امام دوباره به یارانشون گفتن هر کس میخواد بره، چون اگر بمونه فردا کشته میشه💐
اونشب تعدادی از همراهان امام وقتی هوا تاریک بود فرار کردن و رفتن😔
امام ماندن و خانواده و ۷۲ نفر یار💐.
اونشب قاسم خیلی به سوال عموش فکر کرد🌹 .
عموش در رابطه با مرگ ازش پرسیده بود
قاسم فکر کرد آیا جواب خوبی به سوال امام داده یا نه🌹
همون موقع چشماش روی هم گذاشت تا بخوابه که احساس کرد کلی پروانه نورانی🦋🦋 دورش دارن پرواز میکنن چشماش رو باز کرد ولی هیچی ندید🌿 دوباره چشماش رو بست و دوباره همه جا پر از پروانه های نورانی شد 🦋.
اونشب هر بار که قاسم چشماش رو روی هم می گذاشت پروانه ها رو میدید🦋 و بمحض اینکه چشماش رو باز میکرد پروانه ها ناپدید میشدن🌿
16.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شب هفتم :
دانه تسبیح
🏴🏴🏴
دوستان کوچک امام حسین علیه السلام
http://eitaa.com/koodakanehb
داستان شب هفتم
*دانه های تسبیح*
سلام به شما دخترها و پسرهای عزیزم امیدوارم حالتون خوبِ خوب باشه🤲🏼 بچه های خوبم یادتونه دیشب در مورد چه کسی حرف زدم؟🤔
آفرین🌹 در مورد آقا قاسم🌹
یادتونه گفتم آقا قاسم با وجود سن کمی که داشتن🌹 خیلی شجاع و قوی بودن😍 خیلی مهربون و باادب و دانا بودن🌹 و توی جنگ خیلی از سربازهای دشمن رو کشتن👌🏻
امشب میخوام درباره پسرعموی ایشون صحبت کنم🌺
آقا قاسم ما یک پسر عمویی داشتن به اسم آقا علی اکبر بریم و بشنویم داستان امشب😍
امام حسین علیه السلام سه تا پسر داشتن 💐یکی از اونها آقا علی اکبر علیه السلام🌺بودن آقا علی اکبر قصه ما بسیار زیبا و نورانی بودن😍 با پیشانی پهن و زیبا😍
آقا علی اکبر شباهت زیادی به پدربزرگشون حضرت محمد صلوات الله علیه و آله😍 داشتن اخلاقشون و نحوه صحبت کردنشون و خلاصه تمام رفتارشون 💐شبیه به حضرت محمد صلوات الله علیه و آله بود🌺
آقا علی اکبر ما خیلی مهربان و مودب بودن🌺 هیچ وقت به کسی بی احترامی نمی کردن👌🏻 و همیشه در حال کمک کردن بودن😍
به فقیرها کمک میکردن☺️ مهمان نواز بودن😊 و به خوبی از مهمان هاشون پذیرایی میکردن🌺
ایشون خیلی آدم مومنی بودن و همیشه با خدا راز و نیاز میکردن🤲🏼
آقا علی اکبر همیشه نمازشون رو اول وقت میخوندن😊 و خیلی عاشق خدای مهربان بودن🌺
شجاعت بینظیری داشتن👏🏻 و اجازه نمی دادن کسی به آدم های فقیر و ضعیف ظلم کنه😇 بخاطر همین پدرشون آقا امام حسین علیه السلام خیلی ایشون رو دوست داشتن🌹 و میگفتن من هر وقت دلم برای حضرت رسول صل الله علیه و آله تنگ میشه به چهره علی اکبر نگاه میکنم😍
بچه های عزیزم💐 در سفری که امام حسین علیه السلام به کوفه داشتن🌺 آقا علی اکبر شجاع ما هم بودن🌺
وقتی همه یاران امام حسین علیه السلام وارد میدان میشن و با دشمن میجنگن آقا علی اکبر هم اجازه میخوان تا ایشان هم به میدان برن 💐
آقا امام حسین علیه السلام هم اجازه میدن که آقا علی اکبر وارد میدان بشن🥀
سربازهای دشمن با دیدن آقا علی اکبر خیلی میترسن و وحشت میکنن و میخوان فرار کنن🏃🏻♂️ حاکم قلدر 😡بلند فریاد میزنه اینجا چه خبره😡 هرکس بتونه علی اکبر رو بکشه کلی طلا و سکه💰 پیش من جایزه داره😔
همون موقع تعداد زیادی از سربازهای دشمن 😱بخاطر همون طلا و سکه ها💰 به سرعت به سمت حضرت علی اکبر علیه السلام حمله میکنن😱
ولی ایشون خیلی شجاع بودن و با قدرت با همه اونها میجنگن🌺
دوباره کلی سرباز دیگه وارد میدان میشن😔
آقا علی اکبر ما اونقدر شجاع بودن🌺 که ۲۰۰ سرباز دشمن رو میکشن وقتی آقا علی اکبر مشغول جنگیدن و دفاع از امام حسین علیه السلام بودن🌹 یکی از سربازهای دشمن یواشکی و نامردانه به او حمله میکنه😱 آقا علی اکبر رو زخمی میکنه😭
ایشون از روی اسب به زمین میفتن😭
آقا علی اکبر پدرشون رو صدا میزنن😭
آقا امام حسین علیه السلام ایشون رو بغل میکنن و شروع به گریه میکنن😭
اقا علی اکبر میگن پدر جان خیلی تشنه هستم 💦امام به زخم های آقا علی اکبر دست میکشن😔 و میگن پسرم به زودی در بهشت از دست پدربزرگت حضرت رسول صل الله علیه و آله آب مینوشی و سیراب میشی🌺
بچه ها آقا علی اکبر دوباره به میدان برمیگردن😔 و با شجاعت و قدرت زیاد با دشمن ها میجنگن🌹.
ولی آقا علی اکبر یک نفر بود و تعداد سربازهای دشمن خیلی زیاد بود😱.
بخاطر همین دشمن زخم های زیادی به ایشون میزنه😭 و باعث میشه آقا علی اکبر هم به شهادت برسن😭 امام حسین علیه السلام و خانوادشون از دست دشمن خیلی ناراحت بودن😭
امام حسین علیه السلام به سپاه دشمن نگاه میکنن و میگن خدا به شما رحم نکنه که اینچنین به ما ستم میکنید😔
http://eitaa.com/koodakanehb
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شب هشتم :
هدیه ای برای خدا
http://eitaa.com/koodakanehb
*هدیه ای برای خدا*
داستان شب هشتم
روزی روزگاری🌺 در بیابانی به اسم ثعلبیه🏕️خانواده ای سه نفره🥰 زندگی میکردن. داخل این خانواده یک مادری 🧕🏻بود به اسم قمر خانم. این قمر خانم یک پسر داشت به اسم آقا وهب🌹که تازه ازدواج کرده بود😍
اسم همسرشون هانیه بود🌹
آقا وهب و هانیه خانم هرروز صبح🌞 میرفتن دامداری و شب ها 🌛برمیگشتن .
زمانی که کاروان امام حسین علیه السلام🌹 در راه کوفه بودن بااین خانواده روبرو میشوند🌺 امام با اونها احوال پرسی میکنن و میپرسن
آیا شما اینجا مشکلی دارید؟🌹
قمر خانم که امام رو نمیشناختن میرن پیش ایشون و میگن من با پسر و عروسم اینجا زندگی میکنم🥰 اما اونها اینجا نیستن و برای دامداری رفتن🙏🏻
بزرگترین مشکل ما کم آبی هست💦