eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبح تون بخیر سلام به قاصدک های خبر رسان🍃🌹 که محکوم به خبرند سلام به شقایق های ک محکوم به عشقند سلام مهربانان🍃🌹 امروزتان قشنگ روزگارتان به زیبایی نگاه عاشقانه🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ای‌نور‌دلِ‌حضرت‌نرجس،مهدی -مادست‌به‌دامانِ‌توهستیم‌بیا... 🎈🎆
• | وَ تَقِرُّ عَینُهُ غَداً بِرؤیَتِکُم | و می‌آید آن روزی که چشمها با دیدنت  در بستری از شادی، آرام و قرار می‌گیرند. همان چشم‌ها که عمری رنگ آرامش را از یاد برده بودند. سلام عزیزانم عید میلاد مولامون مبارک هممون😍
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاهم سری به علامت تأیید تکان می‌دهم. نمی‌دانم این
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و یکم به جایِ جواب، نگاهش جایِ دیگری می‌رود و لبخندش پاک می‌شود! ردِ نگاهش را که می‌گیرم، نگاهِ ثنا را بر خودمان می‌بینم! سرد و بی‌روح! بی‌اختیار صاف می‌ایستم و دستش را رها می‌کنم. توران‌خانم از یاسمن می‌پرسد که شام را چه زمانی میخوریم و یاسمن پاسخ می‌دهد: لطفاً برامون یه سفره کوچیک همینجا بندازین! سروناز از پله‌ها آرام آرام بالا می‌آید و ثنا رو به او می‌گوید: کجایی؟ بیا تا شام یخ نشده! سروناز با قیافه‌ای ناراحت کنارم می‌ایستد و خودش را پشتِ من پنهان می‌کند. ثنا با چند گام بلند نزدیک می‌آید و دستش را می‌کشد. سروناز صدا میزند: عمو! عمو! هر قدر ثنا تلاش می‌کند، موفق نمی‌شود و دستِ سروناز را رها می‌کند. - سروناز خانم! شب دراز است! همین که قصد رفتن می‌کند، سروناز هم پشت سرش راه می‌افتد. توران خانم با سینی غذا می‌آید و سفره را پهن می‌کند. جگر سرسیخ زده‌اند و بویش هوش از سر می‌برد! با یاسمن کنارِ سفره می‌نشینیم و مشغولِ خوردن می‌شویم. توران‌خانم هم به اتاق ثنا می‌رود. یک لقمه از جگر می‌گیرم و درون دهانم می‌گذارم ولی یاسمن بی‌میل است. لقمه‌‌ی دیگری می‌گیرم و آن را به سمتش می‌گیرم. - ممنون! چرا شما زحمت میکشین؟ لبخند می‌زند تا آن را بگیرد ولی همان لحظه سروناز با گریه از اتاقشان بیرون می‌دود؛ ثنا هم جلویِ در اتاق می‌آید و نگاهش به لقمه‌ی درون دستم می‌افتد. یاسمن لبخندش را قورت می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد ولی نگاهِ من روی ثنا می‌ماند! حسی درون نگاهش هست که آن را نمی‌فهمم. - توران‌خانم! من و سروناز هم اینجا شام می‌خوریم! می‌آید و نزدیک به من می‌نشیند ولی خبری از سروناز نمی‌شود. توران خانم سینی غذایِ آن‌ها را درون سفره می‌گذارد و می‌گوید: اگه امری داشتین، صدام کنید! نگاهم به چشم‌هایِ یاسمن می‌افتد و تلاطمی که درونشان موج می‌زند! نگاهش روی فاصله‌ی بین ما و چهره‌هایمان گردش می‌کند. نفسِ عمیقی می‌کشم و لقمه‌ی دیگری می‌گیرم. نمی‌دانم آن را باید به یاسمن تعارف کنم یا نه! اگر تعارف