ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و یکم به جایِ جواب، نگاهش جایِ دیگری میرود و
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و دوم
نزدیک تورانخانم میشوم و میگویم: منم توی خرد کردن میوهها کمک میکنم.
همین که مینشینم و سینی میوه را جلو میکشم، خانم بزرگ صدایم میزند: یاسمن!
سریع بلند میشوم و میایستم. به سمتِ او میچرخم و سلام میکنم. اشاره میکند تا نزدیکش بروم.
- بله؟ کارم داشتین؟
ابروهایش فاصلهشان برداشته میشود و با نگاهی پر از ناراحتی میگوید: نگفتم این کارا، کارِ تو نیس؟! نگفتم تو الان عروسِ این عمارتی، نه کلفت؟! گفتم یا نگفتم؟!
گوشهی لبم را میگزم و جواب میدهم: بله، گفتین ولی آخه ثَ..
- آخه و ولی داره؟! چرا حرف گوش نمیدی و کارِ خودتو میکنی؟؟ حالا برای حرفِ من تره هم خرد نمیکنی؟
مات و متحیر و انگشت بر دهان ماندهام! مگر خودش نگفته بود کمکشان بدهم؟!
به بالا اشاره میکند و ادامه میدهد: بیا برو اتاقت تا من تکلیفمو با منصورخان مشخص کنم!
اسمش را که میبرد، دلم میشکند! اگر پایِ تنبیه هم در میان هست، چرا حوالهام را به پسرش میدهد؟! خودم حاضر و آمادهام تا به هر شکلی که میخواهد، مرا تنبیه کند!
با چهرهای عصبی و ناراحت عصایش را جابهجا میکند و از کنارم میگذرد. آرام آرام تا کنار پلهها قدم برمیدارم و درون ذهنم مقصرِ ماجرا را مییابم! با عصبانیت به سمتِ بالا میروم و ثنا را درون بالکن مییابم. سروناز با فاصلهی کمی از او مشغولِ بازی با چند کاسه و بشقاب است. روبرویِ ثنا میایستم و نگاهِ پر از خشمم را به او میدوزم. اینبار علاوه بر غرور و تکبر، شادیِ عجیبی از نگاهش میریزد!
حالِ بدی دارم! محتویات معدهام مدام زیر و رو میشود ولی با همهی اینها زبان میگشایم و با ناراحتی و عصبانیت میگویم: چرا؟؟ دقیقاً چرا دوست داری کاری کنی که بقیه از من بدشون بیاد؟! چرا به دروغ گفتی من باید برای درست کردن لواشک و ترشی برم؟!
- یعنی خودت نمیفهمی؟! از وقتی پا توی عمارت گذاشتی، روز خوش به خودمون ندیدیم!
سروناز به خاطر صدایِ بلند ما متعجب نگاهمان میکند. انگار اختیار صدایم را دیگر ندارم و با صدایی بلندتر از قبل جواب میدهم: عظیمخان قبل از عروسی ما مجروح شده بودن! از طرفی مگه من خواستم شوهرت بمیره؟! حالا که اینجوری شده تقاص چی رو من باید پس بدم؟
نگاهِ پر از نفرتش رنگ عوض میکند و با لحنی آرام میگوید: گناهِ من چیه؟! من که دوسِت دارم! پس چرا بعد فوتِ شوهرم رفتارت با من عوض شد!
بغض میکند و سرش را پایین میاندازد! قبل از آنکه ماتِ رفتار ضد و نقیضش شوم، صدای خانم بزرگ از پشتِ سر مرا کیش میکند تا بازندهی این ماجرا من باشم!
- چه غلطی داری میکنی؟!
به عقب میچرخم و با چشمهایِ خشمگینش مواجه میشوم. نگاهش را بین من و ثنا میچرخاند و میپرسد: شما دوتا چرا دعوا میکنید؟
ثنا به سمتِ خانم بزرگ قدم برمیدارد و با صدایی لرزان میگوید: چیزی نیس! من دیگه عادت کردم که با من اینجوری برخورد بشه! خدابیامرزه عظیمخان رو! بهتر که نیس تا این روزایی رو که ارزش و احترام ندارم، نبینه!
