابراهیم خلیل، وقتی صدایی شنید که گفت: " ابراهیم! با دو دست خودت کارد بر حلقوم اسماعیل بذار و بکش" این بنده ی خاضعِ خدا، به خودش لرزید. اولین بُت شکنِ تاریخ، در هم شکست. باید چه می‌کرد؟ ابراهیم در برابر ذات حق تعالی راهی جز تسلیم شدن نداشت بابا جان! پس تسلیم شد. اما از اسماعیل چه خبر؟ اسماعیل به پدرش گفت :«پدر در برابر خواست الهی تردید مکن . که مرا از تسلیم شدگان و صابران خواهی دید.» اسماعیل پیش پای پدرش نشست، پدر چاقو به گردن پسرش گذاشت. اسماعیل دم نزد. حتی تکون هم نخورد. چاقو نبرید. ابراهیم فریاد زد و اسماعیل گفت :«دوباره امتحان کن پدر» ودوباره ابراهیم چاقو رو به گردن عزیزش کشید و بازهم نبرید. همون موقع بود که ابراهیم گوسفندی دید و صدایی که فرمود: "ای ابراهیم خداوند از ذبح اسماعیل گذشته است، این گوسفند را فرستاده تا به جای آن ذبح کنی. تو فرمان را انجام دادی" _خب فکر میکنید این قصه ی رنج و سختی انسانه؟ نه نه! این قصه‌ی «کمال انسانه». رها شدن از بند غریزه و حصار تنگ "خودخواهی" انگشتش را به طرف خودش گرفت و گفت: « باباجان ما دو تا خصلت رو باید تو وجودمون داشته باشیم. یکی اسماعیل وار بودن، یکی‌هم ابراهیم وار بودن. ابراهیم نفسش رو قربانی کرد. و اسماعیل دربرابر خواست خدا تسلیم محض شد. شما اسماعیل باش جوون. اسماعیل باش! 🌸🌸🌸🌸عیدتون مبارک🌸🌸🌸🌸
••🏞🍄•• • گل‌هاهمہ‌زیباهستند ‌• اماشبیہ‌هم‌نیستند؛ • خودٺ‌روبابقیہ‌مقایسہ‌نڪن🌊!".. . .
اگر شکم و پهلو دارید و وزنتون بی دلیل بالا میره، یا بلغم دارین یا کبدتون چربه. پس تا زمانی که درمان نشه وزنتون پایین نمیاد. برای درمان کبد چرب و بلغم از امشب یه چالش شروع میشه که رایگان مشاوره میدن بهتون و کمکتون میکنن گیاهی درمان بشین👌👌 برای دریافت نوبت رایگان فرم مشاوره رو پر کنید 👇👇👇👇 formafzar.com/form/consultin formafzar.com/form/consultin
🌹🍃🌹🍃🌹 خورشید چراغکی ز رخسار علیست مَه، نقطه کوچکی ز پرگار علیست 🌹🍃🌹🍃🌹 هرکس که فرستد به محمد صلوات همسایه دیوار به دیوار علیست 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 روزشمار ۷ روز تا
❇️فضایل حضرت مولا امیرالمؤمنین 💠ولایت علی بن ابیطالب علیه‌السلام قلعه استوار من است که هر کس در آن وارد شوند،از عذابم در امان خواهد بود. 📗بحارالانوار ،جلد۳۹، صفحه ۲۴۶
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_یکم تمام
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * از صبح اول وقت در کارگاه داشت با دستگاه فشارسنج، کلنجار می‌رفت. باید هرچه زودتر مشکلش را برطرف می‌کرد و می‌برد بخش اورژانس. - درست شد یا نه؟! این را گلرخ گفت و کنارش روی صندلی نشست. تکتم همچنان سرش پایین بود. - نع!..اِرور میده! باطریهاش مشکل داره احتمالاً.. درست نشد شلنگش نشتی داره.. باطری‌ها را برداشت و نگاهی به گلرخ کرد. - چه خبر؟! گلرخ طبق عادت ناخن شستش را می‌جوید. - هیچ.. دارم اطلاعات‌و دسته‌بندی می‌کنم.. - اوهوم..حواست باشه طبق تاریخ و ساعت دسته‌بندی کنیا..