کنم، حالِ یاسمن بهتر می‌شود ولی شاید ثنا یادِ داغِ دلش بیافتد و دلش بگیرد! ثنا موهایِ درون صورتش را کنار می‌زند و می‌گوید: چقدر هوا اینجا گرمه! به من نگاه می‌کند و با لبخند می‌گوید: الان فقط یه چیز میچسبه! هوا که سرد است ولی ثنا جورِ دیگری‌ست و من که سال‌هاست او را می‌شناسم، خوب می‌فهمم! دستش را به سمت یقه‌ی لباسش می‌برد. سریع نگاهم را از او می‌گیرم و به نگرانیِ نگاهِ یاسمن می‌‌رسم! دهان باز می‌کنم تا حرفی بزنم ولی پیشکارم مضطرب از پله‌ها بالا می‌دود و می‌گوید: خان! خان! بیچاره شدم! زنم زمین خورد و دادش به آسمون رسید! حالا چیکار کنم؟؟ دکتر رفته شهر! چند لحظه گیج و مبهوت نگاهش می‌کنم ولی عقلم پیش از من فرمان ایستادن می‌دهد! به سمت اتاق حرکت می‌کنم و می‌گویم: خودمون باید زنت رو ببریم شهر! اسب و گاری و وسایلی که لازمه، آماده کن! درون اتاق گیج دور خودم می‌چرخم! یاسمن سریع می‌آید و کت و کیف پولم را به دستم می‌دهد. - ان‌شاءالله که خیره! چیزی نیس! آرامش نگاهش را مشت مشت خریدارم! مرهمی بر نگرانی‌ام می‌گذارد و نوازشی بر روحم می‌شود! عجیب نیست؟! این دل فقط و فقط از نگاهِ یک‌‌نفر سرمشق می‌گیرد!! یک او که برایِ من همه است... □□□                                      یاسمن بی‌میل نگاهی به صبحانه‌ی روی میز می‌اندازم و از سر جایم بلند می‌شوم. نگاهم را دور تا دورِ اتاق می‌چرخانم و جایِ خالی‌اش روی سرم خراب می‌شود! طبیعی‌ست این میزان از دل‌ بستن؟ لب‌هایم را جمع می‌کنم تا باز گریه‌ام نگیرد! از دیشب تا به حال، چند بار گریه کرده‌ام و هر بار بی‌دلیل! دل است دیگر! دلیل تپش‌های مکررش به شهر رفته و هنوز بازنگشته! هوایِ اتاق هم در فراغ او، هوای گریستن شده! در را باز می‌کنم و نفسِ عمیقی می‌کشم. صبح‌های سردِ پاییزی کم‌کم سروکله‌شان پیدا شده. دست می‌برم و شال دور بازویم را محکم‌تر دور خودم می‌گیرم و روی بالکن خانه قدم می‌زنم. درِ اتاق ثنا باز می‌شود ولی سر برنمی‌گردانم. دیگر از دیدن چهره‌اش هم بیزار شدم! با بهانه سر سفره‌مان نشست! بی‌بهانه یقه‌ی پیراهنش را گشود! خونم باز به جوش می‌آید و نفرت از او قلبم را احاطه می‌کند! رفتارهای دیشبِ او کافی‌ست تا سایه‌اش را هم با تیر بزنم! نفسم را با حرص بیرون می‌دهم که صدایش درون گوشم می‌پیچد: نمی‌شنوی؟! خانم بزرگ گفتن که برای درست کردن لواشک و ترشی بری! بدون اینکه نگاهش کنم، به سمت راه‌پله می‌روم و نزدیک بقیه‌ می‌شوم. سلام می‌دهم و گرم جوابم می‌دهند. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🔰 : 🌙شب را قدر بدانید. (عج) 🆔 @basir110213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سپرده ام به ابرها روز آمدنت گُل ببارند...🍃 🎊 •••🍁 ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ
🌸 اعمال شب نیمه شعبان ✅ شرح کامل اعمال ، دعاها و زیارات در مفاتیح الجنان
