ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_یکم در حال و هوای خود
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_دوم
روی نیمکت چوبی، نزدیک قطعهی شهدای گمنام، نشستند. چند بچه روی سنگهای مزار شهدا، بالا و پایین میپریدند. عاطفه به ردیف درختهای چنارِ روبهرویش خیره شده و منتظر بود تا مادر محمدامین چیزی بگوید.
بیبیزینب نگاهش را از بچههای بازیگوش گرفت و با لبخند گفت:" محمدامین هم بچگیش خیلی شیطون بود. "
عاطفه هم نگاهش را از درختها گرفت و به بیبی داد.
بیبیزینب ادامه داد:
" پر از انرژی بود. از دیوار راست بالا میرفت. تهتغاری بود و خواهر برادراش از دستش عاصی بودن. "
خندید و ردیف دندانهای مصنوعیاش نمایان شد.
- از همون بچگی دنبال کارای پرتحرک بود. الانشم که مرد شده همینطوره. رفته برام ورزشِ...پاری..پاریکال؟..پاریکور.. نمیدونم..چیچی..
عاطفه خندهاش را جمع کرد." پارکور حاجخانم.."
- آهان..همین.. الانشم از دیوار راست بالا میره..هرچی بهش میگم نکن دست و پات میشکنه، به خرجش نمیره..
بین خودمون بمونه..بچهتر که بود دو سه بار بلکم بیشتر، سر همین شیطنتاش دست و پاش شکستهها..ولی ولکن نبود که..باز خوب که میشد میدیدیم رو پشتبومه..
عاطفه چادرش را جلوی دهانش گرفته بود تا قهقهه نزند. صورتش قرمزتر شده بود وقتی حاجآقانصر را با دست و پای شکسته تصور میکرد. چند سرفهی تصنعی کرد تا حالش کمی جا بیاید. بیبیزینب که در گذشته غرق شده بود و توجهی به عاطفه نداشت ادامه داد:
" شیطون بود، ولی بچم خیلی خوش قلب بود. یادمه وقتی با بچهی همسایمون بازی میکردن، اون خورد زمین و دستش دررفت. تا دو سه شب محمدامین خوابش نمیبرد. همش میگفت آیا نیما خوب شد؟ الان درچه حاله؟ زود خوب میشه؟
هرروز میرفت بهش سر میزد.
دوباره به بچهها نگاه کرد.
- این بچهها رو که دیدم یادم افتاد به اون روزا..محمدامینو هر موقع میآوردم اینجا از ذوق بالا پایین میپرید..
دستی به روسریاش کشید. عاطفه گاهی به بیبی نگاه میکرد و گاهی به زمین. دلش پیچوتاب میخورد که انتهای صحبتش به کجا خواهد رسید.
او دوباره شروع کرد.
- محمدامین نور چشم من و باباشه. این که ازش تعریف میکنم نه که فک کنی مادرشم میگمااا..نه..از هر کی بپرسی..چه تو دانشگاه..چه محل کار.. چه همسایهها..همه ازش تعریف میکنن
خدا رو صد هزار بار شکر.. بچهی سربهراهیه..
چشمهایش را ریز کرد و به عاطفه نگاه کرد." خب مادر..شمام که دیگه کم و بیش میشناسی محمدمو.! "
عاطفه سرخ شد. سرش را پایین انداخت. " بله.. تا حدودی.."
فکر کرد الان صورتش شبیه لبوی پخته شده. حدسهایش کمکم داشت به یقین تبدیل میشد و ضربان قلبش بالاتر میرفت.
بیبیزینب که متانت و معصومیت عاطفه تحت تاثیرش قرار داده بود پرسید:" چقدر دیگه از درست مونده دخترم؟! "
- ترم آخرم. البته این ترم مرخصی گرفتم. ترم بعد انشاءالله تموم میشه.
بیبی سری تکان داد.
- میخوای ادامه بدی مادر؟
- انشاءالله. تا خدا چی بخواد. خودم که خیلی دوست دارم..
بیبیزینب آهی کشید و گفت:
" میدونی دخترم..دوره و زمونه، با اون زمانی که من جوون بودم خیلی فرق کرده..به اندازهی قرنها تفاوت هست انگار!..ولی خب..سرنوشت و عشق و حتی نفرت تکرار مکرراته..اصلاً اصل زندگی از زمان حضرت آدم تا آخر دنیا همینه..ما هر جا بریم..هر کار کنیم از سرنوشتمون و اونی که خدا برامون رقم زده نمیتونیم فرار کنیم.."
نگاهی به عاطفه کرد.
- الانم قصه همینه.. پسر من دلش رو پیش شما جا گذاشته..
خودش روش نشد باهات حرف بزنه..
دستش را روی دست عاطفه گذاشت و با لبخند گفت:" محجوبه.. مثل خودت.."
- از من خواست باهات حرف بزنم تا نظرت رو بدونم.. پسر منو اصلاً میخوای یا نه؟ اصرار داشت اول با خودت حرف بزنم بعد اگه قسمت بود انشاءالله با خانوادت..
از همان که میترسید به سرش آمده بود. باورش نمیشد موردتوجه حاجآقانصر قرار گرفته. او که در کار اینقدر جدی بود و هیچوقت مستقیم به چشمان دختری نگاه نمیکرد، حالا از خودش تقاضای ازدواج میکند.