زبانم بند آمده! دروغ شاخ و دم ندارد و او از هر آنچه در توان دارد، دریغ نمیکند تا مرا پیشِ مادرشوهرم بد کند!
خانمبزرگ دستی روی شانهی ثنا میگذارد و میگوید: آروم باش عروس! جلوی دخترت گریه نکن!
سر میچرخاند تا با دیدنِ نگاهش لحظهای بترسم! نفسم درون سینه حبس میشود و با شنیدن حرفهایش از درون خرد میشوم!
- فکر کردی کی هستی که اینقدر یکهتازی میکنی؟!
دلم میشکند! چقدر فقر و نداری و رعیت بودنم را بر سرم میکوبند! اگر ارباب بودن و رفتارِ اربابی این هست، ارزانیِ خودشان!
عصایش را به سمتم دراز میکند و بلند میگوید: فقط از جلویِ چشمام دور شو!!
روحم توانِ این همه تحقیر و توهین را ندارد و جسمم به ناچار تاوان پس میدهد! دل و رودهام در هم میپیچد و عق میزنم! جلویِ دهانم را میگیرم و با عجله راهِ رسیدن به دستشویی را میدوم! نمیدانم چگونه خودم را به آنجا میرسانم!
نفسم کمی سنگین شده و توانِ تحمل آنجا را ندارم. بیرون میآیم و گوشهای نزدیک حصارِ حیاط مینشینم. یکی از خدمه با دیدنم نزدیکم میآید و میپرسد: حالتون خوبه خانم؟
بیحال جواب میدهم: خوبم!
- ولی انگار ضعف دارین!
دستم را به نرده میگیرم و به سختی بلند میشوم.
- چیزی نیس! شما میتونید به کارتون برسید!
سری به علامت تأیید تکان میدهد. ثنا را کنارِ نرده بالکن میبینم و انزجار از او تمام عروقم را در برمیگیرد! نگاه از او میگیرم و به رفت و آمد خدمه و کارهایی که انجام میدهند، نگاه میکنم. کمکم حالم بهتر میشود ولی همچنان ضعف دارم.
اخرین فرصت تخفیف تا پایان شب😱😱
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#ماکارونی رو آبکش نکنید❌❌❌
که نصف عمرتون به فناست😱
منم قبلا نمیدونستم😏
تادوست #آشپزم_بهم_گفت_چجوری_بپزم😍
انقدر خوشمزه میشه،شیش لیگ و چلوگوشت جلوش کم میاره😉
#همیشه_برا_مهمونام_میپزم🥴عاشقشن
کی فکر میکرد #ماکارونی ازبرنج جلو بزنه😁
https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39
تاحالا هرچی ماکارونی خوردی سوتفاهم بوده😂از این به بعد با این روش بپز
🔸#قرآن سوره توبه آیه 36:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم 🌺
إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ ۚ فَلَا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ ۚ وَقَاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً ۚ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿٣٦﴾
یقیناً شماره ماه ها در پیشگاه خدا از روزی که آسمان ها و زمین را آفریده در کتاب [علم] خدا دوازده ماه است؛ از آنها چهار ماهش ماه حرام است؛ این است حساب استوار و پایدار؛ پس در این چهار ماه [با جنگ و فتنه و خونریزی] بر خود ستم روا مدارید و با همه مشرکان همان گونه که آنان با همه شما می جنگند، بجنگید و بدانید خدا با پرهیزکاران است. (۳۶)
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و دوم نزدیک تورانخانم میشوم و میگویم: منم ت
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و سوم
اندکی بعد حرکت میکنم اما دلم نمیخواهد با ثنا و خانمبزرگ روبرو شوم. برای همین هم درون حیاط قدم میزنم.
از کنار طویله که میخواهم بگذرم، صدایِ شیههی اسبها توجهم را جلب میکند و وارد آنجا میشوم. قدمی که برمیدارم، رد خون بر زمین میبینم. قطرات خون را دنبال میکنم و با دیدن جسدی در گوشهی طویله جلوی دهانم را میگیرم و جیغ میکشم!
