eitaa logo
یکی بود یکی نبود(پایه اول تا سوم)
1.7هزار دنبال‌کننده
214 عکس
356 ویدیو
7 فایل
💠 همراه ماباشید درکانال ویژه کودکان 💠 ♦️بنیاد فرهنگی المهدی علیه السلام نخستین تشکل مردمی حامی کانونهای فرهنگی مساجد ♦️ ⭕️سایت Bonyadealmahdi.ir ⭕️روابط عمومی eitaa.com/Bonyad0 ⭕️کانال اصلی بنیاد https://eitaa.com/BonyadeAlmahdi ۰۳۱۳۴۴۷۷۸۱۸
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح شد🌞 نماینده مرد آزاد خواب بود🌹 که یکدفعه سروصدای پای اسب ها رو شنید🐴 و از خواب پرید و فهمید مامورها اومدن با او بجنگن🤺 نماینده مرد آزاد با تمام توان جنگید🌹ولی تعداد دشمنان خیلی زیاد بود😔 نماینده گریه کرد😭 و گفت من خیلی ناراحتم😭 ناراحتم از اینکه برای پسر عموم ( که همان مرد آزاد بود) نامه نوشتم📜 و گفتم به این شهر بیاد و به مردم کمک کنه😔 مردم دوستش دارند 😔. ولی مردم این شهر آدمهای خوبی نیستن🧕🏻 و به قولهایی که میدن عمل نمیکنن😱 از این حاکم ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😔 مامورا💂🏻‍♂️💂🏻‍♂️💂🏻‍♂️ نماینده رو دستگیر کردن و انداختنش توی زندان😱 اما بچه ها مرد آزاد از این اتفاق خبر نداشت 😔و نمیدونست توی شهر فراموشی این اتفاق ها افتاده 😔 مرد آزاد همراه خانواده توی راه بود و داشت به شهر کوفه می رسید.... ادامه داستان رو در شب های بعد بخوانید 🌺 http://eitaa.com/koodakanehb
روزی روزگاری 🌺 دوتا مرد با هم همسر شدند😇 اونا با هم دوست بودند 🥰و داشتند از دست حاکم غلدور فرار میکردن 🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ اونا میخواستن خودشون رو به مرد آزاد برسونن👌🏻 چون مرد آزاد خیلی خوب و مهربون بود😍 دوست مردم بود و دشمن حاکم غلدور 😍 یادتونه گفتم مردم شهر کوفه برای مرد آزاد نامه نوشتن📜 و ازش خواستن به شهرشون بره و حاکم بشه🌹 حاکم قلدور هم وقتی این ماجرا رو فهمید به مامورانش دستور داد تا دوستهای مرد آزاد رو دستگیر کنه 😱 مرد آزاد به نزدیکی های شهر کوفه رسیده بود🌹 فکر میکرد مردم منتظرشون هستن😔 اما خبر نداشت مردم از حاکم غلدور ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😭 مرد آزاد خبر نداشت مامورای حاکم غلدور درها رو بستن که کسی وارد شهر کوفه نشه و از اونجا بیرون نره😔 مرد آزاد با کاروانی از یاران و خانوادش نزدیک شهر کوفه میشد🌺 اون دو تا دوست خودشون رو از مامورا قایم کردن👌🏻 اما مامورا همه جا بودن و حواسشون به همه چیز بود 😔 http://eitaa.com/koodakanehb
یکی از اون دو تا دوست که اسمش مسلم بود گفت😇 بهتره که ما روزها قایم بشیم🌞 و شب ها حرکت کنیم🌚اون یکی دوست دیگه که اسمش حبیب بود گفت باید خیلی اروم و بی سر و صدا راه بریم🚶🏼‍♂️🚶🏼‍♂️ که مامورای حاکم غلدور ما رو نبینن👌🏻 چند روز بعد اون دو تا دوست به مرد آزاد و کاروانش رسیدن😍 مرد آزاد از دیدن اونها خیلی خوشحال شد 🌹و گفت خدا رو شکر که سالم هستید🤲🏼 اون طرف هم اردوگاه دشمن بود 4000نفر اومده بودن با مرد آزاد و خانوادش بجنگن😭 هر روز هم بیشتر و بیشتر میشدن😱 اما تعداد و یارای مرد آزاد خیلی کم بود😔 آقا حبیب از دیدن سپاه کوچک مرد آزاد خیلی ناراحت شد😔 فکر کرد چکار میتونه کنه تعداد یارای مرد آزاد بیشتر بشه🤔 به یاد قبیله ای افتاد که همون نزدیکی ها زندگی میکردن😍 اقا حبیب با خوشحالی رفت پیش مرد آزاد و گفت اجازه میدید من پیش اون قبیله برم و از اونها کمک بخوام 🙏🏻 مرد آزاد هم اجازه داد🌹
