⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
#کلامےازبهشت✨
اگر زرنگ باشے
شهید بعدے تویے🕊 ...
#شهیدمحمدابراهیمهمت
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#حدیث_روز
✨امام صادق علیه السلام فرمودند:
🌸عید غدیر ، روز عبادت و نماز و سپاس و ستایش خداست و روز سرور و شادى است به خاطر ولایت ما خاندان که خدا بر شما منت گذارد و من دوست دارم که شما آن روز را روزه بگیرید .☝️
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
متن دعای هفتم:
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
هدایت شده از ڪوچہ احساس
ترجمه دعای هفتم:
نيايش آن حضرت در كارهاي مهم
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آن كه سختيِ دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
سختيها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به ارادهي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواريها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگينياش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمدهام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آوردهاي و به سوي من روان كردهاي.
آنچه تو بر من وارد آوردهاي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كردهاي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشودهام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بيطاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو ميتواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايستهي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_169 فروغ الزمان تکه نانی برداشت و
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_170
عجیب ترین سوالی که تا حالا شنیده بود. آن هم از پسرش! باور نمی کرد. برای چند ثانیه حتی پلک هم نزد.
هوای محبوس ریه هایش را همزمان با کلمه ی" چی؟" بیرون داد.
_ این چه حرفیه مادر؟ معلومه که پسرمی. خوبه که خودم دنیات آوردم.
حسام الدین با جدیت گفت: مطمئنی؟
فروغ الزمان سگرمه هایش در هم رفت. از حرص دندان هایش را به هم سایید .چشم غره ای به حسام رفت و گفت: نشنوم از این حرف ها بزنی ها.
زیر لب گفت: یه چیزی دیده فکر کرده ... واه... از دست تو ... اگر بچه ام نبودی بهت میگفتم. چه دلیلی داره که نگم.
دوباره به عکس ها خیره شد.
حسام الدین روی زانو جلوی مادرش خم شد و گفت: پس این کیه؟ تو دیوار سرداب چیکار میکرد؟ چرا این قدر شبیه منه.
فروغ الزمان محو عکس ها بود. حرفی برای گفتن نداشت.
_منم واقعا نمی دونم. خیلی عجیبه. هرچی هست مربوط به بابا خسرو باید بشه.
حسام دست روی زانویش گذاشت و گفت: یعنی ممکنه بابا خسرو یه بچه ی دیگه داشته اون وقت ...
دست به محاسن کم پشتش کشید و گفت: آخه چطوری؟
فروغ الزمان عکس ها را برداشت و گفت: شاید دیبا بدونه بهتره برم ازش بپرسم.
حسام الدین فوری مخالفت کرد.
_نه مامان نمیخوام کسی از این ماجرا چیزی بدونه؟
_برای چی؟
حسام لبش را یک طرف حرکت داد و گفت: آخه ... صلاح نیست. من تشخیص میدهم کسی فعلا ندونه.
فروغ الزمان متفکر نگاهش را از دیوار به درِ کمد داد .زبانش را در دهانش چرخاند. به یک باره گفت: راست میگی. کسی چیزی ندونه بهتره. به خصوص ...
حسام و مادرش هردو به هم خیره شدند.
فروغ گفت: چیه؟
حسام لبخندش عمیق شد.
_ هیچی ...
هردو منظور همدیگر را می دانستند.
حالا خیالش راحت شده بود. مادرش زن عاقلی بود. دروغ نمی گفت. باید دنبال نشان و رد دیگری میگشت. فروغ ترجیح داد زیر پوستی و غیر مستقیم از دیبا سوال هایی کند. اگرچه او هم چیزی عایدش نشد. هر دو دست از پا درازتر برگشتند سر خانه ی اول!
انگار راز این صندوقچه قرار بود همچنان سر به مهر باقی بماند.
***
روزهای زمستانی، گرفته و خسته، سرد و بی روح یکی پس از دیگری، دنبال هم می آمدند. هیوا همچنان سر وقت به کارگاه می آمد. از ماجرای دفترچه و ناقص بودن اطلاعات هم خبردار شد.
در یکی از بعد ازظهرهای سرد زمستانی در حالی که هیوا مشغول برش شیشه ها بود، حسام الدین چوب ها را به هم گره زد. اما گره ها باز شد. متعجب به جای چفت شدن چوب ها نگاه کرد. یک جای کار می لنگید.
مجبور شد پنج ضلعی را باز کند. هیوا با دستپاچگی بالای سر حسام الدین ایستاد.
_چیزی شده آقا؟
حسام الدین نوچی کرد و گفت: عجب اشتباهی. یکی از چوب ها اندازه اش اشتباهه.
روی کار خیره شد و گفت: اینو شما زدید درسته؟
هیوا با صدای آهستهای که انگار از ته چاه بالا می آمد گفت:بله
حسام الدین سرش را به تأسف تکان داد و گفت: چه اشتباهی! اینجا رو باید دقت میکردید خانم فاتح. این که آقا سید گفت اندازه ها اگر اشتباه بشه واسه این بود. حالا کلی زحمت به باد رفت.
حسام الدین کلافه دست روی میز زد و بلند شد.
_کی میتونه حالا برگرده و درستش کنه.
انگار بند دل هیوا پاره شد. سید هاشم گفته بود اگر یک جا اشتباه شود طرح به کلی خراب می شود. با درماندگی روی صندلی نشست. نگاه مأیوسانه اش را به شبکه های چوبی ارسی داد. لبش را به دندان گرفت. اما قطره های اشک حلقه زده بود میان چشم های ملتهبش. عدسی چشم هایش دو دو میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد. زمستان بود اما نیاز به پنکه داشت.
حاصل این همه زحمت خراب شد. حسام الدین کلافه طول کارگاه را طی کرد. نفس های پی در پی اش نشان از عصبانیت و ناراحتی میداد.
بلند بلند طوری که هیوا هم بشنود گفت: اشتباه کردم خودم باید می ایستادم پای کار. گفتن کار هرکسی نیست ها ...من... اشتباه کردم.
با هرجمله ای که میگفت انگار پُتکی به سر هیوا فرود می آمد. شاید هم میخواست با این کار خیال هیوا را راحت کند. هیوا باورش شد حنایش پیش حسام رنگی ندارد.
حسام الدین کلافه بود. برخورد نه چندان صمیمی شهاب را هم بهانه ی احوال دمغش کرد. ترجیح داد هیوا را تنها بگذارد. نمی خواست حرفی بزند که او را برنجاند. برای همین قدم هایش را از اتاق بیرون نهاد و به داخل عمارت رفت.
👇👇👇