eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این جمعه هم گذشت، تو اما نیامدی پایانِ سبز قصه دنیا، نیامدی مانده ست دل اسیر هزاران سؤال تلخ ای پاسخ هر آنچه معمّا، نیامدی کِز کرده اند پنجره ها در غبار خویش ای آفتاب روشنِ فردا، نیامدی افسرده دل به دامن تفتیده کویر ای روح آسمانی دریا، نیامدی ای حسّ پاکِ گم شده روح روزگار زیباترین بهانه دنیا نیامدی ای از تبار آینه ها، ای حضورسبز ای آخرین ذخیره طاها نیامدی این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند این است قسمتِ دلِ من، تا نیامدی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دَلیلِ خِلقَتِ ما خوردنِ غَمِ عِشق اَست مُخـالـفِ غَـمِ مـاهِ مُحَـرَّم از مـا نیسـت ✍شاعر: رضا رسول زاده •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• هر کسی دیوانۀ عشقت نشد عاقل نشد غیرِ نوکرهایت آقا، «کُلُّهُم لا یَعقِلون» •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
نگرانم نکند خواب بمانم! نکند بغض من از شدت غم نه ببارد نه بکاهد ابدالدهر‌ بماند؟ نکند! اشک نریزم نکند کرب و بلا را ندهی حضرت ارباب نکند باز بمانم؟ نکند باز نخوانم که: اهل حرم میر و علمدار نیامد نکند! پای پیاده حرمت باز بماند به دلم حسرت و آهش... نگرانم نگرانم نکند دیر شود جای بمانم... •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 📲 🎙محمود کریمی از آسمان آید ندا اهلا و سهلا حسین رسید به کربلا اهلا و سهلا •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
❤️🍃 💠 عصمت انبیاء💠 ⁦◻️⁩ هدایت انبیاء توسط خداوند 🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🌷 🌸🍃 أُولَٰئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرَىٰ لِلْعَالَمِينَ✨ *🌺🍃 ﺁﻧﺎﻥ [ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﺎﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﺪ] ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﺪﺍﻳﺘﺸﺎﻥ ﻛﺮﺩ، ﭘﺲ ﺑﻪ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻛﻦ ، [ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮم ﺧﻮﺩ ] ﺑﮕﻮ : ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺭﺳﺎﻟﺘﻢ ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ، ﺍﻳﻦ [ ﻗﺮﺁﻥ ] ﺟﺰ ﺗﺬﻛّﺮ ﻭ ﭘﻨﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ .(٩٠) ✨* 📚 سوره مبارکه انعام آیه (۹۰) •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_189 سکوت دل خودش هم باورش نمیشد.
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم حسین آرام پلک زد. زینب در حالی که نگاهش به چشم های حسین بود پرسید: فقط یه چشمش و عمل کردید؟ هیوا با دقت حسین را نگاه کرد. با سوال زینب سرش را بالا گرفت و با کنجکاوی منتظر جواب دکتر مشیر شد. دکتر که مشغول بررسی چشم های حسین بود، حین حرف زدن یک نگاه به مخاطبش میکرد و یک نگاه به بانداژ و چشم های بیمار _بله یه چشمش هست. ما همزمان دو چشم رو عمل نمیکنیم. حداقل فاصله ی بینشون باید سه روز باشه. بخصوص باتوجه به وضع عمومی بیمار هیوا با نگرانی پرسید:خب یعنی با یک چشم میبینه؟ دکتر سرش را بالا گرفت و گفت: اگر خدا بخواد بله چرا که نه. دکتر کیان هم متوجه این همه نگرانی های هیوا نسبت به حسین شده بود. چه چیزی در وجود این دختر بود که این قدر نسبت به یک غریبه حس نوع دوستی داشت و محبتش را بی دریغ نثار او میکرد. حسام الدین دوست داشت تمام اجزاء شخصیت هیوا را بشکافد و او را تحلیل کند. با خودش فکر کرد:" این دختر یک گنج مادرزاد دارد. گنجی که با آن فریاد میزند و می گوید: حتی اگر تنها شوم، حتی اگر تمام دنیا علیه من شوند، طوفان و زلزله مرا تهدید کنند. هرگز از آن نیروی آرام باطنی که مرا به وجدانی آرام و مطمئن برای کمک به هم نوع خود رهنمون می کند، دست برنخواهم داشت. دکترسراجی در ادامه ی حرف رفیقش گفت: عمل که خیلی خوب بود. بقیه اش به حسین ربط داره حسام الدین کنار دکتر مشیر ایستاد. کیان به حسین گفت: آهسته پلک بزن. حسین آهسته آهسته پلک زد. _چی می بینی حسین؟ حسین چندبار پلک هایش را باز و بسته کرد، سپس گفت: می بینم ... دارم می بینم. هیوا آن قدر هیجان زده بود که با دیدن چشم های حسین ناخودآگاه اشک هایش سرازیر شد. نتوانست حسین را نگاه کند، رویش را برگرداند به طرف پنجره . زینب بازوهایش را فشرد. هیوا دلش برای پسر بیچاره سوخت. این همه مدت می توانست ببیند اما از نعمت بینایی بی نصیب بود. بغضی سنگین میان گلویش نشسته بود. دلش می خواست زار بزند. به خاطر تمام بد عهدی های روزگار. با خودش فکر کرد چند نفر شبیه حسین هستند و با یک درمان می توانند درست زندگی کنند؟ یکی چشم هایش، یکی پاهایش ، یکی کلیه هایش و ... صدای حسین و ناپدریش، خنده های دکتر سراجی هیچ کدام نتوانست او را به طرف حسین برگرداند. حسام الدین دست به سر حسین کشید و گفت: منو می بینی حسین؟ من عمو حسامم. هیوا نمی خواست این صحنه را از دست بدهد. دکتر مشیر گفت: البته تار میبینه اوایل، تا چند هفته .بعد رفته رفته درست میشه. حسین این بار گریه اش گرفته بود. دکتر سراجی فورا گفت: گریه نکنی حسین. برای چشمات اصلا خوب نیست. هیوا حالا برگشته بود به طرف حسین. اشک هایش را پاک کرد و لبش را به دندان گرفت. با این کار مانع ادامه ی گریه اش میشد. ناپدری با ظاهری پشیمان دست به سر حسین کشید و گفت: منو میبینی حسین؟ حسین دست ناپدری را آرام گرفت و گفت: بله بابا بابا! چه واژه ی سنگین و سختی بود برای حسین و آن مرد. ناپدری که کیومرث نام داشت، فضا برایش سنگین شده بود. ترجیح داد از اتاق بیرون برود. حسام الدین هم پشت سرش راه افتاد. او را در پیچ راهرو کلینیک گرفت و به گوشه ی کشاند. ناپدری در حالی که چشم هایش را پاک میکرد به حسام الدین گفت: چیه؟ هرچی بگی حق داری. من در حق اون بچه ظلم کردم. خیلی هم ظلم کردم. چی کار کنم؟ کاری از دستم برنمیومد. حسام الدین با اخم های درهم دست کیومرث را رها کرد. در حالی که دندان هایش روی هم فشرده میشد پرسید: چرا بدنش و کبود کردی؟ این همه جای سوختگی از چیه؟ آخه نامرد اون بچه مگه چندسال داره که این همه بلا سرش آوردی؟ کیومرث کنار دیوار سُر خورد و نشست. _غلط کردم، بخدا اشتباه کردم. حالم که بد میشه دست خودم نیست. ‌ حسام الدین هنوز جوابش را نگرفته بود. دلش می خواست یک دل سیر ناپدری حسین را کتک بزند بلکه آرام شود. _چرا ازش سوء استفاده کردی؟ چرا نذاشتی عمل بشه؟ چطوری دلت اومد با اون طفل معصوم این کارو کنی؟ ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