آقا حبیب نصف شب حرکت کرد تا به افراد اون قبیله رسید 😇و بهشون گفت مرد آزاد همراه خانواده و یارانش محاصره شدن😔 مردم شهر کوفه مرد آزاد رو تنها گذاشتن😔 مامورای حاکم غلدور میخوان اونها رو بکشن😭 یکی از افراد اون قبیله گفت من اون مرد آزاد رو میشناسم او خیلی آدم خوب و مهربونیه🌹 او همیشه طرفدار عدالت بوده🌹 همیشه با ظلم کردن به دیگران مخالف بوده 🌹 نگران نباش،من و قبیله ام با تو میاییم و به مرد آزاد کمک میکنیم😍. یکی دیگه از افراد همون قبیله گفت حاکم غلدور خیلی ادم ظالمی هست🙍🏻‍♂️ دلش میخواد همه آدم های خوب رو بکشه😔 نگران نباش ما هم به کمکت میاییم و با کمک مرد آزاد حاکم غلدور رو از بین میبریم😍 آقا حبیب تونست 90 نفر از اون قبیله رو با خودش همراه کنه😍 وقتی اونا آماده شدن و میخواستن به کمک مرد آزاد برن یک مردی بی سروصدا از قبیله دور شد🚶🏼‍♂️ او جاسوس دشمن بود😱 او از طرف حاکم غلدور اومده بود که ببینه چه کسانی میخوان به مرد آزاد کمک کنه😱 آقا حبیب از این ماجرا خبر نداشت خوشحال اومد پیش مرد آزاد و گفت مرد آزاد نگران نباشید من نود نفر آوردم تا به شما کمک کنن🥰. اما خوشحالی آقا حبیب خیلی طول نکشید😔 چون مامورای دشمن حمله کردن به اون اردوگاه🤺 بعضی از افراد قبیله که به کمک مرد آزاد اومده بودن کشته شدن😭 و بعضی هاشون توی تاریکی فرار کردن و به قبیلشون برگشتن😔 . آقا حبیب با ناراحتی زیاد پیش مرد آزاد برگشت😭 مرد آزاد وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده او رو دلداری داد و گفت هرچی خدا بخواد همون میشه نگران نباش🌹 روز جنگ رسید😭 سپاه دشمن مثل یک هَیولای گرسنه اومده بودن تا سپاه کوچک مرد آزاد رو از بین ببرن😱 تعداد خیلی زیادی از سپاه دشمن به خیمه های مرد آزاد نزدیک شدن 😭دوستان و یاران مرد آزاد گودال های پشت خیمه ها رو آتش زدن 🔥که دشمن نتونه از پشت به خیمه ها حمله کنه. آخه خانواده مرد آزاد توی خیمه ها بودن و با نگرانی و ناراحتی به سپاه دشمن نگاه میکردن😔 سپاه دشمن لحظه به لحظه به مرد آزاد و یارانش نزدیک و نزدیکتر میشدن😔 تیراندازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمان گذاشتن و رها کردن😭 تیرها و گلوله ها مثل بارون روی سر مرد آزاد و سپاهش میریخت🔥 یاران مرد آزاد با اینکه زخمی بودن جنگ رو ادامه دادن و دست از مبارزه برنداشتن🌹 مسلم😇 همسفر آقا حبیب زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود 😔 مرد آزاد و آقا حبیب به سمتش دویدن مرد آزاد به زخم هاش دست کشید و گفت خدا تو رو رحمت کنه🤲🏼 آقا حبیب جلوی اشک هاش رو گرفت و گفت مرگ تو برای من خیلی سخته مطمئن هستم تو به بهشت میروی🤲🏼 همسفر اقا حبیب همانطور که درد میکشید گفت به من قول بده کنار مرد آزاد بجنگی تا شهید بشی🥰. همسفر آقا حبیب اینها رو گفت و چشم هاش رو بست😭 http://eitaa.com/koodakanehb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽یارکوچک علیه السلام 🏴این قسمت: پیراهن مشکی http://eitaa.com/koodakanehb ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴روز دوم: ورود به کربلا ✨بچه ها می دونید وقتی خبر شهادت حضرت مسلم به کاروان امام حسین علیه السلام رسید چه اتفاقی افتاد؟😢 اصلا میدونید به چه نامی مشهوره و چرا؟🤔 👌حتما این داستان رو بشنوید تا جواب سوالاتتونو بگیرید... http://eitaa.com/koodakanehb ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شب سوم : دردانه پدر دوستان کوچک امام حسین علیه السلام http://eitaa.com/koodakanehb
