♦️چرا ایران در جنگ تحمیلی 8 ساله حتی یک وجب خاکش را نداد؟
میترا لبافی خبرنگار حوزه کتاب صدا و سیما در صفحه اینستاگرام خود نوشت : کتاب "حوض خون" روایت زنان از یک رخت شورخانه در اندیمشک در دوران دفاع مقدس است که در حال خواندن آن هستم. این قسمتش برایم جالب بود. پاسخ سوالی که چرا برخی کشورها در جنگ ها به راحتی میدان را واگذار می کنند و ایران در 8 سال جنگ تحمیلی حتی یک وجب خاکش نرفت. شما هم این بخش خاطرات خانم زهرا ملک نژاد را در کتاب حوض خون بخوانید تا دلتان قرص شود
"سه چهار روز از شروع جنگ گذشته بود. قبل از ظهر ایستاده بودم جلوی درِ حیاط. پسر جوانی با لباس سربازی آمد، با سروصورت آفتاب سوخته و خیس از عرق. نفس نفس میزد. گفت: «عراقی ها خیلی از بچه های ما رو کشتن. من تا اینجا دویدم. خیلی تشنمه.»
حالش زار بود، اما نمیتوانستم قبول کنم مردی از وسط معرکه فرار کرده باشد. گفتم: «بهت آب نمیدم. ما به امید شما موندیم اینجا. اگه شما هم ول کنید برید پس ما چیکار کنیم؟!»
سرش را انداخت پایین. دلم برایش سوخت. رفتم کاسه ای پر از آب آوردم دادم دستش. آن را یک نفس سر کشید و کاسه را داد بهم. بهش گفتم: «این مردانگی نیست فرار کنی. دوست داری الان خواهرومادر خودت اینجا دست دشمن بیفتن؟ برگرد برو دفاع کن.»
سری تکان داد و برگشت سمت کرخه. کمتر از یک هفته، نیروهای ارتش و مردم اندیمشک عراقی ها را از کنار رود کرخه عقب زدند."
#هیام
@khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
روزتون مبارک باشه سبز پوشان آقا^♥️
#روز_پاسدار
#ولادت_امام_حسین
🍃|°♡°
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( حتی صدایم نکردی )
♦️ مرد: خدایا! چرا با همان چشمی که به آهوها نگاه کردی، به من نگاه نکری؟! من بنده ی تو نیستم؟! این بود کرامتت؟!...
صداپیشگان: مسعود صفری - علی حاجی پور - مسعود عباسی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاهم سکوت جمع را فر
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
بیش از یک ساعت میشد که هامون روی تختش دراز کشیده بود و در خیالاتش غرق بود. حالِ اینکه بلند شود و یک لیوان آب بخورد، نداشت. از ویلا که بیرون زد، یکراست به خانهاش آمده و بدون اینکه لباسش را عوض کند، خودش را روی تخت انداخته بود. افکارش مثل موریانه به جان مغزش افتاده بودند و آن را میجویدند. آخر سر هم به این نتیجه رسید که دیر یا زود باید این کار را میکرد. بههرحال بعد از پایان تحصیلاتش باید به تهران برمیگشت. پس هرچه زودتر این ماجرا حل میشد بهتر بود. حال و روز ثریا که یادش آمد، نگران شد. دلش سوخت. با بیحالی موبایلش را از روی عسلی برداشت و شمارهی ثریا را گرفت. جواب نداد. با پدرش تماس گرفت. صدای شاکی تیمور سر پردردش را بدتر کرد.
- بلوا بهپا کردی و فرار کردی پسرهی احمق! این دیگه از کجات دراومد؟ میدونی مادرت چه حالیه؟ کجا گذاشتی رفتی؟! میموندی حداقل بابت شاهکارت توضیح میدادی!
- سلام!
رگبار سرزنشها ادامه داشت.
- چه سلامی! آخه پسر این چه کاری بود کردی؟ خوشی زده زیر دلت؟
هامون بیحوصله گفت:" مامان چطوره؟ "
تیمور کلافه پوفی کشید.
- میخواستی چطور باشه! از خوشی داره بندری میرقصه!
هامون که دید پدرش عصبانیست سکوت کرد.
تیمور با تأکید گفت:" هامون! فردا ما میایم اونجا. باید گندی رو که زدی جَمِش کنی فهمیدی! "
و گوشی را قطع کرد.