✨﷽✨ ✅فضیلت زیارت عاشورا ✍مرحوم شهید دستغیب (ره) در ڪتاب “داستانهای شگفت” حڪایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آورده‌اند که خلاصه آن چنین است: یکی از علمای نجف حدود یک‌صد سال پیش،در خواب حضرت عزراییل را می‌بیند. پس از سلام می‌پرسد: از کجا می‌آیی؟ملک الموت می‌فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می‌پرسد: روح او در چه حالیست؟عرزاییل می‌فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغ‌های عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است فرمود:نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت وبیان احکام! فرمود: نه گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا 💥نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی‌توانست بخواند، نایب می‌گرفت. •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
▪️گفتند تو دِینت را ادا كرده‌ای، اينجا چه می‌كنی گفت تا وقتی زنده‌ام نسبت به وطنم مسئولم دكتر هاشم زمان‌زاده، ۷ سال و نيم از عمرش را اسير بعثی‌ها بود، اما غيرتش اجازه نداد با وجود بازنشستگی، خط مقدم مبارزه با كرونا را رها و اين سنگر خدمت به مردمش را ترک كند •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_190 حسین آرام پلک زد. زینب در حال
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم کیومرث دست به سرش گرفته بود و گریه میکرد. _غلط کردم. از روز اول اشتباه کردم. وقتی با ماه صنم آشنا شدم، مادر حسین، تازه شوهرش مرده بود. خیلی نگران بود. فهمیده بود حامله است. نمی دونست چیکار کنه. میترسید حسین رو ازش بگیرن. میگفت اگه بمیرم هم دلم نمیخواد بچه ام ازم دور باشه. میگفت با چنگ و دندون میخوام بزرگش کنم بلکه بشه عصای دستم. سرش را پایین انداخت: آخه من بچه دار نمیشدم. منم دوسش داشتم، گفتم من باهات عروسی میکنم بچه ات هم بزرگ میکنم. از شهرمون اومدیم اینجا. وقتی حسین دنیا اومد، باهم عقد کردیم. فامیلی نداشت. چشم های حسین و که میدید گریه میکرد میگفت باید ببریمش دکتر، دکتر هم میگفت باید عمل بشه. میگفتن خرجش زیاده. سرش را به چپ و راست جنباند _بخدا نداشتیم. نمی تونستم تمام خرج و مخارج زندگیم رو بدهم فقط برای چشم های اون بچه که آیا درست میشه یا نه. همون جا توی مطب به یکی دو نفر رو زدم و گفتم ببینید چشم های بچه ام مشکل داره. اونا هم کمکم کردن. از همون جا فکر کردم میتونم از این راه خرج زندگیم رو در بیارم. ماه صنم خیلی زحمت میکشید. ولی پنج سال بیشتر دووم نیاورد. مشکل معده داشت. یه غده تو دلش بود. به من نمی گفت. میخواست هر پولی در میاره بده برای چشم های بچه اش.اما ... حسام الدین هوای محبوس ریه هایش را محکم بیرون کشید. دستانش را مشت کرد. دلش می خواست همین جا کیومرث را بگیرد زیر مشت و لگد. اما دلش برایش سوخت. خودش مفلوک بود. بیچارگی از این بدتر؟ کیومرث با دست محکم به سرش کوبید و گفت: غلط کردم، ...