تصمیمگیری واقعاً برایش سخت بود. سخت و عذابآور.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_یکم - خسته
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_دوم
حبیب آمادهی رفتن بود. جلوی در بیمارستان متتظر بود تا تکتم برسد. پرتو آفتاب روی موهای خرماییرنگش نشسته بود و آن را روشنتر نشان میداد. تکتم کنار گلرخ آرامآرام راه میرفت. هنوز در تنش احساس خستگی و کوفتگی میکرد. گلرخ تا جلوی ماشین همراهش آمد. وقتی سوار شد نفسی به راحتی کشید. از گلرخ خداحافظی کردند و ماشین از جا کنده شد.
توی راه هر دو ساکت بودند. تکتم در خودش جمع شده بود. با وجود گرمای مطبوع داخل ماشین، از درون میلرزید. با خودش فکر میکرد زمستان سختی پیش روست و حس میکرد توان سرمای این زمستان را ندارد.
حبیب از آینه، نگاهی به او کرد. برای اینکه سکوت بینشان را بشکند گفت:" میتونم یه سؤال بپرسم؟! "
تکتم از افکارش بیرون آمد. به نیمرخش چشم دوخت. گوشهایش قرمز شده بود. زیر لب گفت:"بفرمایید! "
- چی شد به این روز افتادین؟!
تکتم سرفهی کوتاهی کرد." دیروز بارندگی بود. منم چتر همرام نبود. اتوبوسم دیر اومد و خلاصه یه بیاحتیاطی کار دستم داد. "
بعد فکر کرد:" واسه این سؤال اینقدر قرمز شده؟! "
- ای بابا..
نگاهی به چشمان غمگین تکتم کرد." خانم فخارزاده فردا میان دیگه؟! "
- بله..فک کنم..
- خوبه.. پس یه دو روزی فقط استراحت کن..نگران بیمارستانم نباش.. تا وقتی کاملاً خوب نشدی نیا..باشه؟
آنقدر مهربانانه این را گفت که تکتم ناخودآگاه لبخند زد. چقدر او را با هامون متفاوت میدید. چیزی در وجودش بود که او را با هر آدم دیگری متفاوت میکرد. نمیدانست چیست ولی هر چه بود انگار که با وجودش عجین شده و مثل خون در رگهایش جاری بود.
تکتم "چَشم" آرامی گفت و دوباره به بیرون چشم دوخت. آفتاب از پنجره به صورتش میخورد و داروها کمکم داشت تأثیر خودش را میگذاشت. افکار مختلفی پیدرپی به ذهنش خطور میکرد. یک نوع آرامش تصنعی به سراغش آمده بود که با حرف حبیب، یک لحظه بیشتر نپایید.
- تکتم خانم!
اولین بار بود که او را به اسم صدا میزد.
- حالتون که بهتر شد یه وقت ملاقات به بنده عنایت میکنید؟! اگه یادتون باشه هنوز جواب سوالتونو نگرفتید!
تکتم مضطرب شد. هیچ آمادگی در خودش حس نمیکرد ولی با اینحال با صدای آهستهای که انعکاس اضطرابش در آن موج میزد، گفت:" باشه..حتماً.."
حبیب لبخند زد. اگر او حال درستی داشت همین الان ساعتها برایش حرف میزد و آرامَش میکرد.
تکتم میخواست خویشتندار باشد، ولی دیگر نمیتوانست. اگر یک کلمهی دیگر حرف میزد، دوباره اشکش سرازیر میشد. بین احساسات مختلفی گیر کرده بود که هر کدام از طرفی به او فشار میآوردند. سعی کرد چشمانش را ببندد تا حبیب فکر کند خوابیده.
تا رسیدن به خانه سکوت کرد و حبیب هم به این سکوت احترام گذاشت.
چند لحظه بعد در اتاق خوابش، در فضایی نیمه تاریک، دراز کشیده بود و آنقدر ذهن و جسمش خسته بود که نتوانست در مقابل تأثیر داروها مقاومت کند و پلکهایش روی هم افتاد.
صدای صحبتهای حبیب را با پدرش میشنید اما اینقدر منگ بود که نمیتوانست تحلیل کند.
حبیب سفارشات لازم را به حاجحسین کرد و از او خواست تا دو سه روزی نگذارد تکتم سر کار بیاید.
- حاجی!..بدنش خیلی ضعیف شده که یه سرماخوردگی ساده اینطور از پا انداختتش!
- والا چی بگم..
- مواظبش باشین تو رو خدا..
حاجحسین از نگرانی حبیب لبخندی به لب آورد و با لحن شوخی گفت:" چشم آقای دکتر!.. قول میدم روبهراش کنم..داروهاشم به موقع بدم!"
بعد از خداحافظی حبیب، حاجحسین بالای سر تکتم رفت. موهایش را که به پیشانیاش چسبیده بود کنار زد. چهرهی تکیدهی تکتم دلش را به درد آورد. او داشت با خودش چه میکرد؟ به نظرش رسید بیش از حد خودش را در کار غرق کرده! باید به خودش هم مرخصی میداد تا کمی به دخترش رسیدگی کند. پتو را رویش کشید و رفت تا مقدمات پختن یک سوپ خوشمزه را آماده کند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4