eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🏡🔅 سلام🪻 روزبخیر 🍎❤️امروز را زندگی کن فردا را فکر نکن شادی امروزت را از دست نده آنقدر بخند که آسمان دلت از ستاره بارور شود بگذار خورشید از شرق چشمان تو طلوع کند @ZendegieMan ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
⁠⁣👇👇 🔥متاسفانه چند روز گذشته یکی از در عرصه های مختلف که به نام بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) در منطقه سیستان بود بر اثر نقض فنی برق گرفت. و خیلی از لوازم مسجد در آتش سوخته و در وضعیت نامناسبی قرار دارد به همین دلیل در یک _فوری این موضوع در دستور کار ما قرار گرفت. 😔 ✨ برای و تهیه لوازم مورد نیاز این مسجد که به نام مادر سادات است نیاز به بزرگواران داریم.🙏 💳واریز کمک از طریق کارت به کارت: 6037-9979-5030-0195 به نام مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
ڪوچہ‌ احساس
⁠⁣#کمک_فوری👇👇 🔥متاسفانه چند روز گذشته یکی از #مساجد_فعال در عرصه های مختلف که به نام بی بی دو عالم
✅سلام دوستان همه همت کنید و یاری مون کنید تا انشاالله شرمنده مادر سادات نشیم و بتونیم هر چه سریعتر بیرق حضرت رو در این منطقه برپا کنیم 🔸لطفاً رسید واریزی رو حتما به آیدی زیر ارسال کنید. @mahdisadgi4
🌷💞 به روی سنگ قبرم اسمم را ننویسید! میخواهم همچون ده ها شهید دیگر گمنام باقی بمانم... اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: ✧✫مـــشــتـــی خـاک بـــه پـــیـشـــگـاه خــداونـــد✫✧ ختم‌ده‌صلوات‌‌یک‌حمدوتوحید هدیه به شهید علی قاریان پور🌹
🔴 می ترسی تو‌جمع صحبت کنی؟ 🔴 🔹موقع صحبت حرفات یادت میره؟ 🔹دوست داری بدون لهجه صحبت کنی؟ 🔹دوست داری راحت نه بگی؟ 🔹موقع صحبت کردن استرس میگیری؟ 💥یه پیشنهاد ویژه واست دارم💥 برو تو کانال زیر و ۲ساعت آموزش رایگان فن بیان رو از روانشناس و کوچ حرفه ای هدیه بگیر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1031536935C9f1f51b7c3 راستی مشاوره رایگان هم دارن حتما استفاده کن
💚 ۲۰ تمرین تقویت فن بیان💚 فن بیان رو از کسی یاد بگیر که نویسنده دو عنوان کتابه و بیش از یک میلیون نفر رو آموزش داده همین حالا برو تو کانالش و ۲ ساعت آموزش رایگان فن بیان رو هدیه بگیر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1031536935C9f1f51b7c3 💥یکبار برای همیشه یاد بگیر با صحبت کردن در جمع بدرخشی💥
خون دادن براۍ امام خمینۍزیباست اماخون‌دلخوردن براۍامام خامنہ‌اۍ از آن ھـم زیباتر است.. _آسیدآوینے🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 اگه بیشتر وقتا ناراحتی اگه هیچ انگیزه ای نداری اگه میخوای زندگیت از یکنواختی بیرون بیاد پست های این کانال مشکلت رو حل می‌کنه و آرومت میکنه👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/2339176718C3bb1e069aa 👆🏼
همه‌ بدی‌ هات‌ رو‌ به‌ خدا‌ بگو وقتی‌ بدی‌ هات‌ رو‌ بگی . . خد‌ا واسه‌ تک‌ تکش‌ کمکت‌ میکنه :) -استادپناهیان-
دلتنگ گنبد آبی شلمچه:))
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( پدر ) حسن طهرانی مقدم: خب چی شد حسین ؟ حسین: تا قلب دشمن رفتیم جلو حسن جان،جای دقیق توپخونه شون هم پیدا کردیم محمد: فایده نداره حسن،برد توپهای ما بهشون نمیرسه! حسین: سیستم توپخونشون لایه به لایس محمد: شروع کنن به آتیش ریختن وجب به وجب منطقه رو میزنن! صداپیشگان:مسعود عباسی - علی حاجی پور - مجید ساجدی - محمدرضا جعفری - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت بیست و هشتم یکبار حساب و کتاب می‌کنم و بالاخره جلوی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت بیست و نهم بالا می‌روم و جلوی در اتاقش چند بار نفس عمیق می‌کشم. چند تقه به در می‌زنم و با شنیدن صدایش داخل می‌شوم. نگاهش به بیرون از پنجره‌ هست و یک استکان چای را درون دستش گرفته. نیم چرخی می‌زند تا ببیند چه کسی آمده. با دیدنم یکباره از روی صندلی بلند می‌شود و همین‌طور که نگاهم می‌کند، دستش را دراز می‌کند تا استکان را روی میز بگذارد. بعد از چند بار جابه‌جا کردن دستش، میز را پیدا می‌کند و استکان را رها. قدمی جلو می‌آید و همه‌ی حرف‌هایش را با نگاهش می‌گوید! نگاهش شبیه همیشه نیست! نه از آن غرور و جدیت می‌چکد نه سنگدلی و نفرت! درون نگاهش انگار عاطفه جریان دارد! چیزی شبیه محبت! اما من با قلبی مملو از نفرت و نگاه و زبانی که سعی در مهارش دارم، جلویش ایستاده‌ام تا دروغ ببافم و به خوردِ خان بدهم! نگاهش انگار بخواهد قفل قلبم را بگشاید، سرم را پایین می‌اندازم و چشم‌هایم را از چنگالِ نگاهش دور نگه می‌دارم!  یکبار درون ذهنم کلمات را حلاجی می‌کنم و رشته‌ی کلماتم را اینگونه می‌سازم! - من اومدم اینجا تا درباره‌ی جواب خواستگاری‌تون حرف بزنم! سکوت برقرار است! هیچ نمی‌گوید، هیچ نمی‌پرسد! کلماتی را که از حقیقت می‌گویند با آب دهانم فرو می‌برم! دروغ‌‌ها را پشتِ سرِ هم ردیف می‌کنم و ادامه می‌دهم: یکبار دیگه با عزت و احترام باید بیاین خواستگاری! نمی‌توانم ادامه دهم. دستم را مشت می‌کنم و زبانم را به ضرب‌ و زور عقل حرکت می‌دهم اما با دلم راه نمی‌آید! - این خواسته‌ی خودته یا پدرت؟ سرم را بالا می‌گیرم. منتظر جواب نگاهم می‌کند. - فکر می‌کنم با اتفاقاتی که افتاد، اینجوری بهتر باشه! به صندلی‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: بهتره بشینی تا حرف بزنیم! - نه، ممنون. میتونم الان به پدرم سر بزنم؟ نتوانستم بگویم! دوستت دارم‌های دروغی بلد نیستم که بگویم! - میتونی بری ولی قبل از رفتن میخواستم بگم به خاطر شرایط برادرم، نمیشه هفت روز و هفت شب عروسی به پا کرد! مختصر باید برگزار بشه! سری به علامت تأیید تکان می‌دهم و بیرون می‌روم. نپرسید! از علت این تصمیم یکباره و تغییر نظرم نپرسید! انگار میدانست تسلیم خواهم شد و این امر برایش واضح بود! نه شور و ذوقی نشان داد، نه نگران فرار و رفتنم بود! ننگ بر این زندگی که بین بد و بدتر بایست انتخاب کنم! سلامت پدر و خواهر رعیتم زیر ظلم اربابی یا ازدواج با خانی که جای برادرش نشسته! نمی‌دانم! شاید اگر دختران ده جای من بودند، از ذوق و شوق نمی‌دانستند چه کنند؛ اما خوب می‌دانم که من همه‌چیز را به خدا سپرده‌ام! دستِ آلوده‌ی شک را باید از دلم بشویم و دل بسپارم به خدایی که مهربان‌ترین مهربان است... □□□                                      منصور بار دیگر به در نگاه می‌کنم ولی خبری از آن‌ها نیست. نمی‌دانم برای چه دلشوره دارم، در صورتی که او مرا دوست دارد! مادرم راضی نشد که به خانه‌ی رعیتش برای خواستگاری برود و مجبور شدم پیشکارم و مرتضی را تنها بفرستم! برای اینکه تمام ده بدانند یاسمن اکنون عروس من است، ساز و دهل همراهشان کردم. یک هفته از آن شبی که به عشق من نزد پدرش اعتراف کرد، می‌گذرد. این چند روز که منتظر بودم مشتی‌حسین حالش بهتر شود، به اندازه‌ی چند سال گذشت! تک‌‌تک ساعت‌های انتظارم را شمرده‌ام. اکنون هم دو ساعتی از رفتن مرتضی و پیشکارم گذشته ولی هنوز برنگشته‌اند. - ارباب اومدن! از راه‌پله پایین می‌روم و تلاش می‌کنم از چهره‌هایشان بخوانم که چه اتفاقی افتاده! هر قدر تلاش می‌کنم هیچ نمی‌فهمم. جلویم می‌ایستند و سلام می‌دهند. کم‌کم لب‌هایشان کش می‌آید! لبخند روی لب‌های پیشکارم یعنی همه چیز خوب پیش