خوردم. بد تا کردم باهاشون. دست خودم نبود. آقا ببین منو... از روی زمین به سختی بلند شد و گفت: نمی دونی وقتی ... وقتی گیرت نیاد چه حالی میشی؟ نمی دونی چه حالی پیدا میکنی. دیگه هیچی برات مهم نیست. نه زن، نه بچه نه ... حسام الدین دستش را بالا برد. _بسه... نمی خواد ادامه بدی. زندگی اون بچه رو زدی خراب کردی، فکر کردی خدا راحت ازت میگذره؟اگرچه تلافیشو سرت آورده. کلا با بدبختی قرارداد بستی. حالا با این وضع خرابت، چه تضمینی هست، حسین بره خونه دوباره بلایی سرش نیاری؟ ها؟ کیومرث با عجله گفت: نه بخدا این بار دیگه کاریش ندارم. حسام الدین با تحکم و صدایی رسا گفت: قسم خدا رو نخور! همین الان گفتی وقتی گیرت نمیاد هیچی نمی فهمی. کیومرث در تقلا برای اثبات سلامت روانی خودش بود. هرچه می گفت حسام الدین قبول نمیکرد. به یک باره حسام پرسید: مادربزرگ حسین زنده است؟ کیومرث با شنیدن این حرف دست به بینیش کشید. _چی؟ ها... نه . نه زنده نیست. حسام الدین پوزخندی زد.زیر لب آرام گفت: تو گفتی و منم باور کردم. اگه پیداش کنی یه مژدگانی خیلی بزرگ داری. طوری که حالا حالاها به هیچکس نیاز پیدا نکنی. چشم های کیومرث برق زد. دستی به پشت سرش کشید و گفت: والا تا یک سال قبل زنده بود. حالا میگردم هرجوری شده پیداش میکنم. احتمالا من اشتباه شنیدم. حسام الدین سرش را به تأسف جنباند. با انگشت به پیشانی کیومرث زد و گفت: ببین زرنگ بازی در نیاری. آزمایش دی ان ای ‌میگیرن. فکرنکن هرکسی رو میتونی جای مادربزرگ حسین برداری بیاری. من دوستم وکیله خیلی راحت میتونم ازت شکایت کنم. اگر دنبال مژدگانی هستی بگرد آدرس درستش رو پیدا کن. کیومرث دست روی چشم هایش گذاشت و گفت: ای به روی چشم. هرچی شما بگید آقا. ما پا در رکابتون هستیم. اصلا همین الان میرم دنبال آدرسش. با رفتن کیومرث، حسام الدین نفس راحتی کشید. امیدوار بود مادربزرگ حسین پیدا شود. وضع چشم های حسین قابل قبول بود. اگرچه درد داشت. و همین اذیتیش میکرد. اما حاضر نبود چشم هایش را ببندد. هر لحظه با دیدن و حرکت چیزی نگاهش را به آن سمت میداد. هیوا روی صندلی کنارش نشسته بود. _حسین حس قشنگیه نه؟ وقتی داری دنیا رو میبینی. میبینی نعمت خدا چه قدر زیباست؟ حسین به سختی حرف میزد. _چرا نمیتونم هنوز خوب ببینم؟ هیوا دست حسین را گرفت و گفت: الان زوده بعدا درست میشه. وقت رفتن بود، حسام الدین کمی با دکتر صحبت کرد سپس به هیوا گفت: شما چیکار میکنید؟ هیوا مستأصل ايستاد. _نمیدونم یکی باید از حسین مراقبت کنه.. باتردید گفت: باباش میتونه؟ حسام الدین به علامت منفی سر تکان داد. در همان موقع زینب به حرف آمد: من فعلا میتونم پیشش باشم. تو برو برای بعدش هم یه فکری میکنم. دکتر سراجی گفت: زینب اگر کاری نداری خوبه بمون. اگرچه تا امروز عصر میتونه بره خونه چیزیش نیست. 👇👇👇
