ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_هشتم حا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هشتاد_و_نهم
تکتم متفکر و درهم، بیحرکت نشسته بود و به خطوط ریز دامنش چشم دوخته بود. به رنگهای قرمز و زرد و سفید در پسزمینهای سیاه که به صورت موازی کنار هم قرار گرفته بودند. جاهایی مواج میشدند و تا انتهای دامن، پیش میرفتند.
نگاهش به خطوط بود، اما ذهنش گاهی توی بیمارستان امام پرسه میزد، گاهی در حیاط خانهی روحانگیز و گاهی در میان خاطرهای دور از گذشتهای که چنگ به قلبش میانداخت. بیشتر اما تنهایی پدرش روحش را میآزرد.
حاجحسین به پشتی مبل تکیه داده و دست به سینه بیآنکه به چیز دیگری فکر کند، به تکتم نگاه میکرد. پیشنهاد حبیب را گفته بود. حرفهایش را با گفتن این جمله تکمیل کرد.
" تکتم جان! من حبیب رو از همه نظر تأیید میکنم. حداقل از نظر اون چیزایی که معیار هس واسه ازدواج. ولی این تویی که میخوای یه عمر باهاش زندگی کنی..
اگه میخوای بیشتر باهاش حرف بزنی و معاشرت کنی..من حرفی ندارم بابا..من هم به تو اعتماد دارم هم به حبیب.. هیچ عجلهای هم نیس..تا هروقت تو به نتیجه برسی من پشتتم بابا..حماییتت میکنم. خیالت تخت. "
تکتم همچنان سکوت کرده بود. درونش اما غوغایی بهپا شده بود. انگار که قلبش را میکشیدند. حس عجیب و غریبی داشت. قبلترها به این لحظه اندیشیده بود؛ اما هربار پسش میزد و در آن عمیق نمیشد. حالا که گرفتارش شده بود نه میتوانست " نه " بگوید و خودش را خلاص کند، نه میتوانست قبول کند و بیفتد در جریان زندگی.
از یک چیز ولی قلبش گرم میشد. این همه درک بالای باباحسینش.
نگاه عاشقانه و قدردانش را به او داد و لب باز کرد.
- ممنون باباجون که درکم میکنی..ولی..من باید فک کنم..احتیاج دارم بیشتر بهش فک کنم.
حاجحسین نفسش را پرسروصدا بیرون داد. خیالش راحت شد. حداقل نه نگفته بود. با لحنی مطمئن گفت:
" تا هروقت بخوای بابا. یه دونه دختر که بیشتر ندارم. خوب فکراتو بکن..ولی..
همهی جوانبو درنظر بگیر..هوممم..نگران منم نباش.. تا آخر عمر بیخ ریش نداشدتم.."
خندید.
تکتم آشفتگیاش را زیر لبخندی تصنعی پنهان کرد و سری به نشانهی تأیید تکان داد. بعد برخاست.
- با اجازتون من برم اتاقم..
- برو بابا..به خودت فشار نیار.. شتریه که آخرش در خونمون میخوابید..
با خنده و شوخی سعی داشت قلب ناآرام خودش و دخترش را کمی آرام کند.
تکتم تا پا به درون اتاقش گذاشت دست برد زیر گلویش. این بغض لعنتی داشت خفهاش میکرد. از سر درماندگی خدا را به کمک طلبید. قرآن را برداشت تا با خواندن آن کمی آرام بگیرد. بسماللهی گفت و جرعهجرعه، هر آیهاش را نوشید. اشکها راه باز کردند و آبی شدند بر آتش درونش.
آن شب با هزار فکر و خیال زیر پتو خزید. سرش را میان بالش نرمش فرو کرد و اندیشید:" جایی که باید فک میکردم و تسلیم احساس نمیشدم، به ندای دلم اعتماد کردم و حالا که باید به احساسم فک کنم، فکر رهام نمیکنه. "
با این حال دلش یک اطمینان قلبی میخواست. یک آسودگی خیال برای قلب شکستهاش. شاید یک حمایت عاشقانه. چیزی که تابهحال از حبیب ندیده بود.
***
هوای بیمارستان سنگین بود. بوی الکل و مواد ضدعفونی بیشتر از هر وقت دیگری به مشامش میخورد. انگار امروز همهی بخشها شلوغ بود.
خسته از سروکلهزدن با دستگاه الکتروشوک، در راهروی طویل داشت به سمت آسانسور میرفت که با شنیدن اسمش درجا ایستاد.
- خانم سماوات!