دردانه پدر سلام دوستان عزیزم🌷امیدوارم که حالتون خوب باشه 🌹قصه امشب با بقیه قصه ها فرق داره😊 چون درباره یک دختر سه ساله هست به اسم رقیه😍 . دوستای عزیزم این رقیه خانم سه ساله ما دختر مرد آزاد هست😊 راستی میدونید مرد آزاد چه کسیه؟🤔 مرد آزاد، امام حسین علیه السلام هستن🌹 امام سوم ما 🌹حتما اسمشون رو شنیدید و حتما توی مجالس هاشون هم شرکت کردید🌷 قصه امشب ما هم در مورد دختر آقا امام حسین علیه السلام هست 🌷 میخوایم ببینیم امشب چه اتفاق هایی برای رقیه خانم میفته پس با ما همراه باشید💐 رقیه خانم قصه ما دختر امام حسین علیه السلام بود🌷 این پدر و دختر همدیگرو خیلی دوست داشتن😊 امام حسین علیه السلام همیشه با رقیه جون بازی میکرد😍 و قصه های قشنگ براش میگفت🌷 رقیه خانم قصه ما یک گردنبند خیلی قشنگ هم از پدرشان هدیه میگیرن🎁 که اون رو خیلی دوست داشت😍 رقیه قصه ما یک عمو داشت به اسم عمو عباس🌷 که خیلی دوستش داشت😍 عمو عباس یک مرد مهربان و زیبا و قوی بود👏 همه بچه ها هر وقت کاری داشتن عمو عباس رو صدا می زدن💐 چون عمو عباس هم قوی بود هم بچه ها رو خیلی دوست داشت😍 اگر رقیه و یا بقیه بچه ها یک روز عمو عباس رو نمیدیدند ناراحت میشدند و همه جا دنبالش می‌گشتند🌷 یک روز امام حسین علیه السلام بابای رقیه کوچولو گفت🌷 ما باید بریم شهر کوفه🏘 چون مردم اونجا برای ما نامه نوشتن که بریم کمکشون کنیم 📜 آخه پادشاه اونجا خیلی مردم رو اذیت میکنه 😡 رقیه کوچولو گفت بابا شهر کوفه چه طور جایی هست🌷 اونجا قشنگه ؟🤔 اونجا بچه هم هست که من باهاشون بازی کنم ؟😍 امام حسین علیه السلام گفتن آره مردم اونجا خیلی ما رو دوست دارن🌷 منتظرن که ما بریم اونجا و کمکشون کنیم🌷 مردم اونجا بچه هم زیاد دارن که میتونی باهاشون بازی کنی😊 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد😍 گفت اخ جون اخ جون میخوایم بریم مسافرت 😍می خوایم بریم جایی که کلی بچه هست و میتونم باهاشون بازی کنم 😍خدایا شکرت 🤲 رقیه پرسید بابایی عمو عباس هم باهامون میاد❤️ امام حسین علیه السلام گفتن بله عمو عباس هم باهامون میاد👌 رقیه خوشحال شد و گفت آخ جون خدایا شکرت که عمو عباس باهامون میاد 😍 امام حسین همراه خانواده و یارانش حرکت کردند که به کوفه برسند💐 اما اتفاق دیگه ای افتاد😔 اونجا هیچ بچه ای نیامد با رقیه بازی کنه😔 و هیچ کس از دیدن اونها خوشحال نشد😔 سربازهای حاکم بد اومدن که با اونا بجنگن😱 رقیه کوچولو اینها رو که دید تعجب کرد و گفت بابا چرا اینا میخوان با ما بجنگن 😭 مگه ما چکار کردیم که میخوان با ما بجنگن😭 بابا بابا من خیلی تشنه هستم داداش علی اصغر هم خیلی تشنه هست💧 چرا اینها به ما اجازه نمیدن بریم آب بخوریم💦 امام حسین علیه السلام گفتن دختر گلم نگران نباش الان به عمو عباس میگم تا بره برامون آب بیاره😍 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد و گفت خدایا شکرت عمو عباس حتما برامون آب میاره😍 خدایا شکر که عمو عباس همراهمون هست🤲 عمو عباس مشک آب رو برداشت و گفت بچه ها نگران نباشید😍 من میرم و براتون آب میارم💦 اینجا بمونید و منتظر من باشید 🌷 رقیه کوچولو گفت باشه عمو عباس من و داداشام اینجا منتظر میمونیم شما برو ولی زود برگرد 🌹 بچه ها وقتی عمو عباس رفت سربازهای دشمن به سپاه امام حسین حمله کردن😱 و تمام خیمه ها رو آتش زدن ☄ رقیه کوچولو خیلی ناراحت بود و خیلی غصه میخورد که چرا مردم کوفه اینکار رو میکنن😭 رقیه گفت مگه اینها ما رو دعوت نکردن پس چرا خیمه هامون رو آتیش میزنن🔥 رقیه قصه ما ناراحت و غمگین از دست مردم کوفه یه گوشه نشسته بود و منتظر عمو عباس بود و میگفت کی عمو عباسم میاد😔 . دوستان عزیز در شب های بعد میگیم چه اتفاق هایی برای عمو عباس افتاد 🌷 http://eitaa.com/koodakanehb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت دوم داستان دردانه پدر دوستان کوچک امام حسین علیه السلام http://eitaa.com/koodakanehb