ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وششم نگاهم را میدزدم، پیاده میشود و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهل_وهفتم
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالامیکشد و دست
بر سینه میگذارد:
بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟
با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛
این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما محبت پنهانی درخودش دارد،
صدایش بخاطر بغض گرفته:
تو بازم زدی خودتو ناقص کردی بچه؟
حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند:
باشه، اصلا دفعه بعد شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه دردی خورد!
عمه عصبانی میشود:
خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند:
مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را
مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد. میروم که ازدکترش بپرسم درچه حال است؟
خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که
تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛
اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده!
باورم نمیشود!
اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛
اما چقدر حامد به آنها شبیه است!
تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم.
با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در
آستانه در می ایستد،
حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند!
در چهارچوب در متوقف میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید.
سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم.
-نه شما بزرگترید،بفرمایید!
-خدا خیرت بده!
و وارد میشود؛ پایین تخت حامد
می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛
حامد نگران از عصبانیت من،
انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست
اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟
به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم:
آقا با پای تیر خورده میگشته اونجا، دیر برگشته عقب!
حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!
حامد خنده خنده میگوید:
اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد!
عمه لبش را به دندان میگیرد:
زبونتو گاز بگیر بچه!
حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند:
ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟
صدایم بالاتر میرود:
یه کلمه دیگه حرف بزنی...
عمه لب میگزد:
هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟
حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم میاندازم، جوانی همسن و سال
حامد،
روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه
باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشمهایشان باهم حرف میزنند و
مادرش اشک میریزد.
حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید:
باهم مجروح شدیم، اون
البتهخیلی وضعش بدتر از من بود.
عمه درگوشم زمزمه میکند:
مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!
معلوم نیس چی به پسر تک پسرش اومده.
دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمیگردم سر بحث اصلی:
دکترگفت:
حامد باید دوباره عمل بشه!
حامد با چشمان گرد شده میگوید:
داری از خودت درمیاری؟
نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح
میشی برگردی عقب!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهل_وهفتم عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالامیک
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_وهشتم
میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی،
آبجی مغرور من!
دوباره نیم نگاهی به تخت کناری میاندازم،
پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان
خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند.
لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم می لرزاند.
تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر
نیست یک گوشه بنشیند.
بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در میآیند.
گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا
میروند وصدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛
همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و
انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی می افتادند، اما حالا نمیتواند
دنبالشان بدود.
نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق
دارد،
گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛
وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛
منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش.
عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛
من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا
شکسته ترجیح میدهم!
دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید:
به! داداش نیما! احوال شما؟
نیما کنار حامد مینشیند: سلام.
میزند پشت نیما:
خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟
-ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟
هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛
اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم...
یه قطره خون میبینن آدمو
میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته!
انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش!
میپرسد: بالاخره چه تصمیمی
گرفتی؟
میخوام کنکور بدم، یکتا هم از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره،
اونم درسشو ادامه بده تا بعد.
-هنوزم دوستش داری؟
نیما سر تکان میدهد:
خیلی فکر کردم؛ آره!
حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده،
حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛
ناگاه مادر می آید توی اتاق، این اولین بار است که حامد را بعد از مجروحیت میبیند،
حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر تحکم آمیز میگوید: بشین!
مینشیند روبروی حامد؛
حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بیسابقه! جلو میرود و پیشانی حامد را میبوسد؛
مادر است دیگر!
حتی اگر سالها از پسرش دور
شده باشد.
صدایش بغض دارد:
عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن!
و دوباره حامد را میبوسد؛
حسودی ام میشود، به ذهنم فشار میآورم تا آخرین باری را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛
هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛
حامد میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛
مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش
میجنگد،
عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا
شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی مینشینند و میروند؛
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وهشتم میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_ونهم
بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛
بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این نه من، چقدر به غرورش برخورده.
آه میکشد: کاش مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و
بیرنگ؛
یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛
دنبال هدفش؛
این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریخته ام با کتابهای مسخره ام،
گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛
گفت دیگر نه لباس، نه تفریح
و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را
از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم!
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛
هربار هم میگویم که رضایت
پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر
دستورشان خلاف امر خدا بود نباید اطاعت کنم!
و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت
احترام!
عمه از پایین صدایم میزند:
حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند
خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم!
میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را
دور بدنم میپیچد؛
در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم
با دیدن چمدان تلخ میشود؛
یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت
راست صورتش؛
مرا که میبیند، بغض آلود میگوید:
میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، درهمان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
-یعنی چی؟
-انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
درآغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشکهایش گرمم
میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو میآید، اشاره میکنم که
بعدا توضیح میدهم.
یکتا را مینشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
-یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم!
اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم!
هیچکس حرفمو نمیفهمه!
اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من نمیخوام مثل اونا باشم،
از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم:
اونا دوستت دارن، براشون مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن برای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختیتو اشتباه کردن!
-چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟
پس اون آزادی که میگن کجاست؟
مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین!
اون خیلی شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت،
موانعی که بقیه براش ساختن هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛
اشکهای یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمیآورم:
نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ریپلای به قسمت اول رمان پرخاطره و بسیار زیبا💜 #رؤیاےوصــــــــال💜
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
قهرمان داستانِ ما دختری است که برای رسیدن به عشق سختی بسیار زیادی را باید تحمل کند .
عاشقانه ای با طعم جهاد و غیرت ...
#حسنا 💜 #طوفان
دوستان تازه وارد خوش آمدید 🌹
خیلی از خواننده های عزیز پیام دادند و گفتند بخاطر زیبایی این رمان مجددا داریم اونو میخونیم.
این باعث خوشحالی ماست.😍
نکته مهم :📣
خیلی از دوستان درد دین دارند و دنبال داستان هایی هستند که بشه مطالب مفید را لابه لای رمان به خواننده القا کرد.
لطفا برامون دعا کنید تا بتونیم در این شلوغی رمان های غیر اخلاقی مروج ارزش های اسلامی باشیم.
خیلی از افراد برنامه ایتاء ندارند لذا از شما دوستان می خواهیم که به اطرافیان یا حتی دوستان خودتون کانال رو معرفی کنید، تا عضو بشن و بتونند از مطالب استفاده کنند .
ان شاء الله رمان بعدی با داستانی بسیار زیبا در حالِ تایپ است و با خیالِ راحت اونو حتی به نوجوان ها هم معرفی کنید.
حتما همراهمون باشید.🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•