ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وپنجم گوش تیز میکنم؛ بعید است حامد خواب باشد، صدای آرام زمزمه مناج
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_وششم
نگاهم را میدزدم، پیاده
میشود
و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در
مدرسه میایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند.
در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو!
تا به حال ندیده بودم این حالتش را، تسلیم میشوم و جلو مینشینم؛ برای اینکه فکر نکند ترسیده ام،
اخم میکنم و رویم را برمیگردانم. میگوید: نمیگم خیلی باتجربه ام ها،
ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آواره ها رو،
دیدیم داعش چی به سر مردم
آورده.
نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزاربار بدتره، خدا رو صدهزار
مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتی ان
میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدر وحشی اند، ولی از تو انتظار ندارم انقدر
خودخواه باشی؛
الانم انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا
تو خونه زندگیمون باز میشه،
چون میدونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه که برم،
وظیفه تو اینه که بمونی!
وظیفه ات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی،
تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و
دینت رو نگهداری،
الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
دلم میخواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛
تازه یادم آمده چقدرخودخواه
بوده ام؛
انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛
انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛
گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آنهمه کتاب و درس و بحث یاد
گرفته ام؟
حامد بازهم نفس عمیق میکشد و چشمانش را میبندد،
انگار میخواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند.
من هم پلک برهم میگذارم، پدر، جنگ،
ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی...
همه این کلمات در ذهنم میچرخند
و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره
است،
آرام میگویم:
برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم:
برادر عزیزم! من تا کنون گمراه
بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم!
برو در جبهه نبرد حق وباطل به جهاد مشغول شو!
حامد خودش میفهمد منظورم همین حرفهاست؛
برای همین گل از گلش بازمیشود:
این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان میدهم؛
رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛
الکی مثلا برایم مهم نیست که دارد میرود!
دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم،
تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب خودت باش.
خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالا حالاها اینجا کار دارد و به این زودیها
برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند!
حالا هم به زور برش
گردانده اند و ما دوباره پایمان به بیمارستان باز شده.
اینبار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛
میرسم به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل،
بی اختیار میگویم: حامد!...
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام!
تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت
و آرام میپرسم:
دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوونه؟
انقدر موندی که خدا با پس گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس!
بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وششم نگاهم را میدزدم، پیاده میشود و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهل_وهفتم
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالامیکشد و دست
بر سینه میگذارد:
بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟
با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛
این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما محبت پنهانی درخودش دارد،
صدایش بخاطر بغض گرفته:
تو بازم زدی خودتو ناقص کردی بچه؟
حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند:
باشه، اصلا دفعه بعد شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه دردی خورد!
عمه عصبانی میشود:
خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند:
مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را
مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد. میروم که ازدکترش بپرسم درچه حال است؟
خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که
تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛
اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده!
باورم نمیشود!
اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛
اما چقدر حامد به آنها شبیه است!
تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم.
با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در
آستانه در می ایستد،
حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند!
در چهارچوب در متوقف میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید.
سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم.
-نه شما بزرگترید،بفرمایید!
-خدا خیرت بده!
و وارد میشود؛ پایین تخت حامد
می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛
حامد نگران از عصبانیت من،
انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست
اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟
به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم:
آقا با پای تیر خورده میگشته اونجا، دیر برگشته عقب!
حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!
حامد خنده خنده میگوید:
اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد!
عمه لبش را به دندان میگیرد:
زبونتو گاز بگیر بچه!
حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند:
ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟
صدایم بالاتر میرود:
یه کلمه دیگه حرف بزنی...
عمه لب میگزد:
هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟
حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم میاندازم، جوانی همسن و سال
حامد،
روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه
باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشمهایشان باهم حرف میزنند و
مادرش اشک میریزد.
حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید:
باهم مجروح شدیم، اون
البتهخیلی وضعش بدتر از من بود.
عمه درگوشم زمزمه میکند:
مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!
معلوم نیس چی به پسر تک پسرش اومده.
دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمیگردم سر بحث اصلی:
دکترگفت:
حامد باید دوباره عمل بشه!
حامد با چشمان گرد شده میگوید:
داری از خودت درمیاری؟
نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح
میشی برگردی عقب!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•