کمرش پر از خون است و رو به شکم، روی کاه و یونجههای مشکی افتاده. با چشمانی گشاد عقب عقب میروم تا یک نفر را صدا بزنم ولی با صدایِ آخ و نالهی ضعیفی متوقف میمانم.
- شما کی هستین؟ چرا اینجایید؟
چند لحظه که میگذرد، مرد با ناله میچرخد و نگاهش را به من میدوزد. ریشهایش نامرتب و موهایش پریشان است.
- من.. من..
چند سرفه میکند و ادامه نمیدهد. صدای باز و بسته شدن درِ طویله میآید، هراسان به دیوارِ چوبی میچسبم! صدایِ گام برداشتن یک نفر روی کاهها میآید. بدنم یخ میکند و کم مانده که کاسهی چشمهایم از ترس بیرون بزند! سر میچرخانم و با دیدنِ مردی که چهرهاش را پوشانده، تمام تنم میلرزد! درون دستش تفنگ دارد و با افتادنِ نگاهش بر من، تفنگش را رویِ من میگیرد!
قلبم تند میزند و جانی در تنم نیست! بیحال روی زمین سُر میخورم و صدایِ آشنایش را میشنوم: یاسمن خانم!
روی دو زانویش مینشیند و نقابش را کنار میزند. نگاهش را روی من و مرد میچرخاند و میپرسد: اینجا چیکار میکنید؟!
- اینجا چه خبره آقا رحیم؟!
نگاهش را از من میگیرد و به مرد نزدیک تر میشود. همانطور که زخم مرد را بررسی میکند، میگوید: دیشب بین ما و سربازا درگیری شد. قرار نبود که کارمون به درگیری مسلحانه بکشه ولی شد!
- شد؟! به همین سادگی؟!
با چهرهای ناراحت سر میچرخاند و جواب میدهد: نه!! ساده نیس وقتی هموطنت تو رو نفهمه و بخواد به زور تیر و تفنگ جلوتو بگیره! کاش میدونستن برای چی جونشون رو به خطر میندازن!
بیمهابا میپرسم: شما چی؟؟ میدونید؟! اصلاً چرا باید بمیرید؟! مگه زنت چه گناهی کرده که باید هر لحظه به خاطر شما تنش بلرزه که نکنه..
نمیتوانم جملهام را تکمیل کنم! دلم هم نمیآید به زبان آورم! چند لحظه بیحرف نگاهم میکند و جواب میدهد: به خاطر همین زن و بچهها! به خاطر مردمی که لیاقت دارن بهتر از این زندگی کنن! تا کی تبعیض؟! تا کی ارباب باشه و رعیت؟!
پوزخند میزند و میگوید: البته دیگه شما حرفِ منو نمیفهمید!
از درون کیفی که همراهش هست، باند بیرون میآورد و زخمش را میشوید. مرد به زورِ آستینی که در دهان گرفته، صدایِ آخ و نالهاش را خفه میکند!
به یاد نگاههای فضول اهالی عمارت به در نگاه میکنم و با صدایِ آرام میپرسم: اگه بقیه بفهمن و لو برید، چی؟
با انگشتش به بالا اشاره میکند و میگوید: توکل به خدا!
از سر جایم بلند میشوم و میگویم: اگه من شما رو لو بدم، چی؟!
متعجب نگاهم میکند و پس از ثانیهای مکث، با اطمینان میگوید: شما این کار رو نمیکنید!
نگاه از چهرهاش میگیرم و به سمتِ در راه میافتم. همین که میخواهم از در بیرون بروم، نگاهم به گاریِ جلوی عمارت میافتد. خان با پیشکارش برگشته.
مضطرب به پشت سر میچرخم و میگویم: سریعتر از اینجا برید! خان برگشته و حتماً اسبها رو میارن اینجا!
- نمیشه الان تکونش داد! زخمش بازه! هنوز گلوله رو در نیاوردم!