هامون پیشبینیاش را کرده بود. موبالش را طرفی پرت کرد و دوباره ولو شد روی تخت. میدانست تا مادرش تهتوی قضیه را درنیاورد، آرام نمیشود. باید خودش را برای یک تقابل سخت آماده میکرد. با یک حرکت از تخت پایین آمد. از تشنگی زبانش مثل چوب شده بود.
با کرختی به آشپزخانه رفت. هیچ نوشیدنیای در یخچال نبود. یک لیوان آب برای خودش ریخت. یکنفس سر کشید. ولی دلش یک نوشیدنی خنک میخواست. کمی فکر کرد و شمارهی فربد را گرفت. همینکه اولین بوق خورد، جواب داد.
- سلام شادوماد!..چه عَجِب..
هامون کلافه گفت:" بذار زنگ بخوره بعد بپر رو گوشی! نمیای اینورا؟ "
فربد که فهمید دوباره خبری شده، گفت:" آ چِد هَس دوباره! رو چوق نیسی!* "
- پاشو بیا تا برات بگم. سر راتم یه چن تا نوشیدنی تگری بگیر بیار.. میدونی که من چه طعمی دوس دارم..
- هااان..تو هر وخ گشنه تشنِد میشِد یادی من میوفتی!..اِگه نه این وختی شب من میمردمم مراسمی ختمم نیمیمِدی.. موهیتو دِلِد میخواد؟!
- مزه نریز پاشو بیا..
- شام خوردِی..
- آره..
- ایکی ثانیه اومِدم..
نیمساعت بعد فربد روبهرویش نشسته بود. به قیافهی ژولیده و درهم هامون نگاه میکرد. " بوگو بینم دوباره چیتو شده که تو به این روز افتادهی..نیگاش کون..عینی این بِچه یِتیما ..."
هامون لبهایش را بههم فشرد. عشق او را به چه روزی انداخته بود.
- به مامانم اینا گفتم..
چشمان فربد تا آخرین حد ممکن گشاد شد. " نه بابا!..کِی؟!.."
- همین یکی دو ساعت پیش..
- چه عَجِب..یه بخاری اِز خودِد نشون دادی!..خُب..
- هیچی دیگه.. مامانم گارد گرفت و بابامم هر چی از دهنش دراومد بهم گفت.
فربد زد زیر خنده.
- پ جنگ جهانی شروع شد. فرینازم فَمید؟
هامون سرش را به نشانهی مثبت تکان داد.
فربد گفت؛" عجب!.. اون چیکا کرد؟ پس نیوفتاد؟! "
- اون که قند تو دلش آب میشد وقتی مامانم ازش دفاع میکرد..
- خب پَ..دیگه کاری خودِدا کردی..کارِد دراومده هامون.. حالا میخی چیکا کونی..
- فردا مامانم اینا میان اینجا..
- اوهاوه..میخواد گوشِدا بیپیچونِد.. پسر بد.. رو حرفی ننِد حرف میزنی؟
سری با نشانهی تأسف تکان داد.
- میگم اومدیما مرغی نَنِد یه پا داشت..
اونوخ چی؟!
هامون سکوت کرد.
فربد چانهاش را خاراند. " به نظرم با فریناز حرف بِزِن..حالا که دیگه میدونِد تو یکی دیگه را میخی..باش حرف بِزِن..بش بوگو اِگه هم با اون ازدواج کونی فایدهی ندارِد.. تَش طِلاقِس.. مجابش کون..هان؟!
کشوقوسی به بدنش داد و دستی به صورتش کشید." من که دیگه رد دادم..عقلم به جای قَد نیمیدِد..یا نصیب و یا قسمت دیگه.. "
هامون موهیتوی سرد را سرکشید. خستگیای مفرط جسم و روحش را دربر گرفته بود. نمیخواست ناتوان به نظر بیاید. شوری که از عشق به تکتم در قلبش میریخت وادارش میکرد تا توانش تهلیل نرود. باید منتظر معجزهای میبود تا این ماجرا به خوبی تمام شود. عشق، همهی موقعیتهای بد را در نظرش بیاهمیت میکرد و وادارش میکرد تا به آینده امیدوار باشد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4ِ
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم بیش از یک
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
سکوت سنگینی فضای خانه را احاطه کرده بود. تنها صدای فینفین ثریا روی اعصاب بود. از همان اول صبح که آمده بود، سعی کرده بود با گریه دل هامون را بلرزاند، تا از نظرش منصرف شود. هامون حرف نمیزد. گذاشت تا ثریا هرآنچه را میخواست بداند، از او بپرسد و خودش را خالی کند.
ثریا با اخم به صورت زیبای پسرش نگاه کرد. دلش برای نگاههای مغرور اما غمگینِ او ضعف رفت؛ ولی خودش را کنترل کرد.
- این دختر کیه هامون؟
هامون نگاهش را بین گلهای ریز و قرمزرنگ قالی چرخاند.
- همکلاسیمه..
- اینو قبلَنم گفتی..اسمش چیه؟ باباش چیکارهست..
- تکتم..
وقتی حتی اسمش را میآورد، قلبش گرم میشد. شعفی غریب همهی جانش را دربرمیگرفت.
- اسمش تکتمه!
ثریا اخمهایش را درهم کشید.
- عجب اسمی! مال کدوم دهاته!
- مامااان!
ثریا دستش را درهوا تکان داد.
- آخه آدمو یاد مادربزرگای صدسال پیش میندازه..سنگینه..یه جوریه.. خب؟!
هامون میدانست که مادرش دنبال بهانه میگردد، درحالیکه حرص میخورد، گفت:" باباش جانبازه..یه مغازهی صحافی دارن..به برادرم داره که..دانشجوعه.."
همینکه هامون گفت:" جانباز" ابروهای ثریا به بالاترین حد ممکن رسید. تیمور پوف بلندی کشید و روی مبل وا رفت.
- جانباز؟! پس از اون مذهبیای جانماز آبکشن..هان؟! خدای من..
میون این همه پیغمبر صاف رفتی جرجیسو انتخاب کردی؟!
اینها را تیمور گفت و آتش خشم ثریا را بیشتر کرد.
- هامون میدونی چیکار داری میکنی؟! آخه من چی بگم به تو..
هامون کلافه گفت:" نه..اونطوری که فکر میکنین نیس..دختر خیلی معقولیه..نه چادریه نه جانماز آبکش..خونوادشم همینطور..آدمای روشنفکریان..
تیمور به مبل تکیه داد. سیگارش را درآورد و سرش را تکان داد.
ثریا گفت:" گیریم روشنفکر..این هیچی..اصلاً از کجا معلوم! که بهخاطر پولت تو رو نمیخواد! از این دخترایی که تا چشمشون به یه پسر خوشگل و پولدار میوفته آب از دهنشون آویزون میشه؟! هان؟!
- مامان! تکتم از اون دخترا نیست.. که اگه بود من انتخابش نمیکردم..شما که منو خوب میشناسین!
- تو از کجا میدونی؟.. اصلاً چن وقته میشناسیش؟!
هامون با لحنی مؤکدانه گفت:
"اینقدری میشناسم که بدونم منو بهخاطر خودم میخواد نه مال و ثروتم.. من بچه نیستم دیگه مامان..همهجوره امتحانش کردم..میدونین مشکل چیه؟"
کمیمکث کرد. به پدر و مادرش نگاهی انداخت.
- مشکل اینه که شما فقط یک چیز تو ذهنتونه..فریناز.. هیچکس دیگه آدم نیست..درِ آسمون باز شده و این دختره تلِپ، افتاده پایین.. تمام فکر و ذکرتون شده فریناز..
ثریا کلافه بلند شد. با عصبانیت گفت:" خفه شدم تیمور اه..خاموش کن اون کوفتی رو.."
رو کرد به هامون.
- خوب گوشاتو واکن..فریناز دیده و شناختهس..دختر خالته..چشم و دل سیره..دوسِت داره..تنها کسی که به درد تو میخوره فقط همونه..بفهم اینا رو..
هامون برخاست. در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد، فریاد کشید:" نمیفهمم مامان!..نمیفهمم.."