رفته. مرتضی پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: ارباب، اوامرتون اطاعت شد. قرار عروسی رو هم برای یک هفته دیگه گذاشتیم. آه از قلبم بلند می‌شود! باز باید هفت شبانه‌روز واژه‌ی انتظار را برای خودم صرف کنم! دستم را درون جیبم می‌برم و دو اسکناس بیرون می‌روم. همزمان با گذاشتن آن‌ها درون جیب هر کدامشان می‌گویم: میتونید برید دنبال بقیه‌ی کارها! خوشحال از موفقیت‌شان سر تکان می‌دهند و می‌روند. دقیقه‌ای که می‌گذرد، یک‌نفر را کنارِ خودم احساس می‌کنم. سر که می‌چرخانم، ثنا را می‌بینم. همین‌طور که به رفت‌وآمد درون عمارت نگاه می‌کند با لحنی عجیب می‌گوید: ارزشش رو داره؟! گیج نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش راهِ نگاهم را پیش می‌گیرند و زبانش دلم را می‌آزارد! - این دختره ارزشش رو داره؟ اخم‌هایم در هم می‌رود. زبانم می‌خواهد درشت بارِ او کند ولی دلم رضایت نمی‌دهد! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍پـروردگارا 💫به ما بیـاموز حرمت 🤍دل‌ها را از یـاد نبریم 💫به ما بیـاموز که 🤍دوست داشتـن را 💫فـراموش نکنیم 🤍و آنان که دوستمان دارند را 💫از خاطـر نبریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫صبح ظفر است و سینه ها غرق سرور 🌸گل کرد امید و عشق ، در وادی نور 💫فجر دهمین روز پس از لیله ی عشر 🌸از مشرق جان فروغ حق کرد ظهور 🌸سلام صبح پیروزی بر شما مبارک باد🌸 روزتان بخیـر و ایام به کـام 💐
...! یکی ذبح شد... یکی زنده به گور... یکی اربا اربا... ▫️می آیم چون مدیونم! ▫️می آیم چون موظفم! ▫️می آیم چون مکلفم! 📎سهم من فقط چندقدم است و چند شعار! 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'🇮🇷✨ +زنان یڪی از برجستـھ‌ترین نقش‌ها را در این ایفا ڪردند.
عکاسی من؛ [- در جانـمازم به تو نزدیک ترم انگار]
♡الَّذِينَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللّهِ ــــــــــــــــــــــــــ ـــــ ــــــــ
🤲💌🇮🇷 بخاطر پیروزی‌جمهوری‌اسلامی بخاطربرافراشته‌شدن پرچم الله ‏۴۴ ساله شد این سرو خوش قامت ۲۲بهمن مبارک🇮🇷
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت بیست و نهم بالا می‌روم و جلوی در اتاقش چند بار نفس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی ام می‌دانم چقدر این‌ روزها به خاطر عظیم‌خان غصه می‌خورد و گزندگی زبانش را بی‌خیال می‌شوم. از کنارش که می‌گذرم، صدایم می‌زند: منصور! نام خان را از کنار نامم خط می‌زند تا کوچکم کند. سر می‌چرخانم و با تأکید در نگاه و زبانم می‌گویم: منصورخان! لبخندی کج روی لب‌هایش می‌آید و تکرار می‌کند: منصورخان! جواب سؤالم رو ندادی؟ خوب معلوم است که برای آزار من آمده! - کدوم سؤال؟ پوزخند می‌زند و جوابی نمی‌دهد. باز می‌خواهم بروم که عقرب زبانش را به سوی قلبم رها می‌کند و عمق جانم را می‌سوزاند! - گفتم این دخترِ فراری که دستش تو دستِ رحیم بوده، ارزشش رو داره؟! درون سرم گرم می‌شود! خونم انگار به جوش می‌آید. نفرت و انزجار دست هم را می‌گیرند و درون چشم‌هایم جاخوش می‌کنند. اگر عقل نداشتم، سیلی محکمی روی گونه‌اش جاخوش کرده بود ولی با همه‌ی عصبانیتم تلاش می‌کنم که محتاط‌تر و عاقلانه‌تر برخورد کنم! زبان تلخ و گزنده‌اش را برایم آورده و اکنون باید دستمزدش را بگیرد! یک‌تای ابرویم را بالا می‌دهم و می‌پرسم: چقدر این جمله برام آشناست! قبلاً اینو کجا شنیدم؟! ثنا متوجه منظورم نمی‌شود. لبخندی مسخره روی لب‌هایم می‌آورم و ادامه می‌دهم: آهان یادم اومد! همین‌جا، توی همین حیاط بود که عظیم‌خان ازم پرسید! خودخوری میکرد و میگفت این دختر ارزشش رو داره؟! معنای