eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_ویکم یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پای
❤️ سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و سجاده را کناری میگذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟ ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟ این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که برنامه نریختین؟ -چطور؟ -میخوام ببرمتون یه جای خوب! و چشمک میزند. -کجا؟ -این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست! تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق! هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛ میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم. هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشته ام که سالها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب بردند و آل الله ، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست. چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم! دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم! جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم. عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول بریم زیارت؟ با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را میداند که میگوید: ببرمون زینبیه. جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچه های حزب الله این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن. و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن. میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛ میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب س میگویند که بخاطرناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند. با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ. این کرب و بال نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه میکنند. همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد. زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد همراه ما نمیآید. -ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『♡』 يَا كَثِيرَ الْوَفَاءِ ؛ #بنده من ؛ گاهی برای خُودت هم شده بگو #دوستم داری ... يَادَائِمَ الْبَقَاءِ ... #تنها که میشی ، #دلتنگ که میشی فقط من هستم .. #مخاطب‌خاص‌ #خدا♥️✨ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما پاے لطف #فاطمہ‌س شرمندگے ڪنيم ارباب ما #حسين و فقط بندگے ڪنيم اصلاً نمےشود ڪه #شب‌جمعہ‌اے ز عمر بےشور و حالِ #ڪرب‌وبلا زندگے ڪنيم #دوباره_دلم_هواییہ🌿 #شب_جمعہ‌هاے_ڪربلا❤️🌿 💕برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۶ تا صلوات 💞شبتون حسینی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
شهادت امام جواد علیه السلام تسلیت باد🏴 ╭─┅══┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅══┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم ❤ اے ڪه روشن شود از نـور تو هر صبح جهان روشنـــاے دل من حضرتـــ خورشـید سلام #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @koocheyEhsas ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_ودوم سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین
❤️ میدانم اعتراض فایده ای ندارد، حتی دلم نمی آید قهر کنم؛ عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم! شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن! خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد. میخندد: جانم شرم و حیا! نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه... انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری! انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش امیرالمومنین حیدر روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد: نیروهاتون الان... با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟! حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حاال حلال میکنی؟ اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش! میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند! با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم. میگوید اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش گوشت کوب! استفاده میکند! بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه! و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست! سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود. دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد. با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود. عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست! همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
بارها.گفتیم و باز هم میگیم هر روز يک قشنگی داره و قشنگی.جمعه كه همه.خانواده.كنار هم جمـع هستند قدر.عزیزانمون.را بدونیم و از با هم بودن لذت ببریم 🌹🍃روزآدینه تون.دلنشین ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
#پای_درس_شهید ♥️ این دنیا با تمام زیبایی‌ها و انسان‌های خوب و نیڪوی آن محل گذر است نه وقف و ماندن ! و تمامی ما باید برویم و راه این است . دیر یا زود فرقی نمی‌ڪند ؛ اما چه بهتر ڪه زیبا برویم . #شهید_رسول_خلیلی #یادشهداباذڪرصلوات ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