و نمیفهمید. حرف مادرش را نمیفهمید. هر چه بیشتر از فریناز میشنید، از او متنفرتر میشد. وقتی نمیتوانست فکر آنها را نسبت به آنچه میخواست روشن کند، خشمگینترش میکرد. عضلات صورتش بیاراده منقبض و منبسط میشد. لرزههایی عصبی زیر لبها و چانهاش پخش میشد که با فشار دندانهایش آن را کنترل میکرد. در دلش گفت:
" یک مشت حرف مفت.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#سلام_امام_زمانم 💞
چه شود که نازنینا، رُخ خود به ما نمائی
به تبسّمی، نگاهی، گرهی ز دل گشائی
به کدام واژه جویم، صفت لطیف عشقت
که تو پاک تر آز آنی که درون واژه آئی
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَـــرَج🌷
🌺🌺🌺
ای دلربا خوش آمدی
که قدومت مبارک است
میلاد توست
شأن نزول تبارک است
تا زین العابدین
به دو عالم امام ماست
دنیا و آخرت
ز ولایش به کام ماست
#میلاد_امام_سجاد_علیه_السلام_مبارک🎉🎊
🌺🌺🌺
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢
( این قسمت دانشگاه ) 👨🏻🎓
آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮
چرا؟!!!!!!!...😬
چون با این همه دانشگاه آزاد و مدرک کیلویی که دادیم دست جوانان، الان یک عالمه دکتر و مهندس بیکار اومدن در جامعه و شاکین 🥺
نگران نباش... 🤓
چرا؟!!!!!!!!... 😳
به ما چه مربوطه؟ این مشکل خودشونه! ما که جَد اندرجَد مدیریم و مدرک دکترا هم داریم از دانشگاه خودمون 😎
♦️ گوینده: مسعود عباسی
♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی
♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم سکوت سنگی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
کمی که به خودش مسلط شد، دوباره نشست. مهم این بود، تا جایی که میتواند در آرامش و مسالمتآمیز مسئله را حل کند. هر چند شک داشت بتواند دوباره آرامشش را حفظ کند. روی زانو خم شد و دستهایش را درهم گره کرد. با لحنی آرام گفت:
"مامان! خودتونم خوب میدونین من تا به این سن رسیدم، به عشق و عاشقی فکر نکردم. همهی زندگیم و هدفم درسم بوده و رسیدن به جایی که همیشه آرزوشو داشتم. عشق تا الان برام یه چیز بیمعنی بوده. من به فرینازم حتی هیچ حسی نه داشتم و نه ندارم!.."
- هامون جان..
هامون با حرکت دستش با نشانهی سکوت گفت:" هنوز حرفم تموم نشده مامان.."
نفسی تازه کرد.
- اون دخترخالمه..درست..به عنوان دخترخاله نوکرشم هستم ولی فقط همین مامان..من نمیتونم به عنوان همسرم بپذیرمش..دنیای من و اون از هم جداست..اندازهی زمین تا آسمون..
مامان! من تازه معنی عشقو فهمیدم..تازه فهمیدم زندگی کردن با عشق ینی چی..
ثریا سرش را گرفته بود. تیمور رفته بود کنار پنجره.
هامون وقتی سکوتشان را دید، ادامه داد:
" میدونم اول باید شما رو در جریان میذاشتم..قبول دارم که..( این را زیر لب و به اجبار گفت) اشتباه کردم..ولی خب..یهویی اتفاق افتاد..دست خودم نبود..مامان جان! میفهمم که نگرانی! میفهمم مدتها آرزو داشتی من با فریناز ازدواج کنم؛ اما دلت راضی میشه من به زور کنار کسی زندگی کنم که هیچ علاقهای بهش ندارم؟! وقتی واضحه که این زندگی تهش طلاقه؟!
ثریا که چشمانش را بسته بود، سرش را به مبل تکیه داد." عشق کمکم به وجود میاد.." بعد سرش را یکهو بلند کرد و به هامون چشم دوخت." مگه من و بابات عاشق هم شدیم؟! ازدواج کردیم بعد عشق بهوجود اومد..مث خیلیای دیگه!"
- مامان اگه نشد چی! چرا متوجه نیستین..من وقتی یکی دیگه رو میخوام دیگه نمیتونم به فریناز حتی فکر کنم..چه برسه عاشقش بشم..
بلند شد. پشتش را به ثریا کرد.
- من نمیخوام تکتم رو از دست بدم.
کمی مکث کرد.
"حتی اگه شما مخالف باشین..حتی اگه همهی دنیا مخالف باشن.."
ثریا ناباور برخاست. رفت روبهروی پسرش ایستاد." تو داری اونو به من ترجیح میدی؟..دختری که معلوم نیس کیه..چیه..باورم نمیشه هامون!..باورم نمیشه!.."
برگشت. دوباره نشست." خاک بر سرت ثریا!..تحویل بگیر!..تنها پسرتو تحویل بگیر!"
هامون میکوشید آرام باشد. با خشمی پنهان و خوددار در برابر بیمنطقی مادرش، چرخید و روبهرویش نشست. دستهایش را گرفت.
- قربونتون برم! من هیچکسو به شما ترجیح نمیدم..من مگه میتونم از شما بگذرم.. بعدشم باهاش آشنا میشین..من مطمئنم ازش خوشتون میاد..قول میدم..
ثریا دستش را پس کشید.
- نمیخوام..من عروسمو انتخاب کردم..هر کس دیگهای بخواد بیاد تو زندگیت من تحریمش میکنم.. فهمیدی؟
هامون کلافه بلند شد. حرف به گوش مادرش نمیرفت. شاید به قول فربد باید با فریناز حرف میزد. تیمور که تا آن لحظه داشت به حرفهای آنها گوش میداد، هامون را کناری کشید و آهسته در گوشش گفت:" مادرت حالا سر دندهی لج افتاده. یکم بهش زمان بده تا با این موضوع کنار بیاد..هامون!..همهی جنبههای این قضیه رو در نظر بگیر..من تازه با فریدون شریک شدم..میدونی اگه این معامله سر بگیره چهقدر به نفعمونه؟!.. آخه پسر..مگه فریناز چشه!.."
هامون خواست چیزی بگوید که تیمور ساکتش کرد.
- گوش کن!..میدونم عاشق شدی..سرزنشت نمیکنم..ولی یکم منطقی باش پسرم..وقتی همه مخالفن خب زندگی با این دخترم ته خوشی نداره که! تو که نمیتونی تا آخر عمرت با مادرت لج کنی..میتونی؟! ولی اگه با فریناز ازدواج کنی..
هامون طاقت نیاورد. خشم و بغض بر گلویش فشار آورد. عصبانی فریاد کشید:" فریناز..فریناز.."
رگهای گردنش متورم شده بود. وسط حال طلبکارانه ایستاد. محکم و قاطع در حالی که انگشت اشارهاش را تهدیدگونه به سمت پدرومادرش گرفت، گفت:
" خوب گوش کنید..یک کلام ختم کلام..من اگه با این دختر ازدواج نکنم..مطمئن باشین با فرینازم ازدواج نمیکنم..نه با اون نه با هیچ دختر دیگهای..به جون هردوتون قسم میخورم..اینو به خودشم میگم تا بیخود امیدوار نباشه..والسلام.."
به اتاقش رفت و محکم در را به هم کوباند.
بحث بیفایده بود. ثریا ناامیدانه به تیمور چشم دوخت. او هم شانهای بالا انداخت." سرتقو لجباز..عین خودت.."
بیحال روی مبل ولو شد. عقبنشینی را فعلا به صلاح هردوشان میدید. دلش نمیخواست به این راحتی پسرش از دست بدهد. باید بیشتر از این صبور میبود تا در فرصتی دیگر شاید بتواند او را از خر شیطان پیاده کند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4ً
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط خانمها ببینن😍👌
اینجا خستگیت در میره
نکته طلایی اسلام
برای خانم ها
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ ۚ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ( ۲۹)
*به یقین کسانى که دوست دارند زشتیها در میان مردم باایمان شایع شود براى آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکى است . و خداوند مى داند و شما نمى دانید.*
📚سوره نور آیه« ۲۹»
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 *۴ علامت اهل بهشت*
🎙دکتر رفیعی
#درس_اخلاق
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم کمی که به
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
از استرس با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. با نگرانی به ساعتش نگاه کرد. اولین بار بود که هامون دیر به جلسهی امتحان میرسید. دیروز که با هم حرف زدند، از لحن مهربان همیشگیاش خبری نبود. انگار حوصله نداشت. به شوخیهایش نمیخندید. تا سؤال نمیپرسیدی حرف نمیزد و این خیلی برایش عجیب بود. حتی وقتی احوال خانوادهاش را پرسید، سربسته جواب میداد.
