ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت58 اسماعیل خان در حالی که هندوانه ی
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت59
مخالفت کردن با آقا میرزا هیچ به صلاح من نبود بنابر این با حالت نزار و با قدم های کوتاه به سمت آخرین اندرونی که در کنج ایوان قرار داشت رفتم، همانجایی که برای اولین بار و در اوج بی پناهی ام به خاطر لطف و مهربانی اسماعیل خان پناهگاه امنی برایم شده بود
با خود فکر کردم که تمام نقشه هایی که کشیده بودم نقش برآب شده و حتی آخرین لحظه ها و خاطراتی که قرار بود با اسماعیل خان بسازیم ،برایم تبدیل به یک رویا شده بود
چه کاری از دست من برمی آمد به غیر از اینکه مطیع حرف آقا میرزا باشم چون اگر اطاعت نمیکردم از فردا جایی برای ماندن نداشتم و تنها امیدم که پیدا شدن یک کار جدید به واسه ی آقا میرزا بود نیز نابود میشد
گویی که برای هر لحظه بیشتر بودن در این خانه داشتم جان میدادم و به هر طریقی که میشد وقت کشی میکردم
بارها و بارها خدا را صدا کردم و از او خواستم که اسماعیل خان تا قبل از رفتن ما به خانه بازگردد شاید او میتوانست امروز جلوی رفتن من را بگیرد
من هرگز از زندگی چیز زیادی نخواسته بودم ،همه ی چیزی که میخواستم فقط یک امشب بود تا بتوانم برای اخرین بار در کنارش بنشینم و با او حرف بزنم
به یاد بدری افتادم و حرف هایی که آخرین بار به من زده بود ، به نا امیدی ها و ناکامی های او فکر کردم ، من نیز مثل بدری هیچ سهمی در این دنیا نداشتم و قرار بود از این پس، برای همه ی زندگی حسرت داشته باشم و افسوس بخورم
دنیا برای امثال من و بدری به قدری بی رحم و کوچک بود که هیچ جایی برای تحقق یافتن ناچیز ترین آرزوهایمان نداشت ، زندگی بر ای زنانی مثل ما که از قشر ضعیف جامعه بودیم هرگز خوشایند نبود
از شدت غم و ناراحتی نفس هایم سنگین شده بود و فقط زیر لب خدا ،خدا میکردم
همیشه از دیگران شنیده بودم که میگفتند الهی به چه کنم، چه کنم نیوفتی و حالا خیلی خوب معنی حرف آنها را میفهمیدم
زیرا هر چند ثانیه یک بار از خودم میپرسیدم چه کار کنم یا از خدا میخواستم راه چاره ای جلوی پایم بگذارد
صدای آقا میرزا از حیاط به گوش میرسید که میگفت : اختر کجا رفتی ورپریده ؟ مگه برداشتن چهار تا تکه رخت بدرد نخور چقدر طول میکشه
با شنیدن صدای آقا میرزا حسابی دست و پایم را گم کردم ورنگ از رخم پرید
با شناختی که از آقا میرزا داشتم میدانستم که اگر صبرش تمام شود عاقبت خوشی در انتظارم نخواهد بود ، بنابر برای اخرین بار به اندرونی که در این مدت در آنجا بودم نگاه کردم و سیاهه ای را که با عجله برای اسماعیل خان نوشته بودم روی تاقچه گذاشتم و با بقچه ی بزرگی که در دست داشتم از اندرونی خارج شدم
اقا میرزا در حیاط مشغول قدم زدن بود و با دیدن من که آماده و چادر چاقچوق پوشیده از اندرونی خارج شدم به سمت دالان خانه رفت تا از در خارج شود و من که هنوز کمی امید داشتم اقا میرزا را صدا کردم و او را از رفتن باز داشتم و آخرین تلاشم را برای نرفتن انجام دادم و گفتم : اقا میرزا فقط همین امشب رو هم بزار بمونم اسماعیل خان برگرده ببینه نیستم ناراحت میشه
اقا میرزا سگرمه هایش را در هم کرد و گفت :ای دختر بی حیا ،انگار توی این مدت خیلی هم به تو بد نگذشته
از فکری که اقا میرزا میکرد شرمزده شدم و گفتم : اقا میرزا حداقل صبر کن تا هونگ را تمیز کنم
