ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_وهفتم صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک م
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وهشتم
مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟
از کی تاحالا اینجا بوده؟
تعجبم را که میبیند جواب میدهد:
راهای میانبر زیادی هست، عمه اتون گفتن ناهارتونو بیارم.
و لقمه ای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛
با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا
پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟
دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنه ام، نمیخورم.
میگوید:
کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود.
حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا!
برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم
برای حامد تنگ میشود.
-باید بپذیرم معلول حساب میشم، چاره ای نیست، شدم نیمچه آدم!
این حرفها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه میگویم:
نقص و کمال آدما به این چیزانیست.
-این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟
-بازی این اتفاقا رو هم داره.
نفس عمیقی میکشد:
ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه!
کمی معترضانه میگویم:
لقمه های منو میشمردید؟
-نه... نه...
حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم،اینو دادن براتون بیارم.
جواب نمیدهم؛
آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش رامیشنوم. میگوید:
هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست،
تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه!
-حامد تاحالت آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟
پشت سرم است و فقط صدای خنده اش را میشنوم:
نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه میرسه، حتی من که صمیمیترین دوستشم.
-اگه صمیمیترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟
فقط صدای نفس کشیدنش میآید.
اصرارمون برای خبرگرفتن بیفایده ست؛ فقط میدونیم زنده ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛
البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی
نمیزنه و دهنش قرصه.
پوزخند دردآلودی میزنم؛
کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت اینحرفها را میزند یا نه؟
با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛
در ابتدای جاده سنگیام که علی
صدایم میزند:
اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر میبرمتون...
وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛
خرداد هم زیبا نیست و برایم
دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و
چیزی نمیپرسد ولی من خوب میشناسمش؛
نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار
به همین راحتی ست!
عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه
حالیست؟
این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همه مان را آب میکند.
علی که خودش هم درگیر درمان دستش است سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛
اما همه میدانستند این گردشهاحتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است
که تمام خانه را برق انداخته ایم؛
سبزیها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وهشتم مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاح
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_ونهم
علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را میآورد خانه؛
گفت:
میخواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بی سر و صدا
بیاید؛
فقط نیما و مادر آمده اند، با نرگس و نجمه و خانواده اشان.
راضیه خانم هم آمدهخانه مان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه مان پا بگذارد!
با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را
باز کنم،
انگار خوابم!
در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و
دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ
پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود.
این دیگر کیست؟
به چهره اش دقیق میشوم؛ حامد است! بی اختیار میگویم:
حامد...!
لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز
سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد،
خراشها را میشمارم:
یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینی اش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست.
نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟
بخندم یا گریه کنم؟
اشک شوقم جاری میشود و بیتوجه به اطرافم، خودم را در آغوشش می اندازم؛
سرم را نوازش میکند:
سلامت کو آبجی خانم؟
تیکه ای، رگباری، چیزی نداری نثارم
کنی؟
-خیلی بیمزه ای حامد!
آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما!
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد:
خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق
بوسهاش میکنند؛
بوی عید میآید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمانها بعد از ناهار میروند؛
میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک میآورم، کیک نارگیلی دوست
دارد؛
برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند.
با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم:
چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و
محو چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا میآورد؛
مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد.
خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هرسه مان را هوشیار میکند:
خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت
نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر!
مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود!
انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بی خبری و بلتتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛
حامد سر به زیر میاندازد:
شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالتتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند:
چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟
میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب!
تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟
باباتم با همین دلسوزیا ما رو به اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد:
به کجا رسوند مامان؟
بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
-اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد!
الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟
این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟ چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد
میکند؛
عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه
گریه کند.
حامد خیره شده به برشهای کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد:
همین داداشت!
چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری
اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند:
کدوم ناموس؟
منظورت دختراییه که توی خیابون
با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم:
مامان!
حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار می ایستد و لنگ لنگان میرود به
اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم.
سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛
ظرف کیکها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه!
لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_ونهم علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را میآورد خا
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصتم
از خدایم است که بمانم!
مینشینم:
نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت
به رگبار!
میخندد:
گفتم چقدر مظلوم شدیا!
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛
چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید:
چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی باال میرود و خطوط سرخ و
کبودی روی مچش میبینم؛
مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم:
اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
-اونا چی بودن حامد؟
ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفیدبرنمیگرده!
-ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریشهایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده.
تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛
چند خط سرخ! میپرسم: گلوت چی شده؟
-اومدی بازجویی آبجی خانم؟
فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در!
مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
-اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود:
قول میدی بین خودمون بمونه؟
بگو چی شده دیگه!
سرم را تکان میدهم.
-انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم
نمیدادن؛
برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و گفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛
سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید،
ولیدفنلاندی!
موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد...
اشهدمو گفتم،
ذوق کردم که الان شهید میشم...
ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن،
ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو میدهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا
من فرصت داشته باشم اشکهایم را پاک کنم.
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دلارامم نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها
میروم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی...
بیا ما میرسونیمت!
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
-بیا... مگه نمیخوای دالارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشمهایم باز میشوند.
صدای جیرجیرک میآید،
عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه ام می کوبد،
دستم را روى پیشانی ام میگذارم؛
باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛
پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را
پیدا کنم؛
چشمهایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست
میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچین
پاورچین میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موجهایی که در آب می اندازد، ماه را میلرزاند.
تا قبل از
آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش
حوض را تمیز و پراز آب کردیم.
دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر شده و مهربانتر؛
حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛
سه ماه اسارت در دست داعشیها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این
سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛
مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت
همراهش نبود.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•