آب دهانش را قورت داد. تمام تلاشش این بود که آرام باشد و خونسرد. لبخندی زد و با اعتماد به نفس برگشت. قامت مردانهی او مقابلش قرار گرفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
سلام امام زمانم
محراب لحظه های دعايت چه ديدنیست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنیست...
آقا بگو قرار شما با خدا کی است؟
آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀
اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَجـْــ
#امام_زمان عجل الله
#شاه_بیت
کربلایی شدنم دست شماست ، آقاجان🖤
پاس و ویزا و گذر ، بازیِ بینالمللی است
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
#اربعین
💠#حدیث_روز💠
#امام_حسين عليه السلام ـ به مردى كه عرض كرد: من مردى نا فرمانم و در برابر معصيت شكيبايى ندارم، پس مرا اندرزى فرما، فرمود:
پنج كار بكن و آنگاه هر چه خواستى گناه كن.
🔹اوّل اينكه روزى خدا را نخور و هر چه خواهى گناه كن.
🔸 دوم اينكه از قلمرو خدا بيرون شو و هرچه خواهى گناه كن.
🔹سوم اينكه به جايى برو كه خدا تو را نبيند و هرچه خواهى گناه كن.
🔸چهارم اينكه هرگاه ملك الموت براى گرفتن جان تو آمد، او را از خودت دور گردان و هرچه خواهى گناه كن.
🔹و پنجم اينكه هرگاه مالك (مأمورِ دوزخ) تو را به آتش برد، داخل آن نشو، و آنگاه هرچه خواهى گناه كن!
📗بحار الأنوار : 78/126/7
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔵کلام امام، راه امام
▪️آقای رجایی و آقای باهنر هر دو شهیدی که باهم در جبهه های نبرد با قدرتهای فاسد هم جنگ و هم رزم بودند. و مرحوم شهید رجایی به من گفتند که من بیست سال است که با آقای باهنر همراه بوده ام و خداوند خواست که باهم از دنیا هجرت کنند.
▫️ «صحیفه امام، ج ۱۵، ص ۱۳۵»
💢گرامی باد یاد و خاطره شهیدان رجائی و باهنر که در هشتم شهریور ماه ۱۳۶۰ به دست منافقین به فیض شهادت نائل آمدند.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_نهم تکت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نودم
- حالتون چطوره؟
تکتم با لحنی که سعی میکرد طبیعی باشد، گفت:" خوبم ممنون! "
- بریم محوطه یکم حرف بزنیم؟
تکتم لحظهای سکوت کرد و بعد بیآنکه به حبیب نگاه کند، گفت:" بفرمایین..خواهش میکنم.."
حبیب به سمت آسانسور رفت و تکتم پشت سرش وارد شد. در سکوت به طبقهی همکف رسیدند. حبیب در را باز کرد تا تکتم بیرون برود. بدون حرف از راهرو و سپس از جلوی پذیرش گذشتند.
وارد محوطهی بیمارستان که شدند، حبیب دستانش را پشت کمرش گره کرده و آرام قدم برمیداشت. هوا سوز داشت و این باعث شد تا تکتم دستانش را در جیبهای روپوشش فرو کند. منتظر بود تا او حرفی بزند؛ اما سکوت کرده بود.
حبیب نگاهی به منظرهی اطراف انداخت. رنگ پاییز نشسته بود روی چمنها و درختان و زمین. چشمهایش را ریز کرد و سعی کرد افکارش را منسجم کند. یک هفته منتظر مانده بود و دیگر نمیتوانست این بلاتکلیفی را تحمل کند. قرار بود حاجحسین خبرش کند ولی نکرده بود. ناگهان همهی بیخوابیهای هفتهی گذشته و چشم انتظاریش در برابرش قد عَلَم کرد و باعث شد تا بپرسد:
" حاجی با شما صحبت کردن؟ قرار بود یه خبری به من بدن..ولی.."
تکتم کمی در خودش جمع شد. سرما به همهی تنش نفوذ کرده و لرز به جانش انداخته بود. حاجحسین حرفی نزده بود چون میدانست وقتی او به نتیجه برسد حتماً در جریانش خواهد گذاشت. و او به نتیجه نرسیده بود. حالا هم برای حبیب جوابی قانعکننده نداشت. سرش را کمی کج کرد و گفت:
" بله صحبت کردن.."
فقط همین را توانست بگوید. حبیب کناری ایستاد. برگشت سمت او. نگاهش کرد با نگرانی. تکتم سرش پایین بود و همین به دلشورهاش اضافه میکرد. خواست بپرسد و نتیجه؟ که تکتم به حرف آمد.
- من.. راستش هنوز تصمیمی نگرفتم. بابا هم به خاطر همین بهتون زنگ نزدن..
حبیب نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. دست به پیشانیاش برد و خطی روی آن کشید.
- من که همین الان از شما جواب نمیخوام!..ما میتونیم بیشتر حرف بزنیم..بیشتر با هم آشنا بشیم..تا تردیدهای شما هم برطرف بشه..موافقین؟
تکتم که با نوک کفشش سنگریزهای را به بازی گرفته بود، آهی کشید. با خودش فکر کرد:" اگه جوابم منفی بود چی؟ اشکال نداره؟ "
حبیب سکوت او را که دید گفت:" نگران نباشین.. این تصمیم مهمی هست تو زندگی..که باید هردومون بگیریم. جواب شما هر چی باشه..من بهش احترام میذارم.."
در دلش گفت:" اما پا پس نمیکشم.. "
تکتم سر برداشت و لبخند کمرنگی زد. از کجا فکرش را خوانده بود؟ خودش را باید آماده میکرد. برای مهمترین تصمیم زندگیاش. زندگیای که جریان به ظاهر آرامَش، او را داشت با خودش میبرد.
حبیب برگشت سمت ورودی بیمارستان.
- بهتره دیگه بریم هان؟ امروز کلی کار داریم..
خیالش کمی راحت شده بود. هرچند دلیل تردید تکتم را نمیدانست ولی به خودش اطمینان داشت که میتواند تردیدهای او را برطرف کند. مابقی را به خدا سپرد و آرام کنار او قدم برداشت.
***
گلرخ بغکرده توی صفحهی مانیتور زل زده بود و داشت سایتهای مختلف را زیرورو میکرد. به تکتم نیمنگاهی میکرد و هر از گاهی نفسش را فوت میکرد توی صفحه کامپیوتر.
تکتم سرش را روی میز گذاشته بود و به مغزش استراحت میداد. با لرزش موبایلش روی میز سرش را بلند کرد و خوابآلود به آن نگاه کرد. مقنعهاش را که کج شده بود، صاف کرد و با دیدن اسم فخارزاده آیکون سبز را کشید.
- سلام خانوم دکتر! خوبین؟
رو به گلرخ لب زد: "فخاره "
صدای گرفتهی فخارزاده توی گوشش پیچید.
- سلام! خوبم..گوش کن سماوات، الان دکتر صالحی بهم زنگ زد..انگار با خرید دستگاهای جدید موافقت کردن..
بینیاش را بالا کشید.
- انگار بعدِ اون گرد و خاکی که کردیم تو جلسه، یه اتفاقایی داره میوفته..ببین من فکر نکنم تا دو سه روز دیگه بتونم بیام..
گلرخ که کنجکاوی داشت خفهاش میکرد، بالبال میزد بفهمد کیست. تکتم از دست او از جا برخاست و کنار پنجره رفت. فخارزاده ادامه داد:
" هماهنگ کردم واسه چککردن دستگاها و بستن قرارداد تو باشی.. دیگه حواست جمع باشه.. همهچیو کنترل کن.. هر مشکلی هم پیش اومد به خودم زنگ بزن تا با دکتر صالحی هماهنگ کنم.. باشه؟
امان نداد تکتم حرف بزند.
- راستی نامهی معرفی رو از دکتر صالحی بگیر.
تکتم ماند چه بگوید. مجبور بود در غیاب او خودش کارها را سروسامان دهد. این فرصتی هم بود تا بیشتر توانائیهایش را ثابت کند. رو به گلرخ کرد و گفت:" کارمون دراومد..."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم❣
دیریست که آواره ی دشتی اقا
رفتی و دوباره برنگشتی آقا
شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم
از خیر تماممان گذشتی آقا
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج ❤️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { دنیای نوین }
{ قسمت دهم }
خیلی خوب حالا چشمهات رو ببند
چرا؟
مگه نگفتی میخوای از مشکلاتت رها بشی
اینجوری؟! با چشم بسته؟!
بله... میخوام ببرمت به یک دنیای جدید،اولین قدم برای ورود به این دنیا ی جدید اینه که چشمهات رو ببندی
اسم این دنیایی که میریم داخلش چیه؟
دنیای نوین...
♦️ تجربه ای مستند از حضور در عرفانهای نو ظهور، معلم محمد صادق کتابی
♦️ پخش: روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🌹#سلام_بر_حسین_ع 🌹
🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلاف جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
🥀🥀صبحتون مهدوی🥀🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨آیات نور
حزب صد و یکم
پیامهای آیه فوق ⇧⇩:
۱- انحرافات فكرى و اعتقادى، بالاترين انحرافات بشر است.
۲- هر راهى غير از راه خداوند، گمراهى است.
۳- مردم، براى دنيا سراغ غير خدا مى روند، در حالى كه آنها نه تنها در دنيا كمكى نمى كنند، بلكه در قيامت هم دشمن مى شوند.
۴- پيوندهاى غير الهى و شرك آلود دنيوى، به عناد و روابط خصمانه در قيامت تبديل خواهد شد.
۵- درخواست از ديگران، اگر به جاى خداوند باشد، نوعى عبادت و پرستش است كه با توحيد سازگار نيست.
۶- معبودهاى خيالى، از عبادت مريدانشان در دنيا، غافل و در قيامت آن را انكار مى كنند.
🌺استاد قرائتی
📚 #نهج_البلاغه↯
📝 #حکمت_40
💎امام علۍ عليہ الســلام:
⚜لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ، وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ.⚜
🕊راه شناخت عاقل و احمق (اخلاقى):
🌿و درود خدا بر او، فرمود: زبان عاقل در پشت قلب اوست، و قلب احمق در پشت زبانش قرار دارد.
#حکایت_قرآنی
🗯حکایت دنیا، قطره عسلی بزرگ است.
🐜قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید …
🐜باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد …
🐜مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد …
🐜اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت …
🐜در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد …
🐜دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! .
🐜پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود …
🐜این است حکایت دنیا …
دنیا همه هیچ کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ
پ.ن:
قرار نیس دنیا رو بیخیال بشیم ولی سفت و سخت بهش نچسبیم.
#الدنیا_مزرعه_الاخره
#یوم_الحسره
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نودم - حالتون چ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_یکم
گلرخ متعجب و شتابزده پرسید:
" چی شد؟ چی گفت؟ "
تکتم موبایلش را روی میز گذاشت. کش و قوسی به بدنش داد و روی صندلی ولو شد.
- هیچی! باید بریم نظارت واسه خرید تجهیزات..
گلرخ ابرویی بالا انداخت.
- پس کار جنابالی دراومده نه من خانوم خانوما!
تکتم پوفی کشید.
" میدونم! "
- نفهمیدی با کدوم شرکت قرارداد میبندن؟
- نه! چه فرقی میکنه! مهم بودجهس که بهمون بدن که بالاخره دادن..
گلرخ دوباره رفت پشت سیستم نشست.
- خودش کی میاد؟
- گف تا چن روز نمیتونه بیاد..
- میگم کاش یه دسگاه نوار مغز میذاشتن تو اولویت.
نیم نگاه مشکوکانهای به تکتم کرد و ادامه داد:
" آخه این چن وخ..این..بنده خدا، دکتر فاطمی، یه پاش بخش بود یه پاش اینجا..
تکتم متوجه منظورش نشد. داشت درمورد اینکه چه چیزهایی بخرند فکر میکرد. بیحواس گفت:
" باید طوری برنامه بریزیم که بتونیم حداقل چن تا دسگاه بخریم.."
گلرخ دست زیر چانهاش گذاشت و به تکتم خیره شد.
- استادِ پیچوندنی!
تکتم متعجب گفت:" چی؟! "
- پیچپیچی! میگم اولویت باید دکتر فاطمی باشه!
- دکتر فاطمی؟!
- بعله! اون دسگاه نوارمغزِ وامونده!
تکتم خندهاش گرفت.
- آهان! آره..حتماً اول باید اون دسگاهِ پکیده رو بفرسیم ته انبار
گلرخ بدجنسانه اخم کرد.
- آخی! حالا این دسگاهه نو بشه دیگه به چه بهونهای بیاد اینجا طفلک؟
تکتم جدی شد.
- چی داری میگی واسه خودت!
گلرخ نیمخیز شد روی میز.
- ما خودمون کارخونه زغالفروشی داریم آبجی! این دورهها رو گذروندیم.
صاف نشست.
- دیدم تو حیاط بیمارستان دل میدادین قلوه میگرفتین!
تکتم برای طفره رفتن یکهو از جایش برخاست.
- میرم چایی بریزم.
گلرخ سریع گفت:
" تا چه مرحلهای پیش رفتین؟ "
تکتم بدون توجه رفت. گلرخ هم پشتسرش راه افتاد.
- میدونی که تا نفهمم ولت نمیکنم پس خودت قشنگ بتعریف ببینم چیا شده!
تکتم پوفی کشید. این اخلاق گند او را خوب میشناخت. همانطور که چای میریخت، گفت:
" هیچی بابا..فعلاً در حد حرفه..یه پیشنهادی داده.."
