فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸𒈟
استوری
حجاب وقار است...}
#حجاب متانت است...}
🎥مقام معظم رهبری
#امام_زمان
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╔══🍀═══🍀═╗
🌱@estikrgifhasan🌱
╚══🍀═══🍀═╝
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
سوره تکاثر:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ ﴿١﴾
به نام خدا که رحمتش بیاندازه است و مهربانیاش همیشگی
مباهات و افتخار بر یکدیگر [به ثروت و کثرت نفرات] شما را [از پرداختن به تکالیف دینی و یاد آخرت] بازداشت؛
حَتَّىٰ زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾
تا جایی که گورها را دیدار کردید [و به تعداد مردگان هم به یکدیگر مباهات و افتخار نمودید!!]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب اسلامی دامت برکاته:
وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند:
ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
️✨🍂
#استوری
#هفته_دفاع_مقدس گرامی باد🇮🇷
#دفاع_مقدس
╔══🍁═══🍁═╗
🌴@estikrgifhasan🌴
╚══🍁═══🍁═╝
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #پلاک | شهید حسن باقری در بیانات اخیر رهبر انقلاب
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | قدرت علم
💪 اگه پنجه قوی نداشته باشین، دستتون رو میپیچونن!
🍃 #درس_اخلاق_آقا
📖 #برپا
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
⚽️ بعضیا ستاره فوتبال میشن
🎬 بعضیا ستاره سینما
⭐️ بعضی هم ستاره آسمون...
💖 با این ستارهها میشود راه را پیدا کرد...
💥 #59_67
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
♨️ تیتر یک سایت نو+جوان
💌 آقا در پیامی به مناسبت هفته دفاعمقدس، از آبادی دنیا و آخرت با استفاده از پیام شهدا گفتند
🌟 ستارههای راهنما
💫 آیتالله سیدعلی خامنهای و نوجوانان ایران اسلامی
🌐 Nojavan.Khamenei.ir
😇 بهترین مدرسه | نسخه پسرونه
🇮🇷 چقدر با افتخارات کشورمون آشنایید؟
🎒 چیزی که حداقل اندازه درسهاتون اهمیت داره
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
قهرمان من.pdf
3.41M
🎁هدیه گل نرگس
🌸کتاب قهرمان من
💠داستان هایی زیبا درباره حاج قاسم سلیمانی برای کودکان
#هدیه
#کتاب
#حاج_قاسم
🌸✨🌸✨🌸
🌼کانال گل نرگس🌼
╭━═━🌼☘️🌼━═━╮
@golenarges_jamkaran
╰━═━🌼☘️🌼═━╯
هدایت شده از داستانهای قرآنی و مذهبی
بسم الله الرحمن الرحیم
با کانالهای زیر درخدمت شما بزرگواران هستیم:
معجزهی پیامبر👇
eitaa.com/moejezeyepeyambar
بشارت _ مناسبتهای مذهبی👇
eitaa.com/besharat_ir
داستانهای قرآنی و مذهبی👇
eitaa.com/Dastanqm
نهج البلاغه بخوانیم👇
eitaa.com/nahgolbalagh
کانال کودکان(و نوجوانان و مربیان) علی اصغر👇
eitaa.com/koodakAliAsghar
دعا👇
eitaa.com/joinchat/1727266827C5fd712b4d4
روایات👇
eitaa.com/joinchat/3912564749Ce45dda9373
نماز👇
eitaa.com/joinchat/1819344971C066561c32c
کانال علیاصغر(همراهبامعرفی مطالب کانالهایی درارتباطبا کودک و نوجوان)
و من صد سال خوابیدم (2)
چنان در فكر فرو رفته بودم كه نفهمیده بودم چارپا مدتى است به بیراهه افتاده است. ناگهان، در كنار خرابه هاى قریه اى با خاك یکسان شده، به خود آمدم و دریافتم كه از راه خود منحرف شده ایم. چارپا را نگه داشتم. خسته و بى رمق بودم. با درماندگى، به خرابه هاى بازمانده از آن روستای قدیمی كه تا لبة دیوارها در شن و خاك فرو رفته بود نگاه انداختم.