بعداً واسه ارجاع، کارمون راحت‌تره.. - باشه.. تکتم سرش را بالا کشید." خوشمزه‌س؟!" گلرخ بی‌حواس گفت:" چی؟! " - ناخنت! گلرخ فوری دستش را روی مانتواش کشید و پوسته‌های ناخن را از روی لبش پاک کرد. " برم دو تا چای بیارم بخوریم با هم.." تکتم دوباره مشغول شد. وقتی مشغول کاری می‌شد دیگر توجهی به اطرافش نداشت. همه‌ی تمرکزش را می‌گذاشت روی آن کار. وقتی گلرخ آمد هم متوجه نشد. گلرخ سعی داشت با آه‌های کوتاه و پی‌درپی توجه او را جلب کند. دوست نداشت ناراحتی‌هایش را توی خودش بریزد. دلش می‌خواست حرف بزند. با حرف زدن انگار سبکتر می‌شد. اگر هم کسی توجهی نشان نمی‌داد سعی می‌کرد خودش توجه او را جلب کند تا بتواند دلش را خالی کند. عادتش بود. از بچگی. تکتم لبخندی زد. - خب انگار روبه‌راه شد. عینکش را برداشت. تازه متوجه گلرخ شد." اِ کی اومدی؟.. بده ببینم بازوت‌و .." گلرخ بازویش را پیش آورد. تکتم بسم‌اللهی گفت و کاف را دور بازوی او بست. چشمش را به صفحه دوخت. - انگار دُرُس شد خدا بخواد..من برم اینو بدم دکتر مسعودی‌و بیام.. نگاهش افتاد به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی گلرخ. - چته تو؟! گلرخ چایش را سر کشید و سرش را به نشانه‌ی "هیچی" عقب برد. تکتم دستش را زیر چانه‌ی گلرخ گذاشت و سرش را بالا آورد." ولی این چشمای غمگین یه چیز دیگه میگن! " لبخندی زد." تا چاییتو می‌خوری من برم اینو بدم‌و بیام. ایکی ثانیه برگشتم..باشه؟ ‌" گلرخ باشه‌ای زیر لب گفت و برخاست تا به اتاقش برود. تکتم وقتی برگشت، گلرخ پشت کامپیوتر نشسته بود و چیزهایی تایپ می‌کرد. صندلی را برداشت و آمد کنارش نشست. " خب!..بگو ببینم چی اینطوری گُلیِ مارو دمغ کرده! " گلرخ دست از تایپ کردن کشید. انگار فقط منتظر بود تکتم بیاید و او هر چه را در دلش تلنبار کرده بود بیرون بریزد. - وای تکتم جون!..دارم می‌میرم از غصه!.. به دادم برس!.. پسرعموم دو سه روز پیش اعتراف کرد بالاخره.. وای خدایا! از جایش برخاست و دوباره نشست. دستهای تکتم را فشرد. یخ کرده بود. مجال نداد تکتم حرفی بزند. دوباره رگبار کلمات را بیرون ریخت. - راستش من یه خواسگار دارم.. خود کَنه..ینی به کَنه میگه زکی!.. بسکه سمجه!..منم چشم دیدنش‌و ندارم..مامانم اینا هی پیله کردن همین خوبه و آقاس‌و.. از این جرت و پرتا.. ولی بگو چی شد! آهی کشید. - من خیلی وقته این پسرعموم‌و دوس دارم اما هیشکی نمی‌دونس..تا اینکه این چن روز پیش خودش بالاخره به حرف اومد و اعتراف کرد که اونم منو می‌خواد.. وای تکتم.. نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی فهمیدم.. تکتم تا آمد حرفی بزند گلرخ گفت:" هیس بقیه داره.." صندلی‌اش را جلو کشید. - مشکل می‌دونی چیه؟ بابام چن ساله با این عموم قهرن..سر ارث و میراث حرفشون شد..زدن به تیپ و تاپ هم..حالا هم اگه بفهمه پسر همین عموم قراره بیاد خواستگاری عمراً منو بهش بده.. چه خاکی به سرم بریزم!.. اینا بفهمن.. منو به زور میدن به همون کنه‌هه.. اَییییی..چندش!.. من نمی‌خوامش.. مگه زوره؟!.. دعوای اینا به من چه؟ خدایا..دارم دق می‌کنم.. وقتی گلرخ روی صندلی وا رفت و حرف‌هایش تمام شد، تکتم پوفی کشید. - خب اینکه غصه نداره..بیان خواسگاری!..شاید دل پدرتم با دیدن داداشش نرم شد..خدا رو چه دیدی؟ راستی عموت حاضره بیاد خواسگاری؟ گلرخ با لب‌و‌لوچه‌ای آویزان گفت:" آره..بابای منه که کینه‌شتریه..عباس باباش‌و راضی کرده.." - خب پس یه طرف ماجرا حله..توکل به خدا بذار بیان.. انشالله دل باباتم نرم میشه.. گلرخ آمد حرفی بزند که فخارزاده وارد اتاق شد. هر دوشان یکهو برخاستند. - سماوات! باید بری بخش نورولوژی..یکی از دستگاها ایراد پیدا کرده..بدو.. تکتم درحالی که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:" شرط می‌بندم دستگاه نوار مغزه.." فخارزاده از بیرون اتاق داد زد؛" سماوات! غرغر ممنوع! برو به کارت برس..ضمناً گزارش فراموش نشه.." تکتم چشمی گفت و راه افتاد سمت بخش مغز و اعصاب. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4