حرف‌هایم را در می‌یابد و چهره‌اش در هم می‌رود. شاید اگر به هر شخص دیگری توهین کرده بود، میتوانستم ساکت باشم ولی او عشقِ مرا به سُخره گرفته! با ظرافت تمام مکث می‌کنم و زهر کلامم را نشانش می‌دهم! - میگفت میدونم با اون پسره‌ی الدنگ به قصد فرنگ از خونه فرار کرده! درد بزرگیه که بدونی و اجازه بدی عروسِ خونه‌ات بشه! حس می‌کنم یکی از پلک‌هایش می‌پرد! نگاهم را از چشم‌هایش برنمی‌دارم تا بداند که بیش از آنکه تصور کند، او را میشناسم! اگر گستاخی پیشه کند، جواب دندان‌شکنی از من دریافت می‌کند! این‌بار تنبیهِ من کلامی بود ولی بار بعد این‌چنین نخواهد بود! رویم را برمی‌گردانم ولی لحظه‌ی آخر سر می‌چرخانم و می‌پرسم: راستی ثناخانم اسم اون پسره چی بود؟ یادم رفته! می‌خواهد منفجر شود! این را درون چهره‌اش می‌خوانم. با خونسردی ادامه می‌دهم: دیگه لازم نیس، یادم اومد! محی‌الدین بود! چند گام از او فاصله می‌گیرم و وارد حیاط عمارت می‌شوم. بگذار بداند که اگر زبان به کام نگیرد، رسوا خواهد شد! چند سال است که عروس این خانه است و جز من هیچکس حقایق رو نمیداند! کسی که خود شبیهِ یاسمن هست، حق چنین جسارتی را ندارد! یکباره تهِ دلم خالی می‌شود! نکند دلِ یاسمن با من نباشد؟! سری تکان می‌دهم تا این افکارِ مغشوش را از سرم بیرون برانم! او دیگر عروسِ من است و عروسِ این خانه! دلم برایِ ورودش پیش از هر کسی آذین بسته و به یمن ورودش سرخوشانه ساز می‌زند! مگر میتوان عاشق بود و به یمن این وصالی که در راه است، شاد نبود؟! همین که او مرا می‌خواهد، برایم کافی‌ست! پس بی‌‌خیال حسودانی که چشم به خوشی من ندارند... □□□                                      یاسمن صدای دست‌ و کِل از خانه‌ی ما قطع نمی‌شود. درون حیاط ساز می‌زنند و عده‌ای از مردها شادی می‌کنند. درون خانه هم از صبح غوغاست. هفت طبق پر از خلعتی اطراف اتاق چیده‌اند و همسایه‌هایمان دور و اطرافم را گرفته‌اند. هر کسی مشغول کاری‌ست. خاله مدام قربان صدقه‌ام می‌رود و همراه بقیه برایم شعر می‌خوانند و دست می‌زنند. - تموم شد! متعجب به آرایشگری که کنارم نشسته، نگاه می‌کنم. با دیدن چهره‌ام، دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و همزمان النگوهایش صدا می‌دهد. ریز می‌خندد و آرام می‌گوید: چقدر تو آروم و معصومی دختر! آینه رو نگاه کن و ببین چه کردم! سر می‌چرخانم ودرون آینه‌ی روبرویم نگاه می‌کنم. چند بار پلک می‌زنم. چهره‌ام تغییر زیادی کرده و به گمانم هر که در این اتاق نبوده، مرا نشناسد. صورتم را اصلاح کرده‌اند و ابروهایم را مرتب. موهایم را دور شانه ریخته‌اند و گل‌سرخی درون موهایم جا داده‌اند. لب‌هایِ سرخ و چشم‌هایی که نمی‌دانم با چه سیاه کرده‌اند! صدایِ خنده‌ی آرایشگر را می‌شنوم. سر که می‌چرخانم، زیر گوشم می‌گوید: خودتو نشناختی، آره؟! خیلی ماه شدی به خدا! انگار که به ماه گفتی پاشو تا من جات بشینم! بلند می‌شود و همزمان دست مرا هم می‌گیرد. همراهش از اتاق بیرون می‌روم و صدای کِل زدن بلند می‌شود. برق تحسین و تعجب را در نگاه دختران هم‌سن و سالم می‌بینم. گل‌نسا بغلم می‌کند و می‌گوید: خوشبخت بشی یاسمن‌جان! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨ به نام خداوند بخشنده مهربان 🌸تاﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ!!! ✨ﺍﺳﯿﺮ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ... 🌸ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ.... ✨ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ، ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ 🌸 شروع روزمان به نام الله ✨ الهـی به امیـــد تـو