آب نداشتهی دهانم را فرو میبرم و به سمت عمارت راه میافتم. خانم بزرگ کنار خان ایستاده و مشغول صحبت هستند. پیشکارِ خان به همسرش کمک میدهد تا از گاری پیاده شود و به اتاق خودشان بروند. ثنا چیزی درون دستش دارد و آن را به خان میدهد.
به پشت سر میچرخم و طویله را از نظر میگذرانم. هر کس به آنجا برود، آنها را میبیند. یکی از خدمه، گاری را به سمت طویله حرکت میدهد.
به خان میرسم و سلام میکنم. خانمبزرگ نگاهی پر از غیظ روانهی چهرهام میکند و به اتاقش میرود.
خان جواب سلامم را سرد میدهد و وا میروم! بعد از این همه دلتنگی توقع داشتم اگر نمیتواند در آغوشم بگیرد، حداقل مهربانی همیشگی از نگاهش ببارد و احوالم را بپرسد!
نگاهش را درون عمارت میچرخاند و میگوید: کجا بودی؟
- توی حیاط راه میرفتم!
به چهرهام نگاه میکند و میگوید: پس چرا ندیدمت؟!
به چشمهایش خیره میشوم. دلتنگ نشده؟! چرا نگاهش رنگ مهر و محبت ندارد؟!
بیتوجه از سؤالش میپرسم: دکتر توی شهر، چی گفت؟!
نگاهِ خان روی طویله ثابت میشود و نگاهِ من رویِ لیوان شربتی که کمی از آن مانده! پس ثنا به جایِ من لیوان شربت دستِ او میدهد و خودش را هم به موقع از اینجا دور میکند!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( هر که از سیلی بترسد مرد نیست )
(به یاد معلم شهید ابراهیم اصغری)
ثابتی:ببین بی پدر، دونه دونه ناخونهاتو با انبردست میکشم که هفت جد آبادت بیاد جلوی جشمت
تهرانی: گوش کن حرومی،بعد ناخونات نوبت دندوناته،بگو بینم کی بهت گفته این زر زرهاتو سر کلاس درس بکنی تو گوش بچههای مردم پدرسگ، هان؟
ابراهیم: خدا….خدا گفته
صداپیشگان: علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - میثم شاهرخ - کامران شریفی -احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
🎧 داستان صوتی ( هر که از سیلی بترسد مرد نیست ) (به یاد معلم شهید ابراهیم اصغری) ثابتی:ببین بی
گوش دادین؟
کانالشون همش داستان صوتیه بدون تبلبغ و تبادل😍😍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا 💚
دوباره جمعه ☘
کبوترانه ❤️🕊
سر بر آستان انتظارت می ساییم
تا بیایی...🍃
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ❤️🌺🍃
میگفت:
یکۍازراههاۍنجاتانساناز #گناه،
پناهبردنبہ #امامزمان‹ع› است.
ايشانبہانتظارنشستہاند
تاكسۍدستشرابہسمتشاندرازكند،
"تاايشاناوراهدايتکنند."🌱🌻
[ - آیتاللہجاودان🎙]
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
وقتی در اوج اغتشاشات میون مدارس میرفتیم یکی از مهمترین چالشها در مدرسهها، نبود بدنه حزبالهی و انقلابی در بین کادر مدرسه خصوصاً معلمها بود. بعضاً شبهههای بسیار سادهای بچهها داشتند که چون کسی نبود براشون بگه، مسئله حادتر شده بود. روی بدتر ماجرا هم این بود که توی برخی کلاسها، بدترین حرفها نسبت به نظام و انقلاب از زبون برخی از معلمهاشون شنیده میشد و رسماً برخی از معلمین و کادر مدرسه خودشون آتش بیار معرکه شده بودند!
این یه مشکل جدی هست که سالیان ساله باهاش درگیریم. بچههای حزبالهی کمتر دغدغه ورود به عرصه معلمی و آموزش و پرورش (آ.پ) دارند و از قضا اونایی هم که قصد ورود دارند، با سد آزمونهای استخدامی روبرو هستند.