حسام الدین و هیوا از کلینیک بیرون رفتند. سوالی ذهن هیوا را درگیر کرد . در تکاپو برای پرسیدن بود، بالاخره به این جدال نفس گیر پایان داد و گفت: _ببخشید برای حسین میخواید چیکار کنید؟ حسام الدین از آینه نگاه کوتاهی به هیوا انداخت، سپس نگاهش را به جلو معطوف کرد. _نمیدونم بهش فکرنکردم هنوز هیوا گفت: با این وضع نگه داشتنش تو اون خونه درسته؟ کی میخواد ازش مراقبت کنه تا سه روز دیگه که دوباره یه چشم دیگه اش رو عمل کنن. من اصلا به اون ناپدریه خوش بین نیستم. حسام الدین همان طور که مشغول رانندگی بود مثل همیشه با جدیت گفت: احتمالا بیارمش عمارت. سه روزی اونجا باشه تا عمل چشم دیگه اش .احتمالا تا اون موقع هم مادربزرگش پیدا شده. _مادربزرگ؟ حاج حسام سرش را کمی کج کرد و از اینه ی بغل ماشین پشت سرش را نگاه کرد. _آره مادر باباش. ناپدریه رفته دنبالش. امیدوارم قبولش کنن. حسام ماجرای زندگی حسین و حرف های کیومرث را برای هیوا گفت. البته مختصر و مفید. هیوا سوال های زیادی توی ذهنش بود اما نمیشد بپرسد. طرز حرف زدن حسام الدین طوری بود که به خودش جرات نمیداد چیزی بپرسد. حسام ناگهان گفت: چیزی میخواید بپرسید؟ هیوا از این سوال جا خورد. باخودش گفت: او از کجا می دانست. نکند پشت سرش هم چشم دارد یا گوش اضافی دیگری. حسام با ابروهایی که ظاهرا در هم تنیده شده بود، اما اخم آلود نبود گفت: سوال های زیادی در ذهنتون میگذره ولی نمیدونم چرا مانع پرسیدنش میشید. در زیر آن اخم ها، لبخندی بود که هیوا آن را نمیدید. هیوا باورش نمیشد. این مرد همه ی حرکات او را زیر نظر داشت. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز‌ ای که از خون جبینت به جبین آب وضوست‏ •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
‌چایی نخورده، پسر خاله میشویم... همیشه فکرم مشغول این بود که چرا آدم های جدید برایمان حکم نوبرانه را دارند.. حس میکنیم اگر رابطه ی خاص برقرار نکنیم عقب میمانیم.. در برابر آدم های جدید مهربانیم، مودبیم، متمدنیم، شوخی میکنیم.. اما خانواده یمان ما را یک آدم بد خلقِ نچسب میدانند! همیشه برای تازه ها خودِ بهترمانیم در حالی که کهنه تر ها هوایمان را بیشتر دارند... با کهنه ها، تازه بمانیم... • مریم قهرمانلو •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀ کشتے نوح نشد منتظرِ هیچ کسے..! این حسین است ڪہ با خود همـہ را خـواهـد بـرد ... •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• چای بعد از روضه آب زندگیست خضر گویا اهل هیأت بوده است •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
🍃 چشمے کہ در عزاےِ تو تر مےشود حسـ{؏}ـین بی حرمتیست خیره بہ نامـحرمی شود... •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خیلی خب دیگه بهتره بشینید و کمی هم مراعات آقا محمد رو بکنید. بنده خدا دل تو دلش نیست. همه با این حرف حاج آقا با خنده به محمد که کلافه شده بود نگاه کردن. همه نشستیم. من روی صندلی کنار محمد نشستم. حاج آقا نگاهی به مدارک هامون کرد و بعد صیغه محرمیت سه ماهه ای برامون خوند. قبلت رو که گفتم سرم رو پایین انداختم ولی محمد نفس عمیقی کشید و با لبخند سرش رو کمی بلند کرد. - اجازه میدی؟ محمد رو نگاه کردم از تو جیب کتش انگشتر نشون رو درآورد و با لبخند دستش رو گرفت سمتم. دستم که میلرزید رو گذاشتم تو دستش و انگشتر رو تو انگشتم کرد. دستام یخ بسته بود و نگام از خجالت جمع پایین بود...... http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb