فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه شگفت انگیز لاغری رو در ویدئو بالا ببینید 👆😳
3 ماهه میتونی تا 15 کیلو لاغر شی، بدون برگشت، ، کاملا گیاهی 🌱
✅دارای گارانتی کتبی مرجوعی در صورت عدم رضایت
✅دارای مجوز رسمی از وزارت بهداشت
دریافت مشاوره رایگان 👇🏻👇🏻
https://b2n.ir/tl69
https://b2n.ir/tl69
https://b2n.ir/tl69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ همخوانی قرآن کریم
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🌀بر اساس تلاوت به یادماندنی شیخ محمد صدیق منشاوی
📜آیات پایانی سوره مبارکه حشر و آیات ابتدایی سوره مبارکه علق
🕌تصویر برداری شده در:
مسجد تاریخی جامع اصفهان
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🖥 aparat.com/v/eVZb1
📲لينک کليه پیام رسان های گروه تسنیم:
🌐 zil.ink/tawashih_tasnim#
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_پنجم خانه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_ششم
چیزی به امتحانات پایان ترم نمانده بود.هنوز تلخی نوروزِ بدون طاها و شلوغکاریهایش در کامش بود. قاب عکسی که در جای خالیاش گذاشته بود، نبودنش را همچون نیشتری در جانش فرو میکرد و آههایی که از سینهاش برمیآمد مثل یک موجِ ناآرام در هوا پراکنده میشد.
همهی فکر و ذکرش شده بود پیدا کردن کار. جایی نبود که سر نزده باشد. همهی بیمارستانها فرم پر کرده بود ولی دریغ از یک تماس. برای تسویه حساب با دانشگاه پول لازم داشت. پساندازش آنقدر نبود که بتواند هزینهی دانشگاه را بپردازد. حاجحسین هم با وجود سفارشات بیشتری که گرفته بود نمیتوانست از پس هزینههای زندگیشان برآید. با این حال همیشه میگفت:
" خدا ارحمالراحمینه..نمیذاره دربمونیم.."
خسته از دوندگی زیاد روی اولین پلهی ورودی بیمارستان نشست. سرش را گرفت. سعی داشت بر اعصابش مسلط باشد اما مگر میشد. دلش میخواست فریاد میزد و همهی بارهای مانده در دلش را بر سر این شهر بیرون میریخت. اردیبهشت بود اما احساس میکرد گرما خفقانآور شده و نفس کشیدن را سخت کرده.
نگاه خشکش از روی آدمهایی که از پلهها بالا و پایین میرفتند به درختها و چمنهای اطراف کشیده شد. حوض بزرگی آن بالا وسط چمنها بود که فوارهای به شکل مار وسط آن، آب را به اطراف میپراکند.
از جا بلند شد و به طرف حوض رفت. دلش میخواست دستش را میان آبها فرو بَرَد. چند مشت پر کند و به صورتش بپاشدد تا کمی حالش جا بیاید. روی لبهی حوض نشست. آب، گلآلود بود. مثل قلب بعضی از این آدمها. دلش گرفت. از خنک شدن منصرف شد. به کفهای روی آب خیره شد. یادش به حرف حاجحسین افتاد:
" ناخالصیها و بدیها همیشه مثل کف روی آبن زود نابود میشن اصل اون آبه که همیشه جاریه..به کفها توجه نکن خودت رو به جریان آب بسپر.. "
نفهمید چرا یکهو این حرف در ذهنش نشست. دستش را زیر چانهاش گذاشت. به جوابهای پرت و پلایی که برای دست به سر کردن از صبح شنیده بود، فکر کرد.
- والا فعلاً کادرمون تکمیله..هرموقع جای خالی پیدا کردیم خبرتون میکنیم. این فرمو پر کنین..
- کسی رو اینجا میشناسین به عنوان معرف؟
- مهندسی پزشکی؟ والا الان واسه دکترا و پرستارا کار نیس خانم چه برسه به رشتهی شما..
- نه خانم فعلا استخدام نداریم.
- اگه بخواین تو بخش خدمات یه جای خالی دارم این فرمو پر کنین..
چادرش را در میان مشتش فشرد. انگار انصاف از میان مردم شهر رخت بربسته بود. اینطور که پیش میرفت باید به کارهای دیگری میاندیشید. فروشندگی، بازاریابی، منشیگری، کار در مطبها. انگار چارهی دیگری نداشت.
از حاجحسین خجالت میکشید. او داشت همهی تلاشش را میکرد؛ اما خودش روزبهروز تحلیل میرفت. باید هر طوری بود کار پیدا میکرد.
یادش به عاطفه افتاد اما او هم درگیر زایمان و مشکلات خودش بود. نگاهش کشیده شد به در ورودی بیمارستان. بسته بود. این مدت همهی درها به رویش بسته شده بود. آهی کشید و از جا بلند شد. چادرش را تکاند. فعلاً باید به خانه برمیگشت. شاید روزهای بعد درِ بستهای به رویش باز میشد. با کرختی پاهایش را روی زمین کشید و رفت تا یک ایستگاه اتوبوس پیدا کند.
داشت فکر میکرد چرا این رشته را انتخاب کرده؟ آرزو کرد کاش موقع انتخاب رشته این یکی را نزده بود. ولی دیگر گذشته بود. دیگر دیر شده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_ششم چیزی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_هفتم
با دیدن کفشهای پدرش جلوی در فهمید خانه است. چادرش را از سر کشید و با سلام بلندبالایی وارد شد. حاجحسین داشت با تلفن حرف میزد.
- خیلی لطف کردی پسرم!.. من که جز زحمت چیزی برات نداشتم..
تکتم وسایلش را روی زمین گذاشت و یکراست به آشپزخانه رفت. بطری آب را از یخچال درآورد و یکنفس سر کشید. وقتی برگشت صحبت حاجحسین تمام شده بود ولی هنوز لبخند به لب داشت.
- چی شده حاجی! انگار خبرای خوبی شنیدین..
لبخند حاجحسین عمیقتر شد." اونم چه خبری!"
تکتم کنجکاوانه رفت کنار پدرش نشست. منتظر نگاهش کرد. حاححسین نگاهی به سرتاپای تکتم کرد و گفت:" اینجوری نمیشه..پاشو برو یه آبی به سروصورتت بزن..لباساتو عوض کن..یه شربت بزنیم به بدن تا برات بگم.."
بعد برخاست و آشپزخانه رفت تا شربت خنک را آماده کند.
تکتم همانطور که به اتاقش میرفت، مقنعهاش را درآورد. دکمههای مانتواش را باز کرد و نالید:
" امروز پدر هفت نسل قبلم اومد جلو چِشام..بسکه از این بیمارستان رفتم اون بیمارستان..همه هم الحمدلله کادرا تکمییییل..پُررر!..
میخوام برم یه کار دیگه.."
لباس راحتیاش را از کمد بیرون کشید.
"اگه میدونستم بازار کار واسه این رشته اینقد افتضاحه اصلاً نمیرفتم..چن سال عمرمو بیخودی هدر دادم.. "
برگشت به هال.
" این همه سال زحمت بکش..جون بِکَن..درس بخون..برو بیا..آخرشم هیچی به هیچی..فوق لیسانستو بذار در کوزه آبشو بخور.."
روی مبل ولو شد.
" این دوره زمونه پول و پارتی حرف اولو میزنه.. هر کی داشت بُرده بقیه هم ولمعطلن.."
حاجحسین سینی به دست آمد. پارچ شربت لیموی پر از یخ را همراه دو لیوان روی میز گذاشت.
- اِ..باباحسین چرا شما زحمت کشیدین خودم درست میکردم..
- زحمتی نبود بابا..
نشست. " تو هم خسته شدی.."
توی لیوانها شربت ریخت. " بخور نفست تازه میشه بابا.."
یک قلپ نوشید و گفت:" تا وقتی خدا پارتی آدمه به خلقالله چه احتیاج بابا؟ "
تکتم موهایش را پشت گوش فرستاد.
- ای بابا پدر من! واقعیت همینه.. این چن روز ده جا سر زدم.. حاضر نیستن اعتماد کنن به یه دانشجوی تازه فارغالتحصیل..
- تو توکل کن..باقیش با خودش..همچین برات از جای بیگمون جفتوجور میکنه که خودتم نمیفهمی..مث الان!
تکتم لیوان نصفه را روی میز گذاشت." چطور؟! "
حاجحسین نفسش را کوتاه بیرون فرستاد.
- پیش پات داشتم با حبیب حرف میزدم. گفت انگار بخش مهندسی بیمارستان به دو نفر واسه کادرش نیاز دارن..تو رو معرفی کرده.. فردا صب باید بری مصاحبه..
تکتم خوشحال از شنیدن حرفهای پدرش به مبل تکیه داد.
" واااای..خدایا..ینی میشه؟!..اینقد امروز از خودمو زمین و زمان ناامید شدم که دلم میخواس برم یه جا خودمو گموگور کنم الهی همیشه خوشخبر باشین باباحسین جووون.."
حاجحسین که خوشحالی دخترش را دید گفت:" بنده خدا حبیب میگف به خاطر تغییر مدیریت بیمارستان یه مدت استخدام نداشتن.. حالا دو سه روزی هس شروع کردن به جذب نیرو. توکل بر خدا بابا..برو انشاءالله استخدام نیشی..
تکتم لیوان شربتش را تا ته سر کشید.
- نذر میکنم اگه بشه یک ماه برم امامزاده صالح خادم بشم..
حاجحسین سرش را به نشانهی دعا بالا گرفت.
" انشاءالله میشه..من دلم روشنه.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تورو خدا نزن......غلط کردم آقا ایرج...
صدای گریه و التماس هام تموم حیاط رو برداشته بود.همسایه ها دورمون جمع شده بودند. کسی جرئت حرف زدن نداشت
آقا ایرج نا پدریم بود .یکماهی از فوت مادرم میگذشت.توی این یک ماه تموم بدنم با کمربند ایرج کبود و سیاه شده بود.
کوروش، مرد سیبیلوی شکم گنده بالاخره از روی صندلی کوچیک فلزی بلند شد و سمتمون اومد.
_بسه ایرج... کشتی دختره رو، مرده اش به دردم نمیخوره مردک.
با چشم های ورقلمبیده و حیضش نگاهم کرد و سمتم اومد.از ترس و خجالت توی خودم جمع شدم. شالمو دورم پیچیدم.
کوروش لبخند زشتی زد و دستش رو دراز کرد.
_ببینش تورو خدا ...مردک بیشعور چه به روز دختر به این قشنگی آورده.
درِ اتاق محمد ، پسر دانشجویی که دوماهی بود به جمع همسایه ها اضافه شده بود باز شد.
ناخودآگاه نگاهمون به هم گره خورد.
چشم هاش قرمز شده بود و دستاش مشت بود.
ایرج کمربندش رو پرت کرد گوشه حیاط.
رو کرد به کوروش.
_دستتو بکش نکبت.فردا صبح که پولو دادی و عقدش کردی میشه مال خودت.الان هم هری...
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
#زندگی_من
نگارومحمد
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_هفتم با د
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_هشتم
امید در زندگی مثل یک پرنده است که بال و پر دارد. در روح ما لانه میکند. بدون گفتن هیچ کلمهای آواز میخواند و هرگز متوقف نمیشود.
تکتم سعی داشت امیدش را حفظ کند و پدرش را هم امیدوار نگه دارد.
دستمال سفیدش را درآورد. دانههای ریز عرق را که از یک پیادهروی دلچسب در این عصر دلپذیر اردیبهشتماه روی پیشانیاش نشسته بود، پاک کرد.
- اگه قول بدین هر هفته بیاین پیادهروی منم قول میدم غذاهای رژیمی خوشمزهای براتون بپزم که انگشتاتونم بخورین..
حاجحسین لبخند بر لب روی اولین نیمکت خالی که دید، نشست. نفسش را با یک فوت بلند بیرون داد.
- دیگه افتادم تو سراشیبی بابا..نفس کم میارم..
تکتم بندهای کفشش را محکمتر بست و کنار پدرش نشست. بطری آب را سر کشید.
- سراشیبی چیه..بهونه نیارین برای پیادهروی..تازشم.. شما هنوز کلی کار دارین..
حاجحسین با چشمانی که میخندید نگاهش کرد.
- بعله..میدونم.. مهمترینشم تویی..
تکتم اخم ریزی کرد.
- من تازه رفتم مصاحبه برای کار..چیه؟! نکنه از دستم خسته شدین؟!
حاجحسین به تنههای درختان که در فواصل منظم، پشت سر هم کاشته شده بودند، خیره شد. " از اون حرفا بودااا..تو خودت خوب میدونی همهی امید من تو زندگیم تویی بابا...."
تکتم لبخند عاشقانهاش را به صورت پدر پاشید.
حاجحسین ادامه داد:" راستی بگو ببینم مصاحبه چطور پیش رفت؟ "
تکتم لبهایش را به پایین کش داد. سری تکان داد و گفت:" بد نبوود.. یه بیست سی نفری بودیم..چن تا فرم بهمون دادن و بعدشم حضوری یه چیزایی پرسیدن.."
کمی از آبش را نوشید.
- یه دوستی که قبلاً مصاحبه رفته بود بهم گفت اعتماد به نفستو حفظ کن.. سعی کن صحبت کردنت پر از انرژی مثبت باشه.. میگف بذار فک کنن تو توانائیهات خیلی زیاده..کوتاه اما با دقت جواب بده.
منم همین کارارو کردم؛ ولی بازم استرس داشتم.. خدا کنه جواب بده.
- انشاءالله قبول میشی.. نگران نباش.. حالا کی جوابشو میدن؟
- گفتن یکی دو هفته دیگه..فک کنم عجله دارن هر چه زودتر کارشونو شروع کنن چون من شنیدم جواب مصاحبهها معمولا یک ماهی طول میکشه..
- خب بهتر..تکلیفت زودتر معلوم میشه!
- اوهوم..
تکتم نگاهی به اطراف انداخت. بعد پرسید:
" اون پسره دیگه زنگ نزد بهتون؟! "
- پسره؟!
- همون پسر رفیقتون!
- حبیب؟!
تکتم سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و تهماندهی آبش را سر کشید. ً
- حالا دیگه شد پسره؟!
- خب حالااا..جناب آقای دکتر فاطمی..خوبه؟!
- نخیر!زنگ نزدن..
تکتم خندید و بلند شد.
- اخم نکنین دیگه..پاشین..کلی راهو باید برگردیم..اونم پیاده!
حاجحسین همانطور که نشسته بود گفت؛" کیو میترسونی.. اصلاً میخوای تا اون ستون سنگی بدوئیم؟! "
تکتم به اشارهی حاجحسین نگاه کرد. فاصلهی تقریباً زیادی بود تا آنجا. ستون سنگی بزرگی جلوی یکی از وروریهای پارک قرار داشت که داخلش را گلکاری کرده بودند. با لحنی که تعجبش را میرساند گفت:" تا اون ستون! حاجی کوتا بیا.. قلبتون! آقا من تسلیم..شما همین الانشم بردین.."
- جا زدی؟
- منو جا زدن؟ پیادهروی براتون خوبه دوییدنو مطمئن نیستم..
- باشه پس قولت واسه شام خوشمزه یادت نره!
- نوکر باباحسینمم هستم..
هر دو خندان به طرف در خروجی پارک به راه افتادند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تورو خدا نزن......غلط کردم آقا ایرج...
صدای گریه و التماس هام تموم حیاط رو برداشته بود.همسایه ها دورمون جمع شده بودند. کسی جرئت حرف زدن نداشت
آقا ایرج نا پدریم بود .یکماهی از فوت مادرم میگذشت.توی این یک ماه تموم بدنم با کمربند ایرج کبود و سیاه شده بود.
کوروش، مرد سیبیلوی شکم گنده بالاخره از روی صندلی کوچیک فلزی بلند شد و سمتمون اومد.
_بسه ایرج... کشتی دختره رو، مرده اش به دردم نمیخوره مردک.
با چشم های ورقلمبیده و حیضش نگاهم کرد و سمتم اومد.از ترس و خجالت توی خودم جمع شدم. شالمو دورم پیچیدم.
کوروش لبخند زشتی زد و دستش رو دراز کرد.
_ببینش تورو خدا ...مردک بیشعور چه به روز دختر به این قشنگی آورده.
درِ اتاق محمد ، پسر دانشجویی که دوماهی بود به جمع همسایه ها اضافه شده بود باز شد.
ناخودآگاه نگاهمون به هم گره خورد.
چشم هاش قرمز شده بود و دستاش مشت بود.
ایرج کمربندش رو پرت کرد گوشه حیاط.
رو کرد به کوروش.
_دستتو بکش نکبت.فردا صبح که پولو دادی و عقدش کردی میشه مال خودت.الان هم هری...
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
#زندگی_من
نگارومحمد
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_هشتم امید
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_نهم
آخرین بیمار را که ویزیت کرد، کشوقوسی به بدنش داد. نگاهی به ساعتش انداخت. خواست بلند شود، چشمش افتاد به پوشهی آبیرنگ. رویش نوشته شده بود: پرونده پزشکی منیره طالشی. دوباره نشست و آن را باز کرد. بیمارش یک خانم جوان سیساله بود. توموری که در حساسترین قسمت مغزش ایجاد شده بود ریسک عمل را بالا میبُرد. دعا کرد داروهایی که نجویز کرده، اثر کند. هنوز نمیتوانست چیزی را پیشبینی کند.
تقهای به در خورد.
حبیب سرش را از روی پرونده بالا آورد." بفرمایبن.."
دکتر فخارزاده، مدیر بخش مهندسیپزشکی با آن عینک کائوچویی کلفت و مقنعهای که جلوی سرش نوکتیز ایستاده بود، وارد شد. قد بلندی داشت و چهرهای جدی. روی صندلی کنار میز نشست.
حبیب منتظر بود تا کارش را بگوید. دکتر فخارزاده پوشهای را گشود. برگهای را از داخل آن بیرون کشید و گفت:" دکتر! خانمی به اسم تکتم سماوات برای کار مصاحبه داده..که.. شما رو به عنوان معرف اعلام کرده.."
برگه را سمت حبیب گرفت." شما تاییدش میکنین؟ "
مستقیم به چشمهای حبیب خیره شد تا عکسالعمل او را ببیند. نمیخواست حتی لرزش پلکی را از دست بدهد.
حبیب با حالتی عادی، بدون اینکه به او نگاه کند، برگه را گرفت. عینک بدون قابش را زد و شروع کرد به خواندن. در همان حال پرسید:" نظر شما چیه؟ مصاحبهش چطور بود؟ "
فخارزاده با این حرف کمی خیالش راحت شد. انگشتانش را در هم گره کرد و سینهای صاف کرد.
- راستش دختر مستعدی به نظر میرسید. به نظرم بد نبود. روابط عمومی خوبی هم داشت..
حبیب نفسش را عمیق بیرون فرستاد. او هم خیالش راحت شد. " بسیارخب..پس مورد تایید من هم هست.."
فخارزاده بلافاصله پرسید:" ببخشید یه سوال.."
نتوانست جلوی فضولیاش را بگیرد.
- بفرمایید!
- از بستگانتون هستن؟
حبیب عینکش را برداشت. متوجه منظورش شد.
- نه فامیل نیستیم..پدرشون همرزم پدرم بودن تو جبهه..فقط همین. در ضمن مطمئن باشید اگر مصاحبهش تایید نمیشد منم ایشون رو تایید نمیکردم.
فخارزاده سری تکان داد و برخاست.
- میدونم..ممنونم دکتر!..با اجازهتون..
برگه را لای پوشه گذاشت و از اتاق بیرون رفت. وقتی نام دکترفاطمی را به عنوان معرف روی برگهی آن دخترک دیده بود نتوانسته بود طاقت بیاورد. بیشتر کنجکاو بود تا بداند این دختر کیست. اگر عکسالعملی از حبیب میدید که قصد دارد او را بدون در نظرگرفتن مقررات و یا هر چیز دیگری به کادر او تحمیل کند، درجا فرمش را پاره میکرد. اما با رفتار حبیب فهمید این فقط یک معرفی ساده است و چیزی پشت این قضیه نیست.
قدمهایش را به طرف اتاق رییس بیمارستان تند کرد.
حبیب از صمیم قلب خوشحال بود. امیدوار بود تکتم بتواند نیروی خوبی برای آن بخش بشود و تکانی به آنجا بدهد. او جسارتش را داشت. موبایلش را برداشت تا خودش این خبر خوب را بدهد ولی پشیمان شد. فکر کرد اگر از طرف بیمارستان اطلاع پیدا کند بهتر است. با حالتی خسته روی میزش را جمع کرد. دفترچهی یادداشت و موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. از پارتی بازی خوشش نمیآمد. معتقد بود اگر هر کس لیاقت کاری را داشته باشد حتماً به آن میرسد.
تمام آن شب تکتم به این فکر میکرد نتیجهی مصاحبهاش چه میشود. گاهی وسوسهمیشد به حبیب زنگ بزند یا از پدرش بخواهد به او زنگ بزند ولی پشیمان میشد. با خودش گفت هر چه خدا بخواهد ولی آن شب تا صبح خواب بیمارستان را میدید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
بی اختیار نگاهم سمتش کشیده شد.
مادرش غمگین آهی کشید و گفت:
_هر شب کاووس میبینه !
بعد زیر لب گفت:
_ خدا لعنتت کنه آرش، چی بر سر دخترم آوردی.
از سرما توی خودش مچاله شده بود. رفتم سمت کمد اتاق، به مادرش گفتم:
_اینجا پتو هست چرا برنداشته.
مادرش آروم اشکش رو پاک کرد:
_نمیدونستیم توی کمد پتو هست.
پتو رو برداشتم نمیدونم چرا ولی طاقت دردکشیدن دختر رو نداشتم . دلم میخواست بدونم آرش کی بوده و چی بر سر دختر اومده.
سمت دختر رفتم.
مادر:_ممنون پسرم زحمت کشیدی
_خواهش میکنم.
پتو رو باز کردم و روی دختر کشیدم.
همینکه پتو رو روش کشیدم با جیغ از خواب پرید و دستشوجلوی صورتش گرفت.
ترسیدم و کمی عقب رفتم.
چند ثانیه طول کشید تا به خودش اومد.
_خوبین خانم؟میخواین براتون آرامبخش بیارم.
نشست. دستی به سر و وضعش کشید.
_ممنون توی کیفم دارو دارم ...ببخشید یه لحظه ترسیدم،شمارو هم ترسوندم.
_خواهش میکنم
پتو رو دور خودش گرفت.
با یه سوال بزرگ توی ذهنم از اتاق بیماربیرون اومدم و رفتم ایستگاه پرستاری
از خودم پرسیدم چرا؟چرا این دختر برام مهم شده من که هیچ وقت به ازدواج فکر هم نمیکردم و دخترای رنگارنگی که مادرم برام ردیف میکردو میخواست بره خواستگاریشون رو رد میکردم حالا دلم گیر یه دختر مرموز شده بود.
نزدیکای صبح برای آخرین بار برای چک به اتاق بیمار رفتم که
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
هدایت شده از طوطی نارگیلی
52.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه 3 🦜 🧡
با حرفهايت به ديگران آسيب نزن
آهنگ این داستان : 😃🎶 🔆 آهنگ ویژه طوطی نارگیلی با خوانندگی کودکان 🔆
✨ ما حیوونهای جنگل * با هم دیگه چه خوبیم ✨
🔶 وقتی در جنگل حیوانات، یک مار 🐍 بجای رفاقت با دوستانش شروع به حسادت و توهین به اونها میکنه چه اتفاقی می افته؟!…
🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید. ( 🎁 💫 1 و 15 هر ماه منتظر قصه جدید باشید.)
🏝 شبکه های اجتماعی گروه طوطی نارگیلی:
https://zil.ink/tootinargili
🌍💎 دریافت صوت داستانها و آهنگ ها در صفحه اینترنتی :
https://mighatmedia.com/tootinargili
👦🏻🧒🏻 صداپیشگان کودک :
محمد عمار – فاطمه – سلاله – محمد طاها – محمد علی – امیر علی
👱🏻♂️🧕🏻 صدا پیشگان بزرگسال :
حسین – امیر مهدی – مریم
🎤 راوی :
خاله آسمان
🖋 نویسنده : یاسمن نعمتی
🖼 تصویر سازی و انیمیشن : امیر حسین مومنی نژاد
🔊 صدابردار : حسین عبدی
🎵 ادیتور صوتی : نسترن نعمتی
📝 شاعر : علی اصغر نعمتی
🎼🎹 آهنگساز : علی گرگین
🧸🎈🎉🎊 خوانندگان کودک : فاطمه – سلاله – محمد طاها – محمد علی – امیر علی 🌟
🎬📢 کارگردان : حسین عبدی
#طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_کودکانه #قصه_کودکانه #آهنگ_کودکانه #آهنگ_شاد_کودکانه #ترانه_شاد_کودکانه #قصه_کودکانه_طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_با_صدای_کودکان #قصه_صوتی_کودکانه_رایگان #قصه_صوتی_کودکانه_شب #قصه_صوتی_کودکانه_مذهبی #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #قصه_صوتی_حیوانات #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #داستان_صوتی_کودکانه #حسادت #حسادت_در_کودکان
@TootiNargili
#سلام_امام_زمانم 💚
چشمهای دل من در پی دلداری نیست
در فراق تو بجز گریه مرا کاری نیست
سوختن در طلب یوسف زهرا عشق ست
بنازم به چنین عشق که تکراری نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
عشقجآنمامامزمانم...!)♥
🔈 بزرگترین کلاس زبان رایگان ایتا🔺
🔥این تابستون کولاک زبانه🔥
🔹 آموزش آنلاین و کاربردی
♦️ با تدریس استاد پی سپار از انگلستان❗️
⚠️تا الان بیش از ۱۳۰۰۰ نفر ثبتنام کردن‼️
http://eitaa.com/joinchat/2001076255Cf4e376ae67
⚠️فقط چند ساعت دیگه مهلت داره👆
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_نهم آخرین
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاهم
از شنیدن آن خبر، شوکزده نشسته بود و خون خونش را میخورد. نمیدانست دق دلش را سر کی خالی کند. نگاهش میان وسایل خانه میچرخید و فکرش هزار جا میرفت. تیمور در دسترسش نبود وگرنه هرچه بدوبیراه بود نثارش میکرد. نگاه به ساعت بزرگ شماتهدار گوشهی سالن انداخت. هنوز روز به نیمه نرسیده بود. در دلش گفت:" اووو..کو تاشب! "
نتوانست طاقت بیاورد. تلفن را برداشت و تندتند شمارهی مستقیم تیمور را گرفت. صدای نازک زنی پشت خط ابروهایش را بالا کشاند.
- شرکت نوینطب بفرمائین؟!
ثریا با لحنی خشک و کمی عصبی گفت:" لطفاً آقای شمس..هر چه سریعتر.."
زن با کرشمهی بیشتر گفت:
" یه لحظه لطفاً.."
صدای آهنگ ملایمی در گوشش پیچید و بعد از آن تیمور بود که با سلام خستهای جوابش را داد.
ثریا بدون ملاحظه تمام حرصش را در صدایش ریخت.
- چه سلامی!. چه علیکی!..من دارم دق میکنم تیمور! اینقد دسدس کردین تا دختررو شوهر دادن..حالا خیالتون راحت شد؟!..برین دیگه بچسبین به اون شرکت لعنتی و منم از حرص سکته بدین!..
تیمور نوچی کرد و گفت:" دُرُس حرف بزن ببینم چی میگی؟ کدوم دختر؟! "
ثریا بغضآلود، طعنه را میان کلامش گنجاند:
" بایدم نفهمی کدوم دختر!..فک فامیل خودت که نیستن..این منم که دارم بالبال میزنم واسه زندگی پسرم و تو عین خیالت نیس.."
بینیاش را بالا کشید. حرصیتر از قبل گفت:" فریناز!.. دارن شوهرش میدن..یه کاری بکن تیموور! " ناله را سر داد.
تیمور چشمانش را بسته بود و پوزخند میزد. سعی کرد آرام باشد.
- خب بدن خانم من!. مام براش آرزوی خوشبختی میکنیم. این که دیگه آه و ناله نداره!
ثریا داد کشید:" همیییین!..واسش آرزوی خوشبختی میکنی؟! تیمووور..میگم دختره از دس رفت.."
- ای بابا..خب وختی انتخابشو کرده من چیکار میتونم بکنم هان؟ برم التماس کنم تو رو خدا شوهر نکن بیا زن پسر من شو که تره هم برات خورد نمیکنه؟!
ثریا روی پایش کوباند.
- وای خدا.. تا وقتی پای شراکت با فریدون وسط بود و بوی پول به مشامت میخورد که خوب دوروبرشون میپلکیدیو عروسم عروسم را انداخته بودی..چی شد پس؟! حالا که دیگه از هم جدا شدین و با پسر جونت کار میکنی اونا شدن اَخ هااان؟!
چقد من بدبختم!..
- این حرفا کدومه! اصلن من چیکارهم این وسط؟ هامون خودش نمیخواد.. برو اول اونو راضی کن بعد بیا کاسه کوزهها رو سر من بشکون..
با آمدن منشیاش ادامه داد:" من کلی کار سرم ریخته..باشه شب که اومدم دربارش حرف میزنیم.
فعلا خدافظ.." و گوشی را گذاشت. دستی به پیشانیاش کشید و رو به منشی کرد." یه لیوان آب یخ برای من بیار.."
منشی زونکن را روی میز گذاشت و با گفتن چشم اتاق را ترک کرد.
ثریا گوشی تلفن را در دستش میفشرد. طوری که نوک انگشتانش سفید شده بود. با هامون هم اگر حرف میزد کاری از پیش نمیبرد. او هم ساز خودش را میزد. نفسش را بیرون داد. گوشی بیسیم را کناری پرت کرد. شقیقههایش را فشرد. دیگر کاری از دستش ساخته نبود. آنطور که سهیلا از داماد آیندهاش حرف میزد، کار را تمام شده میدانست. فریناز هم که راضی شده بود. زبر لب با خودش حرف میزد و حرص میخورد.
" هه!..همچین آرمان آرمان میگف انگار پسر وزیر اومده خواسگاری دخترش.. آرمان! ..هه..مطمئنم یه تار موی هامون من میارزه به کل هیکل اون پسره.. ندیدبدیدا.. حیف فریناز نبود؟! "
دوباره بغض کرد. حس ناخدای کشتیای را داشت که کشتیاش به گِل نشسته و نه راه پس دارد نه پیش. چطور میتوانست هامون را راضی کند قبل از اینکه کار از کار بگذرد؟ عقلش به جایی قد نمیداد. هامون را سرسختتر از این حرفها میدید. سرش را گرفت و از درد به خود پیچید. دردِ سر..دردِ شکست..دردِ بیپناهی..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#زندگی_من
#عاشقی1♥️
پونزده ساله که بودم برای تعمیر خونه مجبور شدیم موقت بیایم روستا خونه مادربزرگم .
اقوام مادریم همه ساکن روستا بودند. اون روزا پسرعموی مامانم که هم سن و سال داداش بزرگم بود بیشتر از همه از رفتن ما به روستا خوشحال میشد.
همسایه ی دیوار به دیوار خونه مادربزرگم بودن.
بچه تر که بودیم فکر میکردم خوشحالیش به خاطر داداشم باشه ولی بزرگتر که شدم متوجه نگاه ها و محبت های زیادیش به خودم شدم.
نمیدونم چی شد ولی توی اولین دیدارمون بعد از چند ماه ،احساس کردم دلم هری ریخت .طوری که موقع سلام و احوال پرسی نمیتونستم چشم ازش بردار و لرزش دست و صدامو به زور کنترل کردم.یک ماهی که روستا بودیم هر روز همدیگرو میدیدیم .دیگه از بازی ها و نگاه های کودکی خبری نبود.یک روز بعدازظهر که همه خواب بودند و بی خوابی کلافه ام کرده بود تنهایی رفتم توی حیاط.حیاط خونه ی مادربزرگم خیلی بزرگ بود و برای خودش باغی بود. رفتم اخر حیاط ، تو سایه ی درختای انار نشستم.یه لحظه احساس کردم صدای اشنایی اسممو صدا زد.
آزاده...
بهت زده دورو برمو نگاه کردم. چیزی ندیدم. کمی ترسیدم .خواستم برگردم داخل خونه که...
#ادامہدارد.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
آزادومهران
چهار سال پیش ازدواج کردم. زندگی آرومی داشتم. خانوادهم زیاد موافق ازدواجم نبودن و همسرم رو قبول نداشتم. یه جورایی تحویلش نمی گرفتن دو سال گذشت و پسرم به دنیا اومد گفت خونه رو به نامش بزنمکه مثلا هدیه داده باشم منم قبول کردم یه روز مادرم بهم گفت پسرم حواست به زن و زندگیت نیست. زنت داره خلاف میره.
گفتم مادر من خجالت بکش. شما ازش بدت میاد بیاد ولی دیگه چرا بعش تهمت میرنی؟
تا اونروز که رفتم خونه و دیدمصدای خندهی خانمم از اتاق بلند شده با عجله پر از شک و تردید در رو باز کردم...
https://eitaa.com/joinchat/1909326006C2fcb3adffd
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاهم از شنیدن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاه_و_یکم
غمزده برخاست و به آشپزخانه رفت. یک مسَکِن برداشت. با یک لیوان آب آن را بلعید. شاید کمی استراحت میتوانست حال خرابش را بهتر کند. به اتاق خواب قدم گذاشت. روی تخت دراز کشید و به فریناز فکر کرد.
او را از همان بچگیاش دوست میداشت. از همان وقتی که به دنیا آمده بود.
با یادآوری آن لحظه دلش یکجوری شد. وقتی اولین بار چشمش به چشمان مورب و لپهای سرخ او افتاد، چه ذوقی داشت. اصلاً مهرش عجیب به دلش نشست. انگار که سالها منتظر چنین لحظهای بود. همان موقع او را برای هامون نشان کرد.
هر چه بزرگتر میشد این فکر بیشتر قوت میگرفت اما فقط برای خودش. هامون به فریناز اصلا روی خوش نشان نمیداد.
بچه که بودند گاهی حمایتهای هامون را به حساب دوستداشتنش میگذاشت. به سن بلوغ که رسید و دوریاش را از فریناز دید فکر کرد غرورش اجازه نمیدهد تا با فریناز راحت باشد؛ اما وقتی در مهمانیها، دورهمیهایشان، در مسافرتها، هامون فریناز را تحویل نمیگرفت فهمید موضوع جدیتر از این حرفهاست. سعی میکرد به هر ترفندی آن دو را به هم نزدیک کند. تا حدی موفق هم شده بود.
آن موقعها هامون کمتر جبهه میگرفت. کمتر روی حرفش حرف میزد. حتی برای فریناز البته به اصرار خودش، هدیه میخرید.
به این کارها دلگرم بود تا وقتی فریناز تحصیلاتش تمام شد و به ایران برگشت. قند توی دلش آب شد. ذوقش را میکرد و او را عروس خودش میدانست. ولی وقتی برای دیدن هامون به اصفهان رفتند، با کاری که او کرد و آب پاکی را روی دستشان ریخت، همهی آرزوهایش به فنا رفتند.
یادآوری آن روز حالش را دگرگون کرد. با حرص دندان سایید." پسرهی احمق.. دیوونه.. چه فکرا که نمیکردم و چی شد.. "
کار را تمام شده میدانست ولی این تازه شروع چموشیهای هامون بود.
ثریا، فریناز را از جانش بیشتر دوست داشت. نمیدانست چرا! شاید چون دختر خیلی دوست میداشت. وقتی هامون به دنیا آمد دلش خوش بود بچههای بعدیاش حتماً دخترند ولی وقتی دو بارداری ناموفق را از سر گذراند و بعدش هم دیگر بچهدار نشد، دختر برایش تبدیل شد به حسرت. و فریناز آتش این حسرت را خاموش میکرد.