به هر حال کسانی که دغدغه کار آموزشی، فرهنگی و اثرگذاری اجتماعی دارند و مدام سوال میپرسند که ما چی کار کنیم، باید عرض کنم که آ.پ و ورود به اون یکی از مهمترین و اثرگذارترین جاهای ممکنه در جریان انقلاب هست. بخش بزرگی از مسیر تمدنسازی از دروازه آ.پ رد میشه و این وسط یکی از بزرگترین معضلات خودِ آموزش و پرورش وجود نیروهای انقلابی، متعهد و متخصص هست.
حالا جالب بود، داشتم بررسی میکردم دیدم امسال تغییرات جالبی در منابع و روند جذب ایجاد شده و از قضا صدای مافیای کنکور استخدامی رو هم در آورده! چون منابع تغییر کرده، به نوعی نونشون آجر شده.
(مثلاً شاید براتون جالب باشه بدونید کتاب #صعود_چهل_ساله آقای راجی هم جزو منابع امسال هست ... و البته چند کتاب مهم دیگه در جریان انقلاب)
به هر حال اگر دغدغه کار داریم، باید از این فرصت استفاده کنیم و هر کس به اندازه سهم خودش کمک کنه. ضمن اینکه یک فرصت مناسب استخدامی هم اینجا وجود داره.
👈 فقط نکته خیلی مهم اینه که آخرین مهلت ثبتنام تا جمعه شب ۱۹ اسفند هست (یک بار تمدید شده و به این زمان رسیده) و هر کس خودش یا اطرافیانش دغدغه کار و کمک به جریان انقلاب دارند، خوبه که از این فرصت استفاده کنند.
گشتم و لینک ثبتنام رو هم پیدا کردم. مستقیم میتونید از لینک زیر اقدام کنید
👇👇
https://register4.sanjesh.org/NOETRGSelectApCandidate140112
❗️فقط تا جمعه ۱۹ اسفند، ساعت ۲۳.۵۹ فرصت ثبتنام هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️سلام صبحتون زیبا
💗و پراز عشق و امید
🌺همراه با کلی اتفاقهای عالی
☕️امیدوارم
💗زندگیتـون عسل
🌸خوشبختی سرنوشتتون
☕️و عشق مهمان ❤️
💗همیشگی قلب تون باشه
شروع هفته تون گلبارون 🌸🌷
و حال دلتون خوب خوب 💗🌷
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و سوم اندکی بعد حرکت میکنم اما دلم نمیخواهد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و چهارم
خشم وجودم را میگیرد. زبان باز میکنم تا تلخ بگویم ولی نگاهم به درِ طویله میافتد و خدمهای که اسبها را داخل میبرد. از دلم میگذرد: خدایا خودت مراقبشون باش!
نگران از اینکه آنها را ببینند، صدا میزنم: خان!
به چهرهام نگاه میکند و میگوید: چرا رنگ و روت پریده؟
- امروز یکم حالم خوب نیس!
یک قدم فاصلهمان را پر میکند و نگران میپرسد: چرا؟
برای پرت کردنِ حواسش هم که شده، لبخند میزنم و میگویم: از دلتنگیِ شما!
رنگی از محبت در نگاهش میبینم. لبخند محوی روی لبهایش میآید و میگوید: از سرِ دلتنگی اذیتِ ثنا کردی؟!
به خودم اشاره میکنم: من؟!
- آره! مادرم میگفت با ثنا بحث کردی! میخواستم ازت بخوام به خاطر شرایط فعلیاش، رفتارت بهتر باشه!
همین غیبت کوتاهم سبب شده که هر چه دلشان میخواهد، به خان بگویند! زبان میگشایم و با دلخوری میگویم: من حرفی نزدم! اتفاقاً اون شروع کرد و گفت..
- فراموشش کن! دیگه بحث رو کش نده تا تموم بشه!
به سمتِ راه پله حرکت میکند، پیشکارِ خان خودش را به ما میرساند و تند تند حرف میزند!
- ارباب به سلامت! لطف کردین به بنده حقیر! هزار بار با زنم دعاتون کردیم! اگه کاری دارین، بگید تا انجام بدم!
منصورخان دستش را روی شانهاش میگذارد و میگوید: کاری نیس! مراقب زنت باش فقط!
