#کاربرگ_هوش
#افزایش_مهارت_دیداری
هر شکل را طبق الگو رنگ آمیزی کن.
✔️ مناسب ۳ تا ۶ سال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
امام خمینی رحمت الله:
اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم،
سلام مرا به آنها برسانید
و بگویید خمینی در فکرتان بود.
🌿 سالروز بازگشت غرور آفرین آزادگان سرافراز دفاع مقدس به میهن اسلامی گرامی باد.
❀ @stiker2
#نقاشی_خلاق
یک نقاشی خلاق بامزه از خانواده😊
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاردستی
ایده کاردستی خرگوش با قوطی شیر درست میشه.
از این ایده برای تزیین کادوی بچه ها هم میتونید استفاده کنید.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
🏡 خانه برای اسباب بازی ها
مادر علی با صدای جیغ از خواب پرید. سریع به سمت اتاق علی دوید. علی روی زمین نشسته بود. دستش را روی پایش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر به سمتش دوید و پرسید:« چی شده؟ بزار پاتو ببینم».
علی همین طور که گریه می کرد گفت: «پام رفت روی یکی از این خونه سازی ها، دیگه دوستشان ندارم همش پاهایم را زخم می کنن!»
مادر علی را بوسید و گفت: «عزیزم چیزی نشده، یه خراش کوچیکه. زود خوب میشه». مادر چسب زخمی به پای علی زد. چون کف پایش زخم شده بود.
علی دیگر نمی توانست در اتاق بدود، برای همین جلوی تلویزیون نشست تا کارتون ببیند.
مدتی گذشت، علی مادرش را صدا زد و گفت: «مامان گرسنمه، یه چیزی بیار بخورم». مادر لبخند زنان برایش یک بشقاب میوه آورد. ناگهان فریادی کشید و بشقاب میوه از دستش رها شد. مادر پایش را روی یک خانه سازی گذاشته بود.
علی گفت: «چی شد مامان؟ چرا افتادی؟»
مادر گفت:« از دست خونه سازی های تو» علی زد زیر گریه و گفت: «من که بهتون گفتم خیلی بد هستن کاش بریزمشون دور!»
مادر گفت: « تقصیر اینا نیست، اگر براشون خونه درست کنیم زیر پا نمی مونن!» علی با تعجب گفت: «خونه شون؟»
مادر گفت: «امروز هم پای من زخم شد، هم پای خودت». علی سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاک کرد.
مادر از جایش بلند شد و گفت: «پسر قشنگم اسباب بازی هاتو یه جا روی زمین نریز، هر کدام رو لازم داری بردار بقیه را از خونه شون بیرون نیار».
علی گفت: «امروز دایناسورم رو می خواستم که ته سبد بود مجبور شدم همه رو روی زمین بریزم».
مادر کمی فکر کرد و گفت: « پس باید یه کاری کنیم تا زودتر اسباب بازیهات رو پیدا کنی». علی گفت:ذ«بله مامان جون. همه ی اسباب بازی های من توی یک سبده. وقتی یه چیزی میخوام مجبورم همه رو روی زمین بریزم»
مامان علی به سمت آشپزخانه رفت و با چند تا سطل بزرگ برگشت. یکی از آنها را برداشت و به علی گفت: «این سطل برای حیوونات باشه، یعنی توی این سطل فقط حیوونات رو بریز». علی سطل بعدی را برداشت و گفت:« این سطل هم برای خونه سازیها»
مامانش گفت:« آفرین. توی هر سطل یه چیزی بریز و روش هم یه نقاشی بچسبون که معلوم بشه توش چیه».
علی خیلی خوشحال شده بود به اتاقش رفت. چند تا ورق آورد و چند تا نقاشی کشید و روی سطل ها چسباند.
بعد با کمک مامانش اسباب بازی هاش را جمع کرد. اتاقش تمیز و مرتب شد. به مادرش گفت:«مامان چقدر خوب شد، حالا هر چی می خوام میتونم زود پیدا کنم». بعد مادرش را بغل کرد و صورتش را بوسید و از او تشکر کرد.
✍ نويسنده: خانم مريم فیروز، از اعضای خوب کانال کودک خلاق🌸
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
🌸 ذکر روز شنبه
شنبه شروع هفته
خدا یادم نرفته
خالق این جهانه
خدای مهربانه
ذکر لبم همینه
یا رب العالمینه
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_حرکتی
✔️ مناسب ۲ تا ۶ سال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#بازی
#دست_ورزی
#کاردستی_انگشتی
با مقوا و کارتن خالی فوتبال دستی جذاب درست کنید به همراه عروسک های انگشتی
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاردستی
ایده کاردستی قایق با پوست گردو
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#شعر_کودکانه
🌸 نظافت و تمیزی
عزیز نازنینم
فرشته شیرینم
باید کنی رعایت
تمیزی و نظافت
دیگه نکن بی تابی
حمام برو حسابی
بشوی دست و رویت
شانه بزن به مویت
بزن همیشه مسواک
تا دندونات بشه پاک
فدای شکل ماهت
همیشه باش سلامت
برو به جنگ سستی
همیشه تندرستی
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
آقا خروسه و شهر بازی
آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخدستی کوچک بود و بچهها را در شهربازی میچرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد و تب داشت.
اگر پیش بچهها میرفت، آنها هم مریض میشدند، اگر هم نمیرفت، دلش پیش بچههایی بود که به آنها قول داده بود امروز، آنها را سوار چرخدستی کند؛ اگر نمیرفت، آنها حتما ناراحت میشدند.
آقای کلاغ، مثل همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود. با خودش گفت: «شاید پیش خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت بچههاست.
آقای کلاغ، آنقدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچهها نباش. خب، یک روز دیگه، اونها رو در شهربازی میچرخونی.» آقای خروس گفت: «من به اونها قول دادهام و نمیخوام اونها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد.
آقای کلاغ، کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من میتونم امروز، بهجای تو، اونها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟» آقای خروس خیلی خوشحال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.
آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچهها، همه منتظر بودند تا سوار چرخدستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آنها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آنها.
آن روز، هم بچهها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