دوباره نگاهش روی ساعت لغزید. سرش را که بلند کرد، دیدش. بالاخره آمد. موجی از آرامش با دیدن او که با عجله و بدون توجه به بقیه روی یک صندلی خالی نشست، به وجودش سرازیر شد. نفسش را کوتاه بیرون داد. بعد از امتحان میتوانست با او یک دل سیر حرف بزند. همهی سوالهایی که از دیروز تا حالا روی مغزش رژه میرفتند را از او میپرسید. امتحان که شروع شد، همهی هوش و حواسش متوجه او بود. کمی دور از او نشسته بود و صورتش را درست نمیدید. چقدر زود دلش برای او تنگ میشد. آنقدر در این افکار غوطهور شد که نفهمید کی وقت گذشت. او را دید که زودتر از بقیه برگهاش را تحویل داد و رفت. مستأصل روی برگهی امتحان نگاه کرد. بیشتر سوالات را جواب نداده بود. سعی کرد حواسش را جمع امتحان کند. شانس آورده بود امتحان زیاد مشکل نبود. حداقل میتوانست این درس را پاس کند. امتحان که تمام شد به سمت در سالن دانشگاه پرواز کرد؛ اما هرچه اطراف را نگاه کرد، اثری از هامون ندید. ناامیدانه پلک زد. حدس زد شاید رفته باشد دریاچه. به آنسو راه کج کرد. همانطور که میرفت اطراف را هم نگاه میکرد شاید او را ببیند. همینکه گردن کج کرد، یک شاخه رز قرمز جلوی چشمش قرار گرفت. هین بلندی کشید و ایستاد. با ذوق برگشت و هامون را دید که با لبخند تماشایش میکند. یک تای ابرویش را بالا داد و به گل اشاره کرد.
- به چه مناسبت؟!
هامون لبش را به پایین کش داد و گفت:" همینطوری.."
تکتم چشمهایش را پیچاند. دست به سینه شد و گفت:" فکر کردم بابت عذرخواهیه! "
- عذرخواهی؟!
- آره..آخه دیروز تحویلم نگرفتی!
هامون که نمیخواست لحظههای با او بودن را با یادآوری مشکلاتش خراب کند، گفت:" یه وقتایی آدم رو مودش نیست! حال و حوصله نداره..دیروزم واسه من از اون روزا بود.."
گل را به طرفش گرفت.
تکتم لب پایینیاش را گزید. لحنش شیطنتآمیز بود." باشه قبول!..بخشیدمت ولی دیگه تکرار نشه! چون اونوقت حالِ منم..(چشمهایش را به زیر انداخت) خراب میکنی.."
نیمنگاهی به او کرد. و امان از این نگاههایی که غوغا میکنند. هامون عطر ملایم او را به ریههایش کشید. دیگر ذهنش آشفته نبود. او کنارش بود. سرزنده و شاداب. ساده و صمیمی. در حالی که به تکتم خیره بود، در دلش گفت:" من اجازه نمیدم هیچکس تو رو ازم بگیره..هیچکس.."
تکتم که نگاه خیرهی او را روی خودش دید، لب زد:" چرا اینطوری نگام میکنی؟! "
- چطوری؟!
- مث نگاه یه شکارچی به شکارش!
هامون قهقهه زد." چه تعبیر جالبی! "
کنار هم راه افتادند. هامون پرسید:" امتحانو چطور دادی؟! "
- اِی بد نبود.
- خوبه!
کمی که رفتند تکتم نیمکتی را نشان داد و گفت:" بریم اونجا بشینیم."
خودش با شور و نشاط، قدمهایش را تند کرد و آنجا نشست. هامون همانطور که میرفت لحظهای از خود پرسید:" من واقعاً چقدر این دخترو از نزدیک میشناسم؟ کمتر از یک سال! آیا این مدت واسه شناخت یه آدم کافیه؟! "
کنارش نشست. خنده از روی لبهای او کنار نمیرفت. چشمهایش هم میخندید.
" چشمای آدما آینهی تمامنمای اونان..هر چی رو که تو قلبشونه منعکس میکنه..این چشما زلالتر از اونی هستن که بخوان دروغ بگن.. "
هرچه به او نگاه میکرد چیزی جز صداقت نمیدید. شاید واقعاً عشق باعث میشد جز خوبی از او نبیند. با یک نفس عمیق سعی کرد این افکار را از خود دور کند. قلبش میگفت او همان کسی است که میتواند کنارش خوشبخت باشد و همین کافی بود. با یقین کامل احساس میکرد که هرگز هیچ دختر دیگری را این اندازه دوست نخواهد داشت.