گلرخ هیجانزده بشکنی زد و گفت:" میدونسم! خب تو چی گفتی؟ خر نشز بگی نه!.."
صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین آورد.
- ببین! خیلیا رو میشناسم تو همین بیمارستان غشوضف میکنن واسش! دودستی بچسب بهش که یهو دیدی عینهو ماهی از دستت لیز میخوره و میره!
تکتم با تعجب پرسید:" تو اینا رو از کجا میدونی؟! "
خودش جواب خودش را داد.
- یادم رفته بود شما فوضول تشریف دارین!
گلرخ اخم کرد.
- کنجکاو!
تکتم خندهای کرد و برگشت به اتاقشان. گلرخ مثل بچهها آویزان تکتم شد.
- بگو دیگه! تو چی گفتی!
- هنوز هیچی!
گلرخ وارفته گفت:" خاک تو اون ملاجِت! حالا هی دسدس کن تا مرغ از قفس بپره! خنگ خدا! کِیس به این خوبی کجا گیرت میاد آخه!
من دکترشم سراغ دارم که واس خاطر این جناب دکتر فاطمی به آبوآتیش زده! کجای کاری! "
تکتم چایش را نوشید و برخاست. " نمیپره نترس! "
- پس یه تصمیمایی داری!
تکتم سرش را پایین انداخت. با این اوصاف دختر خوششانسی بود که حبیب انتخابش کرده بود. همین را با طعنه به زبان آورد.
" پس چه خوششانسم من! "
خواست برود که گلرخ دوباره گفت:" معلومه دوسِت داره"
تکتم بدون حرف رفت. حبیب شخصیت محبوبی داشت و دور از ذهن نبود که کسانی باشند، بخواهند به او نزدیک شوند. این میان حبیب او را انتخاب کرده بود. ته دلش از دانستن این موضوع خوشحال شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#آیه_گرافی
⚜ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ؛ ⚜
🌿زندگى دنیا جز بازيچه و سرگرمى نيست و خانه آخرت براى اهل تقوا بهتر است آیا نمی اندیشید.🌱
✨سوره انعام آیه ۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺خداوندا
🕊در این روز معنوی
✨ دستهایت را زیر
🕊تنهایی ام ستون کن،
✨که من، ازآوار بی تو بودن میترسم
🕊ای روزی دهندهی بی منت
✨یقین داریم دری بسته
🕊نخواهد شد مگر، قبل از آن
✨دری گشوده گردد
🕊پس، امروز ما را به سمت
✨درهای گشوده از رحمتت
🕊هدایت کن تا
✨بهترینها نصیبمان گـردد
🌺آمیـــن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪السَّلامُ عَلَیْکَ یاامام حسن مجتبی
🕯صحن و حرم و گنبد
▪️و گلدستـه نداری
🕯بر روی کسی
▪️خانۀ در بسته نداری
🕯آنقدر غریبـی که
▪️ در ایام شهــادت
🕯در هیچ خیـابان
▪️علم و دسته نداری
🕯شهادت کریم اهل بیت
▪امام حسن مجتبی تسلیت باد.
#حسن (ع)؛ #جلوه_صبر_خدا
آخر, غربت هم اندازه اي دارد، صبر هم حدي دارد، غم هم... آه چه بگويم از غم هاي بيکران تو اي پيشواي غريب؟! گفتم: غريب؟! چه کنم که حروف، غير از لين تواني براي بيان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با يک کلمه مي شود به عمق غربت تو رسيد؟ حال تو را چه کسي جز خداي تو مي داند؟ تو حتي در ميان اهل خانه خود غريب بودي و نگاه غمگينت را حتي از همسرت مي پوشاندي. دلت شده بود خانه دردهاي نگفتني. جز به خواهرت، به چه کسي مي توانستي اعتماد کني، آنگاه که ظرف طلب کردي براي فوران درد اين سالها؟
آخرين فرمايش امام حسن(عليه السلام)
در آخرين روزهاي حيات پربار حضرتش، هنگامي که در بستر بيماري آرميده بود، يکي از ياران ايشان به نام جناده بن ابي اميه به خدمت امام شرفياب شده و عرضه داشت: «اي پسر پيامبر خدا مرا پند دهيد.» امام چنين فرمودند:
براي سفر آخرت آماده شو و توشهات را پيش از فرا رسيدن اجل تهيه نما.
بدان که تو در جستجوي دنيايي در حالي که مرگ به دنبال تو است، هيچگاه انديشه و اندوه روز آيندهات را بر انديشه امروزت ترجيح مده.