در واقع امید داشتم که اقا میرزا قبول کند و من بتوانم دوباره برای مدتی وقت کشی کنم تا زمانی که اسماعیل خان به خانه بازگردد
اما بر خلاف تصورم آقا میرزا سگرمه هایش بیشتر در هم رفت و گفت : تو هم مثل اون ننه ات فقط شایسته ی کنیز بودنی ،و با گفتن این حرف به سمت در خانه رفت
این هم آخرین تیری بود که به از کمان من خارج شد اما به هدف نخورد
برای آخرین بار به حیاط و باغچه های گل کاری شده و حوض آب نگاه کردم و اشکی که از چشمم روان شده بود را پاک کردم و روبند سفیدم را روی صورت انداختم و به دنبال آقا میرزا راهی شدم
با آقا میرزا سوار بر درشکه شدیم و از بخت بد ، امروز دوباره راهی خانه ی آقا میرزا شدم
در تمام طول مسیر زیر روبند سفیدم بی صدا و در سکوت اشک میریختم
با ورود به خانه ی آقا میرزا تمام خاطرات غم انگیز گذشته ،مخصوصا روزهای بیماری و مرگ نا به هنگام ننه رباب و روزهای سختی که افسرده و غمگین بعد از مرگ دلخراش او در این خانه سپری کرده بودم ، جلوی چشمانم جان گرفته بود و زنده شده بود
هنگامی که برای آخرین مرتبه از این خانه بیرون رفتم ، با خود فکر کردم که دیگر هرگز پا به این خانه ی منحوس نخواهم گذاشت و دیگر هرگز این حیاط کوچک و حوض رنگ و رو رفته و اتاق هایی که روزی در دست ننه رباب بود و همیشه در حال تمیز کردن آن بود را نخواهم دید اما چرخ گردون هزاران چرخ خورد و من دوباره در این حیاط ایستاده ام و خاطرات تلخ و رنج و محنت هایی که ننه رباب کشیده بود را به یاد می آورم
آقا میرزا وارد اندرونی شده بو
د و من برای مدتی مسخ در خاطرات تلخ گذشته بدون حرکت در حیاط ایستاده بودم و با یاد آوری تلخی روزگاران قدیم کامم تلخ شده بود
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
﷽
معلم فقط ان کس نیست که
درس های مدرسه یمان را
به ما اموزش بدهد ..
بعضی افراد هستند که کلامشان
درس معرفت میدهد
و رفتارشان بوی ادب
و وجودشان
درس با خدا بودن
و زبیا زندگی کردن را می اموزد..
اینها همان های هستند که
بدون اینکه بدانند وبشناسند
اما اگاهانه به تو درس میدهند
و میشوند
معلم زندگی تو ...
و چه زبیا معلمانی هستند...
✨ای معلم جان✨
تو همان
هستی که با وجودت و کلام و رفتارت
به من درس های زندگی دادی
درس های که رسم زندگی کردن
و با خدا بودن را به من اموخت...
وراهنمایی من در مسیر
رسیدن بخدا شد ..
*ای معلم خدای*
🌹*روزت مبارک*🌹
#برای_هیام
#برای_معلمی_ازجنس_نور
#ن_تبسم
Karimi.Heydar.Heydar.mp3
9.9M
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈•
حیدر....حیدر...🌙
محمود_کریمی🎤
#شب_قدر
ایام شهادت مولای متقیان ،شاه نجف ، امیرالمومنین علی علیه السلام تسلیت باد🥀
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈•
#یاعلی
دلتنگِ رخِ
فاطمه اش بود ،
علــــــــــــے(ع)💔
وقتِ سحر از غصه نجاتش دادند°•
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈•
●🥀 @koocheyEhsas 🥀●
👈 یکسال احیا گرفتن
#شهید_هاشمی_نژاد یک سال شب ها را احیا می گرفت تا حقیقت شب قدر را درک کرده باشه.💔
از ایشان پرسیدند در این یک سال چه از خداوند متعال طلب,کردی؟؟
فرمودند#شهادت_فی_سبیل_الله🕊
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 # داستاان_ صوتی { #روز_آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت یازدهم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
🙏🙏 عزیزانی که امشب #احیاء هستید یا نیستید. این نماز 👆 فراموش نشود .