از پلهها بالا میرود. از ذهنم میگذرد مادر خان چه چیز به او گفته که او مرا مقصر ماجرا دانست! کاش برایش توضیح دهم تا بداند که ثنا مقصر بوده و مادرش اشتباه برداشت کرد!
نفسم را با حرص بیرون میدهم و بالا میروم. روی پلهی آخر که میرسم، ثنا و سروناز را که درون بالکن نشستهاند، میبینم. نیِ قلیانی را که جلویش هست، به سمت خان میگیرد و میگوید: بفرمایین! حتماً به خاطر بیخوابیِ دیشب و راهِ طولانی خیلی خسته شدین!
درون کاسهی سرم، جوشش نفرت را حس میکنم و فقط به خاطر حرفهایِ خان سکوت میکنم.
- ممنون! الان فقط خواب میچسبه!
واردِ اتاقمان میشود و نگاه پر از خشمِ من و نگاه خوشحال از پیروزی او را نمیبیند!
یکباره به یاد طویله میافتم و سر میچرخانم. خدمهای که اسبها را به آنجا برد، بیرون میآید و به دنبال کارهایش میرود. نفسی از سرِ آسودگی میکشم و آیهای از آیاتی را که شنیدهام به یاد میآورم:
"و خدای شما فرمود که مرا با (خلوص دل) بخوانید تا دعای شما مستجاب کنم. آنان که از (دعا و) عبادت من اعراض و سرکشی کنند زود با ذلت و خواری در دوزخ شوند."
(آیه ۶۰ سوره غافر)
دلم به آیهی پر مهرش لبخند میزند و زبان به محبتش میگشایم: خدایا شکرت!
□□□
منصور
درون عمارت اربابی قدم میزنم و دستورهای لازم را به خدمه میدهم. به پیشکارم به خاطر شرایط همسرش کار کمتری دادهام تا با خیال راحت مراقب همسرش باشد.
عروسکِ سروناز را کنار راهپله میبینم. آن را برمیدارم و بالا میروم. عروسک را برایش تا جلویِ اتاقشان میبرم ولی لحظهی آخر پشیمان میشوم و قصد برگشت میکنم. در اتاق همانلحظه باز میشود و دستم درون پوست گردو میماند!
ثنا با دیدنم لبخند عمیقی میزند که تا به حال نظیر آن را از او ندیدهام. تعارف میکند تا داخل شوم ولی جواب میدهم: نه، ممنون!
دستش را به سمت بازویم میگیرد ولی قبل از آنکه دستش به من برخورد کند، خودم را عقب میکشم. مهربان و خندهرو به درون اتاق اشاره میکند و میگوید: چرا اهل تعارفی؟! اصلاً نون و نمکی که توی این اتاقم میخوری، مالِ خودته! پس چرا تعارفم رو رد میکنی و نمیای داخل؟! سروناز به وجودت الان بیشتر از هر زمان دیگهای لازم داره. برای همینم فکر کردم، اگه عروسک رو از دستِ شما بگیره، خیلی بیشتر خوشحالش میکنه.
بین دل و عقلم شک میافتد و هیچکدام به طریق دیگری نمیرود!
یکی میگوید به خاطر یاسمن نرو و دیگری میگوید دل ثنا را نشکن و برای حرفش احترام قائل شو!
من این وسط میان زمین و هوای دل، میان رفتن و نرفتن عقل ماندهام! افسوس که هیچکدام با دیگری راه نمیآید تا سروکلهی سروناز میان ما پیدا میشود.
چشمهایش را مالش میدهد و میگوید: عمو! شمایین؟
دستی به سرش میکشم و عروسکش را سمتش میگیرم.
- ببین کی اومده تا بهت صبحبخیر بگه!
لبخند میزند و چشمهایش را کاملاً باز میکند. عروسک را از دستم میقاپد و با خوشحالی میگوید: گمش کرده بودم! کجا بود؟
- همین حوالی! اتفاقاً اونم دنبالت میگشت!
خندهاش میگیرد و ثنا میگوید: برای همینم، ما عمو رو دعوت میکنیم تا صبحونه رو کنار هم بخوریم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