به اطراف نیز نگاه كردم، اما هیچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشتم، باید آن راه دراز را دوباره باز مى گشتم. اما تصور طول راه بر من سنگینى مى كرد. به دیوار كوتاهى كه در كنارم بود تكیه دادم. پایم را دراز كرده و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفتم و یك سر آن را بر دوش خود نهاده و سر دیگر را، پیش پاى خودم روى زمین گذاشتم. چارپا، روبه روى من، كمی آن سوتر، زیر بار ایستاده بود. الاغ ریز نقش بود. با موهاى خاكسترى رنگ و زیر شكمش به سفیدى می زد.
نگاهى به او انداختم و نگاهی به خرابه هاى اطراف، و با خود اندیشیدم: «در همین خانه كه اكنون من به دیوار خراب آن تكیه داده ام، روزگارى دور، انسان هایى زندگى مى كرده اند، به هم عشق یا كینه مى ورزیده اند، همدیگر را دوست یا دشمن مى داشته اند؛ اكنون حتى استخوان هاى آنان هم بر جاى نمانده است!»
تامل در سرگذشت قریه و مردمانى كه در آن زندگى مى كرده اند، دیگر بار به اندیشه هاى قبلی ام جان داد و در آن حال و هوا بودم كه پشت چشم هایم گرم شد و كم كم به خواب عمیقى فرو رفتم...
وقتی از خواب بیدار شدم، شبح کسی را روبه روى خود دیدم. او از من پرسید: «فكر مى كنى چه قدر در كنار این دیوار مانده اى؟» چشم هایم را مالیدم و با بی حالی گفتم: «چند ساعت یا حدود یك روز!»
وقتى به خود آمدم، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجیر و انگور ندیدم.
دیگر شخصی را که بالای سرم ایستاده بود، واضح می دیدم. گویا فرشته ای بود. لبخندی زد و گفت: «اما تو درست یكصد سال است كه در همین جا بوده اى و آن استخوان ها هم بازمانده چارپاى توست. اكنون بنگر كه خداوند چگونه آن را نیز جان مى بخشد.»
از شنیدن حرف های او کم مانده بود قالب تهی کنم. هیچ باورم نمی شد. با شگفتى و حیرت نگاهی به استخوان ها انداختم و ناگهان دیدم كه استخوان ها ناپدید شد و چارپای من به همان حالتی كه یكصد سال پیش بود پیش رویم ایستاده است، با همان بار انگور و انجیر! پس بى اختیار به پروردگار سجده کردم و گفتم: «اینك مى دانم كه پروردگار بر هر چیز تواناست.»
شهر من به كلى دگرگون شده بود. نوع لباس ها، چهره ها، ساختمان ها، خیابان ها و كوچه ها تغییر كرده بود. با سختى بسیار، خانه خود را پیدا كردم. در زدم. منتظر دخترک بودم. خادمه خانه ام. امّا ناگهان در که باز شد پیرزنى روبه رویم کمر راست کرد. با تعجب پرسیدم: «مگر اینجا خانه عُزِیر نیست؟»
پیرزن، بی اختیار به گریه افتاد و با حسرت پاسخ داد: «آرى، اینجا خانه اوست، اما خود او سال هاست که از دنیا رفته است.» لبخندی زدم و گفتم: «من خود، عزیرم! خداوند مرا یكصد سال از دنیا برد و سپس دوباره به دنیا برگرداند.»
پیرزن با ناباورى گفت: «باورم نمی شود! ...عزیر مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گویى، دعا كن كه من نیز چون همان ایام، جوان شوم!»
دست به درگاه خدا بلند کردم و دعایم با گریة پیرزن به آسمان ها رفت. لحظاتی نگذشته بود که او نیز جوان شد. از آن پس از سوى خداوند، پیامبر قوم خود شدم و سال ها امت خویش را به راه حق راهنمایی و هدایت کردم.
شبکه کودک و نوجوان تبیان
نویسنده:مجید محبوبی تنظیم: مرجان سلیمانیان