🔺امام عسکری عليه‌السلام در شب به جناب حکيمه فرمودند: عمه جان امشب را اینجا بمان چرا که بدنیا خواهد آمد خداوند همين امشب حجت خود را ظاهر خواهد کرد و او حجت خدا در روی زمين است 📚اثباةالهدی ج۳ص۴۸۳ (حدیث نقل به مضمون)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام خداوند وجد و سرور ✨پدید آور عشق و احساس و شور 🌸خدایا ✨با شنیدن نام زیبا و مبارکت 🌸درختـان پربـار، ✨گلهـا شاداب، 🌸و جنگل با طراوت، ✨و زندگی دوباره جاری می شود! 🌸امام زمان عزیز ✨صبحی که با میلاد تو آغاز شود 🌸بینظیر ترین روز زندگیم خواهد بود 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🎊 🌷صـدای پـای کـســی 🎊از بـهـشـت می آید 🌷خـدای عـاطـفــــه و 🎊سـرنـوشـت مـی آید 🌷و عطرِ یاس حسینی 🎊سِـرشــت مـی آیــد 🌷بــه صـورتـش جلوات 🎊پـیــمـبــــری دارد 🌷میان حنجره اش صوتِ 🎊حـــــیــدری دارد 🌷تقدیم به عاشقان گل نرگس 🎊میلاد با سعادت امام زمان عج مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روز ولادت 🎊گل خـــلاق سرمـــد است 🌸او از تبار 🎊حیـدر و از نـسل احمد است 🌸در آسمـان و زمین 🎉می رسـد به گـوش 🌸میـلاد قــائم آل محـــمد است 🌸میلاد فرخنده قائم آل طاها مبارک باد🎊💐 صبحتون بخیر دوستان 🌸🌸🌸🌸
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و یکم به جایِ جواب، نگاهش جایِ دیگری می‌رود و
. عیدتون مبارک عشقا😍❤️❤️❤️ وی ای پی بهشت یاس تا اخر شب تخفیف داره🤩 رمان تموم شده و همه ی پارت ها هست😇 از تخفیف جا نمونی🙃 به ازاده پیام بده👇👇 @AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🎉🌸ـ ـ 🎂عشقِ‌من،روی‌ڪیڪ‌‌تولدت جایی‌برایِ‌شمع‌نیست... مانده‌ام‌هزار‌وصد‌و‌هشتاد‌ونهمین شمع‌ر‌اکجابگذارم ؟!؟ حالِ‌عجیبی‌دارم💔 گاهی‌میخندم‌وگاه‌گریه‌میڪنم درجشنِ‌میلادت،عجیب‌جایِ‌خالی‌‌ات حِس‌میشود... خدایا،باقی‌غیبتش‌‌رابرماببخش!😔 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌸🎉 ـ ـ •🦋°اَلٰلّہُـم‌َّعجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج •🥳°تولدت‌‌‌مبارک‌بهترین‌بابایِ‌دنیا
🔴 اضافه وزن داری؟ 👈 قرص و دارو و دمنوش و رژیمای سخت رو بذار کنار ⚠️ توی کانال اندام برتر یاد میگیری ریشه ای وزن کم کنی! ✅ با اندام برتر یاد میگیری: 1️⃣ در کنار خانواده 2️⃣ هر چیزی دوست داری بخوری 3️⃣ و به صورت ریشه ای وزن کم کنی! 🔺 همین حالا کاهش وزنت رو شروع کن و عضو کانال شو 👇 https://eitaa.com/joinchat/4202627270C8a4423f492
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللھم لین قلبی لولی امرڪ.. خدایا قلب مرا برا؎ امامَم مھد؎.. نرمـ بگردان . .🌱