.
حین احیاء یا بعدش در منزل. در سه #شب_قدر وارد شده
التماس دعا
✍#سید_محمد_انجوی_نژاد
#شب_قدر
ایام شهادت مولای متقیان ،شاه نجف ، امیرالمومنین علی علیه السلام تسلیت باد🥀
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت59 مخالفت کردن با آقا میرزا هیچ به
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت60
به یاد دارم که در آن شب تا سپیده ی صبح اشک ریختم و بارها با خود فکر کردم که ای کاش اسماعیل خان سیاهه ای را که روی تاقچه برای او گذاشته ام را دیده و خوانده باشد
بارها و بارها از خود پرسیدم که ایا او از رفتن من خوشحال است با اینکه او نیز مثل من در آتش غم و فراق میسوزد و هر بار جواب خود را اینگونه میدادم که بلاخره از دست آدم پر حرفی مثل من راحت شده است پس حتما خوشحال است و میتواند در تنهایی و با راحتی از فراق شوکت ،سوگواری کند
*
مدتی بود که خانه ی اسماعیل خان را ترک کرده بودم و با بیرون آمدن من از خانه ی اسماعیل خان دیگر هیچ خبری از عمه ملوک و پوران دخت نیز نشده بود
اقا میرزا نیز هنوز هیچ کاری برای من دست و پا نکرده بود و من گاهی با یادآوری شب آخری که تدارک دیده بودم و به خاطر او خراب شده بود حرص میخوردم و حسرت میکشیدم
در تنهایی هایم از فراغ اسماعیل خان اشک میریختم و با خود فکر میکردم که اسماعیل خان و بقیه به همین زودی ، من را فراموش کرده اند و هیچ کس به یاد من نیست و از من هیچ سراغی نمیگیرد.
حال روزها و شبهایی که با دلتنگی و افسردگی میگذراندم توصیف ناشدنی بود ، من در همه ی لحظه هایی که تنها بودم از شدت غم و اندوه خون گریه میکردم و به آینده ای نامفهوم و ترسناکی که در انتظارم بود می اندیشیدم
بارها و بارها زندگی حال و آینده ام را مرور کرده بودم و هر بار بیشتر از قبل متوجه میشدم که هیچ امیدی برای خوشبختی و سعادت من وجود ندارد
من مدت زیادی در خدمت پوران دخت بودم ولی اینک هیچ پول و یا حتی پشتوانه ای نداشتم تا به آن امیدوار باشم و هیچ نقطه ی امیدی برای رها شدنم از این برزخ جهنمی وجود نداشت و همه ی امیدم به یاس و نا امیدی مبدل شده بود
بعد از تجربه های تلخی که داشتم هرگز خود را خوشبخت حس نمیکردم و از آنجایی که همه ی حرف ها و قول های آقا میرزا برای پیدا کردن یک کار خوب ، به فراموشی سپرده شده بود و هیچکدام عملی نشده بودند ، با نا امیدی تمام و برای فرار از دست افکار پریشان و کشنده ای که به سراغم می آمد به سکینه زن صیقه ای آقا میرزا درانجام کارهای آشپز خانه از جمله نمک سود کردن و ترشی و مربا درست کردن کمک میکردم تا شاید بتوانم با انجام این کارها کمی از درد و رنجی که دامن گیر روح و قلبم شده بود را فراموش کنم
مدتی بود که اقا میرزا تصمیم گرفته بود به سفر حج برود و قرار بود که با کاروانی از شتر از مسیر جبل به این سفر برود در حال تدارک ملزومات سفر بود و از آنجایی که این مسیر سخت و طاقت فرسا بود و همیشه در کاروان های حجاج عده ی زیادی از مردم جان خود را از دست میدادند آقا میرزا نیز میخواست همه ی کارهای معوقه اش را انجام دهد و با دلی امن و راحت به حجاز برود
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت60 به یاد دارم که در آن شب تا سپیده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈•
#یاعلی
آرام...درگوشیمیگفت:
دلتنگفاطمهام💔!!
#شب_قدر
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈•
●🥀 @koocheyEhsas 🥀●