هامون این را نمیفهمید. بعد از آن هر چه کرد به در بسته خورد. نتوانست هامون را راضی کند تا دلش با فریناز نرم شود. حتی وقتی فهمید عاشق شده! حالا هم که فرینازش را داشتند از چنگش در میآوردند.
بغض کرد. دستهای لرزانش را سمت موهای رنگشدهاش برد. تحمل نداشت فریناز را کنار کس دیگری تصور کند ولی چارهای هم نداشت. تا کی میتوانست او را امیدوار نگه دارد و پسرش روی خوش نشان ندهد.
اشکها روان شدند. فکر کرد:" چقد اعصابم ضعیف شده!.. با هر تلنگری اشکم فوری درمیاد.. خدا بگم چیکارت کنه تیمور که همش تقصیر توعه.. یه تو دهنی میزدی به این بچه الان نباید تو روی من وایسه راسراس بگه حرف اول و آخرم همینه!.."
به روی پهلو غلتید. عکس هامون را از روی عسلی برداشت و به چشمهایش زل زد." آخه مگه این دختر چشه که تو نمیخوایش؟ هان؟! چی کم داره؟ چرا اینقد یهدندهای تو پسر؟!.. "
پوفی کشید و عکس را سر جایش گذاشت. دوباره صاف شد. تلافی این کار را سرشان درمیآورد. سر هر دوشان. زیر لب گفت:
" بچرخ تا بچرخیم آقا هامون!.. بالاخره که میخوای زن بگیری! "
سکوت اتاق آزاردهنده بود. انگار همهی دیوارها و درو پنجره تبدیل به هیولایی شده بودند و گلویش را میفشردند. دوباره نشست. موبایلش کجا بود؟ هر چه گشت پیدایش نکرد.
باید با هامون حرف میزد. او باید میفهمید در چه برزخی دستوپا میزند!
همه جای خانه را زیرورو کرد. تا بالاخره در کیف دستی چرم مشکیاش پیدایش کرد. دیگر به این فکر نکرد چه ساعتی از شبانهروز است. فقط میخواست با او حرف بزند. شمارهاش را گرفت. چندین بار ولی جواب نمیداد.
کلافه و عصبی مانتواش را پوشید و از خانه بیرون زد. هوای بیرون شاید کمی حالش را جا میآورد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از خودنویس
این بار سراغ #لایت_یر رفته اند!
امروز با فهمیدن یه موضوع به کلی روح و روانم بهم ریخت. تازه یک ماهی میشد که شخصیت عروسکی داستان اسباب بازی ها رو برای بچه ها خریده بودم. بخصوص علی علاقه زیادی به شخصیت #buzz داشت.
اما شیاطین دست به دست هم دادند تا ذره ذره روح و روان و اعتقاد فرزندان ما رو به باد دهند.
دنیا بشدت در مسیر عادی سازی #همجنسگرایی است!
ادامه 👇👇👇
هدایت شده از خودنویس
والت دیزنی این بار، نه پوشیده و پنهان، که عیان و عریان به سراغ نمایش #همجنسگرایی رفته. #باز شخصیت محبوب کودکان در انیمیشن #داستان_اسباب_بازی را به استثمار کشیده تا همجنسش را در نمایی نزدیک، ببوسد! از نشان دادن نماهای عاطفی جنسی در اثر جدیدش #لایت_یر ابایی نداشته!
این شیطان صفتی و برهنگی آن قدر به کام دنیا تلخ آمده که تا امروز، چهارده کشور، نمایش این اثر جدید دیزنی را بایکوت کرده اند؛ چون سلامت روانی نسل تازه نفسشان برایشان مهم است؛ چون اظهر من الشمس است که یک انیمیشن مخصوص کودکان، جای ماچ و بوسهی همجنسگراها نیست! همین کشورهایی که آزادی پوشش و دین و عقیده دارند، این اثر را بایکوت کرده اند تا بگویند اجازه نمیدهند کودکان انحرافات اخلاقی را بی پرده تماشا کنند.
حالا معروف ترین گروه دوبلهی مستقل ایران با حمایت کامل از جامعه #lgbt تصمیم گرفته این اثر را بدون کوچک ترین سانسوری دوبله کند!
توضیح مدیرش هم این است که بچه ها باید این صحنه ها را ببینند و اگر ما اذیتیم، میتوانیم وسط انیمیشن، سر بچه را به طرف دیگری بچرخانیم و البته بهتر است که نچرخانیم و بگذاریم راحت این همجنس بازیها را تماش کند و یاد بگیرد!
میگوید چه اشکالی دارد دو مرد باهم ازدواج کنند و بچه دار شوند؟؟!!!
من یک مادرم و از همه مهمتر مسلمانم، من اجازه نمیدهم فرزندم انیمیشن لایت یر را ببیند. من حواسم هست فرزندم علاوه بر تصاویر، صداها را هم به ذهن میسپرد و یادش می ماند کدام صدا جای شخصیت انیمیشنی محبوبش حرف زده.
من نمیگذارم صداهای بی مسئولیت بی ملاحظه نااگاه که ذره ای از تربیت فرزند نمیدانند، در ذهن پاکیزه جگرگوشه ام ماندگار شوند. شما میگذارید؟
#هیام
@khoodneviss