🌹پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: 《مَنْ أَحْیَا لَیْلَةَ النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ لَمْ یَمُتْ قَلْبُهُ یَوْمَ تَمُوتُ الْقُلُوبُ》 🌹کسی که شب نیمه شعبان را احیا بدارد در روزی که دل‌ها همه می‌میرند یعنی روز قیامت دل او نمی‌میرد 📚ثواب الاعمال، صفحه ۷۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و یکم به جایِ جواب، نگاهش جایِ دیگری می‌رود و
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و دوم نزدیک توران‌خانم می‌شوم و می‌گویم: منم توی خرد کردن میوه‌ها کمک می‌کنم. همین که می‌نشینم و سینی میوه را جلو می‌کشم، خانم بزرگ صدایم می‌زند: یاسمن! سریع بلند می‌شوم و می‌ایستم. به سمتِ او می‌چرخم و سلام می‌کنم. اشاره می‌کند تا نزدیکش بروم. - بله؟ کارم داشتین؟ ابروهایش فاصله‌شان برداشته می‌شود و با نگاهی پر از ناراحتی می‌گوید: نگفتم این‌ کارا، کارِ تو نیس؟! نگفتم تو الان عروسِ این عمارتی، نه کلفت؟! گفتم یا نگفتم؟! گوشه‌ی لبم را می‌گزم و جواب می‌دهم: بله، گفتین ولی آخه ثَ.. - آخه و ولی داره؟! چرا حرف گوش نمیدی و کارِ خودتو میکنی؟؟ حالا برای حرفِ من تره هم خرد نمی‌کنی؟ مات و متحیر و انگشت بر دهان مانده‌ام! مگر خودش نگفته بود کمکشان بدهم؟! به بالا اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: بیا برو اتاقت تا من تکلیفمو با منصورخان مشخص کنم! اسمش را که می‌برد، دلم می‌شکند! اگر پایِ تنبیه هم در میان هست، چرا حواله‌ام را به پسرش می‌دهد؟! خودم حاضر و آماده‌ام تا به هر شکلی که می‌خواهد، مرا تنبیه کند! با چهره‌ای عصبی و ناراحت عصایش را جابه‌جا می‌کند و از کنارم می‌گذرد. آرام آرام تا کنار پله‌ها قدم برمی‌دارم و درون ذهنم مقصرِ ماجرا را می‌یابم! با عصبانیت به سمتِ بالا می‌روم و ثنا را درون بالکن می‌یابم. سروناز با فاصله‌ی کمی از او مشغولِ بازی با چند کاسه و بشقاب است. روبرویِ ثنا می‌ایستم و نگاهِ پر از خشمم را به او می‌دوزم. این‌بار علاوه بر غرور و تکبر، شادیِ عجیبی از نگاهش می‌ریزد! حالِ بدی دارم! محتویات معده‌ام مدام زیر و رو می‌شود ولی با همه‌ی این‌ها زبان می‌گشایم و با ناراحتی و عصبانیت می‌گویم: چرا؟؟ دقیقاً چرا دوست داری کاری کنی که بقیه از من بدشون بیاد؟! چرا به دروغ گفتی من باید برای درست کردن لواشک و ترشی برم؟! - یعنی خودت نمیفهمی؟! از وقتی پا توی عمارت گذاشتی، روز خوش به خودمون ندیدیم! سروناز به خاطر صدایِ بلند ما متعجب نگاهمان می‌کند. انگار اختیار صدایم را دیگر ندارم و با‌ صدایی بلندتر از قبل جواب می‌دهم: عظیم‌خان قبل از عروسی ما مجروح شده بودن! از طرفی مگه من خواستم شوهرت بمیره؟! حالا که اینجوری شده تقاص چی رو من باید پس بدم؟ نگاهِ پر از نفرتش رنگ عوض می‌کند و با لحنی آرام می‌گوید: گناهِ من چیه؟! من که دوسِت دارم! پس چرا بعد فوتِ شوهرم رفتارت با من عوض شد! بغض می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد! قبل از آنکه ماتِ رفتار ضد و نقیضش شوم، صدای خانم بزرگ از پشتِ سر مرا کیش می‌کند تا بازنده‌ی این ماجرا من باشم! - چه غلطی داری می‌کنی؟! به عقب می‌چرخم و با چشم‌هایِ خشمگینش مواجه می‌شوم. نگاهش را بین من و ثنا می‌چرخاند و می‌پرسد: شما دوتا چرا دعوا میکنید؟ ثنا به سمتِ خانم بزرگ قدم برمی‌دارد و با صدایی لرزان می‌گوید: چیزی نیس! من دیگه عادت کردم که با من اینجوری برخورد بشه! خدابیامرزه عظیم‌خان رو! بهتر که نیس تا این روزایی رو که ارزش و احترام ندارم، نبینه! زبانم بند آمده! دروغ شاخ و دم ندارد و او از هر آنچه در توان دارد، دریغ نمی‌کند تا مرا پیشِ مادرشوهرم بد کند! خانم‌بزرگ دستی روی شانه‌ی ثنا می‌گذارد و می‌گوید: آروم باش عروس! جلوی دخترت گریه نکن! سر می‌چرخاند تا با دیدنِ نگاهش لحظه‌ای بترسم! نفسم درون سینه حبس می‌شود و با شنیدن حرف‌هایش از درون خرد می‌شوم! - فکر کردی کی هستی که اینقدر یکه‌تازی می‌کنی؟! دلم می‌شکند! چقدر فقر و نداری و رعیت بودنم را بر سرم می‌کوبند! اگر ارباب بودن و رفتارِ اربابی این هست، ارزانیِ خودشان! عصایش را به سمتم دراز می‌کند و بلند می‌گوید: فقط از جلویِ چشمام دور شو!! روحم توانِ این همه تحقیر و توهین را ندارد و جسمم به ناچار تاوان پس می‌دهد! دل و روده‌ام در هم می‌پیچد و عق می‌زنم! جلویِ دهانم را می‌گیرم و با عجله راهِ رسیدن به دستشویی را می‌دوم! نمی‌دانم چگونه خودم را به آنجا می‌رسانم! نفسم کمی سنگین شده و توانِ تحمل آنجا را ندارم. بیرون می‌آیم و گوشه‌ای نزدیک حصارِ حیاط می‌‌نشینم. یکی از خدمه با دیدنم نزدیکم می‌آید و می‌پرسد: حالتون خوبه خانم؟ بی‌حال جواب می‌دهم: خوبم! - ولی انگار ضعف دارین! دستم را به نرده می‌گیرم و به سختی بلند می‌شوم. - چیزی نیس! شما میتونید به کارتون برسید! سری به علامت تأیید تکان می‌دهد. ثنا را کنارِ نرده بالکن می‌بینم و انزجار از او تمام عروقم را در برمی‌گیرد! نگاه از او می‌گیرم و به رفت و آمد خدمه و کارهایی که انجام می‌دهند، نگاه می‌کنم. کم‌کم حالم بهتر می‌شود ولی هم‌چنان ضعف دارم. اخرین فرصت تخفیف تا پایان شب😱😱 دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
رو آبکش نکنید❌❌❌ که نصف عمر‌تون به فناست😱 منم قبلا نمیدونستم😏 تادوست 😍 انقدر خوشمزه میشه،شیش لیگ و چلوگوشت جلوش کم میاره😉 🥴عاشقشن کی فکر میکرد ازبرنج جلو بزنه😁 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 تاحالا هرچی ماکارونی خوردی سوتفاهم بوده😂از این به بعد با این روش بپز
مرا به غیر تو نبود پناه مهدی جان که من گدایم و هستی تو شاه مهدی جان در انتظار تو شام ها گذشت عمر عزیز انگشت حاصل من غیـر آه مهـدی جان
هرگز نگو: فلانی هم هر وقت کاری داشته باشه فقط ما را می شناسه بلکه بگو: الحمدلله که الله متعال به من توفیق برطرف کردن نیازهای مردم را عنایت فرموده است. رسول الله فرمودند: محبوبترین مردم در نزد الله کسانی هستند که برای مردم پر سودترین باشند