تکتم بوی نمِ چمنهای تازه آبداده را به بینیاش کشید. با یادآوری آخرین امتحان غم عالم توی قلبش ریخت. با لحنی که این غم را به دوش میکشید، گفت:
"هامون! اگه تو بری..من نمیدونم چیکار کنم..دوری از تو.."
سرش را پایین انداخت. صدای ضربان قلبش را میشنید.
- برام خیلی سخته..
هامون سربرگرداند. لحظهای مکث کرد. انگار ذهنش توانایی نداشت تا جملهای برای دلداری او بیرون دهد. همهی تلاشش را کرد و بالاخره گفت:" زیاد طول نمیکشه! "
با گفتن این جمله، قلب تکتم فروریخت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نرسیده به در اتاق با شنیدن اسمم برگشتم به سمتش
_نهال...این موهاتو بکن تو.
با عجله دست بردم به روسریم و موهامو مرتب کردم.
نوچی کرد و سرشو تکون داد
_منظورم گیس شش متریته که انداختی بیرون. مسیح و سهیل دارن میان اینجا، خوش ندارم اینجوری جلوشون بگردی.
_چشم ،میبندم بالا از زیر روسری بیرون نیاد.
لقمه ای توی دهنش گذاشت و با نگاه عاشقش بدرقه ام کرد.
هر چقدر نگاهش غیرتی تر میشد، علاقه ام بهش بیشتر میشد
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
عاشق باشه، غیرتی هم باشه😍❤️😍
صدای چرخوندن کلید توی خونه پیچید.
باقدمای اروم ولی با عجله وارد اتاق تاریک شدم و از لای در بیرونو نگاه می کردم.
در خونه بازشد.
مسیح وارد شد.
باهمان خنده های شیطانی ودلبرانش.
_بیاتو عزیزم.
بادیدن کسی که به داخل خونه راهنماییش کرد حالم بد شد.
پگاه دوست صمیمیه خودم.
اشکم دروامدو برای اینکه صدای هق هقم درنیاد دستمو جلوی دهانم گذاشتم...
داشتم خفه میشدم
مسیح داشت به پگاه ابراز علاقه میکردو من ازاینکه شوهرم جلو چشم قربون صدقه دوستم میرفت حالم داشت بد میشد.
یه ریز اشک میریختم.
مسیح سمت دراتاقی که من داخلش بودم چرخید و....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
دلشکسته💔
پشت در اتاق قایم شده زن دوم شوهرشو ببینه😢
🦋
در حضور "خارها" هم میشود
یک "یاس" بود
در هیاهوی مترسکها
پر از "احساس" بود
می شود حتی
برای دیدن پروانه ها🦋
شیشه های مات
یک متروکه را "الماس" بود 💎
کاش می شد
حرفی از " ای کاش "
ها هرگز نبود
هر چه بود "احساس" بود
و "عـشق" بود و "یاس" بود ❤️
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( دشمن آشکار )
♦️ محمد: سرعت آب حدود 70 کیلومتر در ساعته! باید یک متر هم بریم زیر آب که زیر نور منورهای دشمن شناسایی نشیم
♦️ رضا : محمد این حرفت یعنی قبل از درگیری تلفات داریم! همه ی غواصها نمیتونن از اروند رد بشن !
صداپیشگان: علی حاجی پور – محمد رضا جعفری - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی - مجید ساجدی - مسعود عباسی - مریم میرزایی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چقدر زنان نام آور ایرانی رو میشناسید؟
توی این ویدئو به مناسبت روز جهانی زن چندتاشون رو معرفی کردیم.
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،
🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ
💫سلام بر تو هنگامیکه بر میخیزی،
💫سلام بر تو زمانی که مینشینی،
💫سلام بر تو وقتی که میخوانی و بیان میکنی، سلام بر تو هنگامیکه نماز میخوانی و قنوت بجا میآوری،
💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود مینمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر میگویی
💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار مینمایی🌱
📜زیارت آل یس.
#امام_زمان
💫
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج