eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وششم از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگرا
❤️ صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل نشوند اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان! نمیدانند اسیر یعنی چه، برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند. جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی بخورم. الان حامد چه میخورد؟ اصلا غذایش میدهند؟ نگاه های زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و معده ام را با نوشابه پر میکنم. چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی حاج مرتضی پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش را دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است. علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش وسط اند وحاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند: خاله حورا تو نمیای؟ لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم. بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛ نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان! بلند میشوم: من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم. عمه میان صحبتش میگوید: باشه، برو و زود بیا! درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده. علی هاج وواج نگاهم میکند، بالاخره زبان باز میکند: ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام، واقعا دست خودم نبود... الان خوبید؟ یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛ گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم: خواهش میکنم و میروم. شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟ قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛ تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفونها و هندزفریهایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان. تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند. هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛ لابد از خود میپرسند این دخترچادری اینجا چکار دارد؟ دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد. بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن روسریهایشان. سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛ از بین درختهای کنار جاده، اصفهان پیداست، با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم! شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم. اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را ازاینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمانها شاخصترند؛ گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست، به پدر سلام میکنم. اینجا که ایستاده ام، بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم! آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا... -کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
『♡』 | اون عشقـی قشنگہ‌ڪہ ‌تو رو‌ بہ‌ معشوق ‌اصلیت‌برسونـہ نہ‌ڪہ ‌اَز اون دورت ڪنہ .. ☺️| ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یااباعبـدلله ❥●° امتحـانِ عآشقان دوری‌سـت امـا قلب مـن طاقـتِ دوری نـدارد امتحـانَش ڪرده‌ام ... #مگه‌آدم‌بَدا‌دل‌ندارن‌ارباب ؟ #آخ‌ڪِ‌دق‌ڪردم‌ازدوری 💔 💞برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۶ تا صلوات 💕شبتون حسینی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحی ڪه در آن ذڪر لبم نام حسین است ای جان دلم صبح من آن روز بخیر است #شاه_سلام_علیک 💞سلام روزتون حسینی💞 ╭─┅═🍃💕═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💕🍃═┅╯
میگفت که سرباز مگه میگیره بیخیال تو جنگ بخوابه تکلیف شرعی ماها دفاع از انقلابه وظیفه‌ی خواهرا توی این نبرد حجابه #شهیدمحمودرضابیضائی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
💞حدیث روز💞 ✅امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام : ✍ بايد براى هر روزى كارى كنى كه رشد و صلاح تو در آن است؛ اِعمَلْ لِكُلِّ يَومٍ بِما فيهِ تَرشُدُ. 📚 ميزان الحكمه ج8 ص128 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
⚜سخنان شهدا⚜ ⚡️شهید نوید صفری⚡️ 🔺 هر کس چهل روز #زیارت_عاشورا بخواند🔻 🔸و ثوابش را هدیه بفرستد🔸 ▫️حتما تمام تلاش خود را ▪️ ◽️به اذن خدا خواهم کرد◾️ 🔹تا حاجت او را بگیرم🔹 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_وهفتم صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک م
❤️ مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاحالا اینجا بوده؟ تعجبم را که میبیند جواب میدهد: راهای میانبر زیادی هست، عمه اتون گفتن ناهارتونو بیارم. و لقمه ای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛ با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟ دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنه ام، نمیخورم. میگوید: کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود. حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا! برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم برای حامد تنگ میشود. -باید بپذیرم معلول حساب میشم، چاره ای نیست، شدم نیمچه آدم! این حرفها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه میگویم: نقص و کمال آدما به این چیزانیست. -این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟ -بازی این اتفاقا رو هم داره. نفس عمیقی میکشد: ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه! کمی معترضانه میگویم: لقمه های منو میشمردید؟ -نه... نه... حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم،اینو دادن براتون بیارم. جواب نمیدهم؛ آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش رامیشنوم. میگوید: هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست، تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه! -حامد تاحالت آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟ پشت سرم است و فقط صدای خنده اش را میشنوم: نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه میرسه، حتی من که صمیمیترین دوستشم. -اگه صمیمیترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟ فقط صدای نفس کشیدنش میآید. اصرارمون برای خبرگرفتن بیفایده ست؛ فقط میدونیم زنده ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛ البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی نمیزنه و دهنش قرصه. پوزخند دردآلودی میزنم؛ کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت اینحرفها را میزند یا نه؟ با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛ در ابتدای جاده سنگیام که علی صدایم میزند: اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر میبرمتون... وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛ خرداد هم زیبا نیست و برایم دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر. مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و چیزی نمیپرسد ولی من خوب میشناسمش؛ نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار به همین راحتی ست! عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده. هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه حالیست؟ این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همه مان را آب میکند. علی که خودش هم درگیر درمان دستش است سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛ اما همه میدانستند این گردشهاحتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو! اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است که تمام خانه را برق انداخته ایم؛ سبزیها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وهشتم مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاح
❤️ علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را میآورد خانه؛ گفت: میخواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بی سر و صدا بیاید؛ فقط نیما و مادر آمده اند، با نرگس و نجمه و خانواده اشان. راضیه خانم هم آمدهخانه مان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه مان پا بگذارد! با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را باز کنم، انگار خوابم! در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود. این دیگر کیست؟ به چهره اش دقیق میشوم؛ حامد است! بی اختیار میگویم: حامد...! لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد، خراشها را میشمارم: یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینی اش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست. نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟ بخندم یا گریه کنم؟ اشک شوقم جاری میشود و بیتوجه به اطرافم، خودم را در آغوشش می اندازم؛ سرم را نوازش میکند: سلامت کو آبجی خانم؟ تیکه ای، رگباری، چیزی نداری نثارم کنی؟ -خیلی بیمزه ای حامد! آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما! چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد! تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق بوسهاش میکنند؛ بوی عید میآید، بوی بهار، بوی اردیبهشت... مهمانها بعد از ناهار میروند؛ میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود. من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک میآورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛ برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند. با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم: چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟ جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو چای خوردن حامد! عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا میآورد؛ مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد. خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟ صدای حامد، هرسه مان را هوشیار میکند: خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟ چقدر بیخیال است این بشر! مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود! انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بی خبری و بلتتکلیفی بودیم! عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛ حامد سر به زیر میاندازد: شرمنده... ولی واقعا دست من نبود... مادر صدایش را بالتتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند: چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟ میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما رو به اینجا رسوند... طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد: به کجا رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟ -اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟ این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی! این مادر من است؟ چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد میکند؛ عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه گریه کند. حامد خیره شده به برشهای کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد: همین داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟ حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد سر ناموس ما... مادر حرفش را قطع میکند: کدوم ناموس؟ منظورت دختراییه که توی خیابون با موی پریشان راه میرن؟ مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم: مامان! حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار می ایستد و لنگ لنگان میرود به اتاقش. در میزنم و وارد میشوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛ ظرف کیکها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه! لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•