بدان که اگر تو هر چيزي از دارايي دنيا را بيش از نيازت، گرد آوري و نگه داري، تنها خزينهدار ديگران خواهي بود.
براي امور اخروي خود آنگونه بيانديش که گويي فردا از جهان رخت برميبندي
بدان که آنچه از دارايي دنيا به دست ميآوري، اگر در راه حلال مصرف شود حسابرسي خواهد شد، اگر در راه حرام خرج شود کيفر خواهد داشت و اگر در جاهايي که شبههناک است کار گرفته شود، سرزنش در پي دارد. بنابراين تو دنيا را مانند مرداري بدان و از آن در حد نيازت بهره برداري کن. حال آنچه را مصرف کردهاي، اگر حلال باشد تو از بي رغبتي به آن زياني نبردهاي، اگر حرام باشد از کار زشت دوري گزيدهاي و به اندازه نياز از مردار استفاده کردهاي و اگر سرزنشي به دنبال داشته باشد، آسان و زودگذر است.
براي کارهاي دنيايي خود چنان اقدام کن که گويي ساليان دراز در جهان خواهي زيست و در مورد امور اخروي آنگونه بيانديش که گويي فردا از جهان رخت برميبندي.
اگر ارجمندي بدون وابستگي خانوادگي و شکوه بدون سلطنت را طالبي، از خواري گناهکاري دور شو و لباس عزت فرمانبرداري از خدا را بر تن نما.
هرگاه به همنشيني با مردم نيازت افتد، اينگونه همنشيني را برگزين: کسي که چون با او مينشيني بر وقار و شکوه تو ميافزايد، چون به او خدمتي ميکني از تو نگاهباني مينمايد، هرگاه احتياج مالي داشته باشي به ياريت ميشتابد، آنگاه که سخن ميگويي تصديقت ميکند، اگر در مورد کاري شدت به خرج ميدهي با تو همنوا ميشود، چون براي کار ارزشمندي دست خود را پيش ميبري او نيز دست خود را جلو ميآورد، اگر از تو خطايي سر زند، آن را جبران ميکند، اگر از تو نيکويي ببيند همواره آن را يادآوري مينمايد، اگر از او خواستهاي داشته باشي برآورده ميسازد، اگر از او جدا شوي، او به تو ميپيوندد و اگر بر تو مصيبتي وارد شود با تو همدردي ميکند.
همنشين تو بايد کسي باشد که از او به تو زياني نرسد، دشواريها از جانب او براي تو پيش نيايد، در مسايل اساسي تو را خوار نگرداند و اگر مالي را بين خود تقسيم ميکنيد، او تو را بر خويشتن ترجيح دهد.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { دنیای نوین }
{ قسمت یازدهم }
خیلی خوب حالا چشمهات رو ببند
چرا؟
مگه نگفتی میخوای از مشکلاتت رها بشی
اینجوری؟! با چشم بسته؟!
بله... میخوام ببرمت به یک دنیای جدید،اولین قدم برای ورود به این دنیا ی جدید اینه که چشمهات رو ببندی
اسم این دنیایی که میریم داخلش چیه؟
دنیای نوین...
♦️ تجربه ای مستند از حضور در عرفانهای نو ظهور، معلم محمد صادق کتابی
♦️ پخش: روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_یکم گلرخ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نود_و_دوم
خوردن شام خیلی زود به پایان رسید. تکتم اشتها نداشت. حاجحسین شامیهای سرخشده را لقمه میکرد و دستش میداد، و او فقط برای اینکه دست پدرش را پس نزند، لقمهها را به زور آب فرو میداد.
- نمیخوای یه دو سه روزی مرخصی بگیری؟ بریم یه طرفی..
تکتم درحالیکه سفره را جمع میکرد، گفت:" الان مسئول بخشمون مرخصیه.. برگرده چشم. "
بعد ناگهان چیزی یادش آمد.
"راستی..نگفتم بهتون!..فردا قراره برم واسه بیمارستان تجهیزات بخریم..مسئول بخش که نیس من به جاش میرم..دعام کن بابا..اگه بتونم از پسش بربیام همین میشه یه پوئن مثبت تو سابقه کاریم.."
- چرا برنیای بابا؟!
- نمیدونم چرا دلم شور میزنه!
- نگران نباش..دختر من هیچوقت خودشو دستکم نمیگیره.. تو از پس بدترازاینا براومدی بابا..توکل کن به خدا مطمئن باش موفقیت تو مشتته.
-چشم باباجون!
ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. کمی بعد ساکت و بیصدا رفت که بخوابد. خواب که نه! رفت که فکر کند. حاجحسین هم زیاد پاپیاش نمیشد که چرا مثل همیشهاش نیست. فکر میکرد تنها موضوعی که فکرش را مشغول کرده، حبیب است و همینطور هم بود.
تکتم آرام روی تخت خزید و موبایلش را روشن کرد. یکی از آهنگهای موردعلاقهاش را پِلی کرد و هندزفری را در گوشهایش فرو برد.
تازه غرق موسیقی شده بود که با صدای تکبوق موبایلش، علامت نامهی کوچک، بالای صفحه نقش بست. فکر کرد دوباره پیام تبلیغاتیست. از همانهایی که تور فلان جا را تبلیغ میکنند یا فلان اپلیکیشن برای خرید اینترنت. هنوز فرصت نکرده بود غیرفعالشان کند. بیاعتنا چشمانش را بست. وقتی بار دوم آلارم داد، نوچی کرد و پیام را خواند. با دیدن اسم حبیب صاف نشست. نوشته بود:
" سلام شبتون بخیر! بیدارین؟ "
" ببخشید مزاحم شدم. "
پیام دوم را به فاصلهی چند دقیقه داده بود. انگار که فکر کرده بود او خوابیده. بلافاصله انگشتانش را روی صفحهکلید لغزاند و تندتند تایپ کرد:
" سلام! بیدارم. ببخشید پیامتونو دیر خوندم. "
چندثانیهای گذشت تا حبیب جواب بدهد.
" خواهش میکنم. شما ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم."
تکتم نفسش را بیرون فرستاد. حالا با آرامش بیشتری نوشت:" مزاحم نیستین.."
حبیب هرچه فکر کرد نتوانست چیزی بنویسد. هی مینوشت و پاک میکرد. دست آخر نوشت؛
" میتونم بهتون زنگ بزنم؟ "
تکتم آب دهانش را قورت داد." همینو کم داشتم..آخه چی میخوای بگی؟! "
با تردید نوشت:" بله حتماً.."
و بلافاصله اسم حبیب روی صفحه ظاهر شد. تماس را وصل کرد. صدای حبیب گرم و آرام در گوشش پیچید:
- دوباره سلام! امیدوارم خوب باشین! بدخوابتون که نکردم؟
تکتم آهسته لب زد." نه! "
"ببخشید خلاصه. غرض از مزاحمت در مورد موضوعی که با هم صحبت کردیم حقیقتاً ذهنم یکم مشغول شد. شاید اینو پرروئی بدونید ولی برای مطرحکردنش دلیل دارم. "
کمی مکث کرد و در پی سکوت تکتم ادامه داد:
"شاید اگه بدونم، به این ماجرا کمک بشه. از وقتی شما گفتید هنوز تصمیمی نگرفتید، یه سوال مدام توی ذهنم چرخ میخورد. " چرا؟ چی باعث شده شما هنوز تصمیم نگرفتید؟ ینی نیاز به شناخت بیشتر دارید یا.."
تکتم آه کوتاهی کشید. مجبور بود جواب دهد. بیپرده.
- تقریباً بله. من بعد شهادت طاها خیلی نمیتونم به این مسئله فکر کنم. سخته برام.
شاید نیاز به زمان دارم برای کنار اومدن باهاش. بههرحال مسئولیت سنگینی هست..راستش..راستش یکم.."
حبیب بدون مکث گفت:" میترسید؟ بهتون حق میدم. "
ابروهای تکتم از این ذهنخوانی حبیب بالا پرید. در دلش گفت:" این از کجا میفهمه؟! "
که صدای حبیب به خودش آورد.
" شما تا هر زمان که بتونید رو این قضیه فکر کنید. من منتظر میمونم."
حبیب لبخند رضایت تکتم را ندید؛ اما خوب میدانست باعث آرامش خاطرش شده. تکتم برای لحظهای حرفهای گلرخ به یادش آمد و اندیشید:" حالا چی باعث شده از بین این همه آدم منو انتخاب کنه؟! "
بین پرسیدن و نپرسیدن مردد بود. وقتی حبیب گفت:" خب بیشتر از این مزاحم نمیشم.." بین صحبتش پرید.
" ببخشید آقای دکتر یه سؤال! "
- بفرمایید!
- چی باعث شد شما منو انتخاب کنید. چی توی من دیدید جز یه آدم خسته و رنجور. اون روز توی کافیشاپم که بیشتر ضعف من بهتون ثابت شد. پس چیِ من براتون جذابیت داره؟ "
حالا تکتم لبخند حبیب را ندید. حبیب بعد از کمی مکث گفت:" اجازه بدین جواب این سوالتونو بعداً بدم..
الان بخوام بگم تا صب باید حرف بزنیم..هومم؟ اشکال که نداره؟ "
با اینکه تکتم توی ذوقش خورد، لبخند کمرنگی زد. " اشکال نداره.. وقت بسیاره! "
حبیب برای اینکه او دلخور نشود مهربانانه گفت:" این به خاطر اینه که اینقدر این سوال و پرسشکنندش برام مهم هست که نمیخوام سرسری و بدون تمرکز بهش جواب بدم. و نمیخوام فقط صداشو بشنوم. میخوام همهی حواسم به.."
👇👇👇
صدای کس دیگری آمد که انگار مادرش بود. حبیب دهانهی گوشی را گرفت و جواب داد. بعد گفت:
" خب..اجازهی مرخصی میفرمایین؟ بنده احضار شدم.."
- خواهش میکنم.. شبتون بخیر. سلام برسونید.
- شب شما هم بخیر. همچنین شما.
وقتی خداحافظی کردند آرامش عجیبی به تکتم دست داد. انگار که همهی اعضایش احساس آرامش میکردند. احساسی مانند خشنودی آمیخته به اندوه. انگار باری بزرگ از روی دوشش برداشتند. پس دوستش داشت. این تماس و حرفهای آخر حبیب یعنی دوستش داشت. نفسش را به راحتی بیرون فرستاد. حالا میتوانست با آرامش خیال بهتری به خواب رود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#نیایش_صبحگاهی 🌸🍃
🌸خدای خوبم !
یاریم کن براین باور برسم که زندگی ام پس از دستان قدرتمند تو در دست تلاش و باورهای خودم است...
🌸پس ای مهربان
یاری ام کن، مرا در تمام مراحل زندگی قدم به قدم راهنمایی کن . همراهم باش در شکست ها و ناموفقیت ها...
🌸بارالها
من از دستان پر مهرت انتظار زندگی سرشار از رحمت دارم، چون قدرتت را باور دارم و تردیدی در آسمان اجابتت ندارم.
🌸خدای خوبم ،
یاریم کن تا امید و صبر را در خودم پرورش دهم ، تو رهایم مکن
ای قادر مطلق و مهربان...
🌸الهی آمیـن
[🦋 ~♡~ 🌹]
#آرامش
👌در دنیا باید آرامش داشت نه آسایش
دنیا محل آسایش نیست و نمیشود به طور کامل به آسایش کامل رسید ولی باید به حدّ اعلای آرامش برسیم و این امکان دارد.
آسایش زیاد عقل انسان را زایل میکند و آرامش زیاد موجب رشد انسان میشود.
آدمهای راحتطلب به خاطر آسایش حاضرند آرامش خود را از دست بدهند و آدمهای عاقل وعاشق حاضرند برای رسیدن به آرامش، آسایش خود را از دست بدهند.
هدایت شده از داش علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تیزر تبلیغاتی داستان صوتی { روز آخر }
خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
صداپیشگاه: علی زکریائی - محسن احمدی فر - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی - علی گرگین - مریم میرزایی - اکبر مومنی - مسعود صفری - سجاد بلوکات - امیرمهدی اقبال - احسان فرامرزی - امیرحسن مومنی - محمدرضاگودرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
لینک رادیو میقات در کانال ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
#حکایت_قرآنی
🗯تبعيض ناروا
➖سالها از بعثت پيامبر اكرم ـ صلّی الله عليه و آله ـ گذشته بود. هنوز افكار دوران جاهليت و تبعيض بين فرزندان وجود داشت.
➖مردی عرب، آن روز برای انجام دادن كاری دست دو فرزندش را گرفت و شرفياب محضر رسول اكرم ـ صلّی الله عليه و آله ـ شد.
➖ هنگامی كه نشسته بود، يكی از فرزندان خود را در آغوش گرفت، به او محبت كرد و او را بوسيد و به فرزند ديگرش توجهی نكرد.
➖پيغمبر كه اين صحنه تأثر انگيز را مشاهده كرد نتوانست طاقت بياورد، پس فرمود: «چرا با فرزندان خود به طور عادلانه رفتار نميكنی؟» آن مرد عرب جوابی جز سكوت نداشت. سرش را پايين انداخت و عرق شرم بر پيشانیاش نشست.
➖او در آن روز دريافت كه كارش اشتباه بوده است و فهميد كه در نگاه كردن نيز نبايد بين فرزندان فرقی گذاشت.