eitaa logo
کودک خلّاق (بازی، کاردستی...)
102.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
18 فایل
کپی مطالب فقط برای مربیان مهد و والدین مجاز است. 📚 کتابفروشی ما: @child_book 🔴 رزرو تبلیغات: @t_madaranee ⬅️ ادمین ارسالی اعضاء: @Admin_koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
پوم پوم ها را به ترتیب الگو در جای مناسب قرار بده ✔️ مناسب ۲ تا ۵ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
ایده جالب برای بازی با خمیر ✔️ مناسب 3 تا 6 سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ✘ همسرم و بچه‌هام نمک‌نشناسن! هرکاری براشون می‌کنم بازم راضی نیستن. @ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازی تمرکزی با مدادرنگی ✔️ مناسب ۴ سال به بالا 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
آشنایی با حیوانات و حشرات هر یک از جانوران را به خانه اش برسان ✔️ مناسب ۳ تا ۶ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
نمونه ها را در عکس پیدا کن. ✔️ مناسب ۳ تا ۵ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز تکریم آمیختن علم و دانش با اخلاق اسلامی و بصیرت سیاسی، بر دانشجویان فهیم گرامی باد. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰
🔴 این سه تصویر متعلق به کیست؟! سه شهیدی که در روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲ به دستور محمد رضا شاه پهلوی در دانشگاه تهران با شلیک تیر مستقیم جنگی کشته شدند. این‌ها به روابطِ ایرانِ بعد از کودتا با انگلیس و آمریکا معترض بودند ... 👈 بدان که ۱۶ آذر یک روز کاملاً ضد استکباری و ضد سلطنت است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چی به چی مربوطه؟ ✔️ مناسب ۳ تا ۷ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
◾️ شهادت عليها السلام یه روز گل پیامبر نشسته بود تو خانه که دشمنان اسلام یه لشکر بیگانه به سوی خانه او شدند همی روانه تو دستشون فقط بود شمشیر و تازیانه زهرا شنید صدایی صدای درب خانه لرزید دل غریبش یه ترس مادرانه اومد به پشت در او با حالی عاجزانه یکی از اون آدما با خشم و وحشیانه در را شکست و سوزاند آتش گرفت زبانه لگد به در چو کوبید میخی ز در کمانه کرد و به پهلویش خورد شد دردی مادرانه محسن به آسمانها شد سوی حق روانه آن شب کنار مولا بنشست و خالصانه وصیتش رو فرمود به مولا محرمانه امشب دعا کنم من درد و دلی شبانه پیش خدای خوبم از جور این زمانه موهای زینبم را زدم به شوقی شانه حسینم و حسن را بوسیدم عاشقانه گفتم مرا علی جان غسلم نما شبانه مرا به خاک بسپار عشقم تو مخفیانه از جایگاه قبرم ندی به کس نشانه با هر سوال دشمن بیار تو صد بهانه ✍ شاعر : علیرضا قاسمی 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 آزادی من و دايی عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يک خيابان پرنده فروشی ديدم. به دايی گفتم : « برای من دو تا پرنده كوچک مي خريد؟ » دايی پرسيد: « می خواهی با آن چه كنی؟» گفتم : « می خواهم آن ها را در يک قفس كوچک و قشنگ نگه دارم.» دايی گفت: « در خانه حضرت علی علیه السلام مرغابی هايی بودند كه آن ها را كسی به امام حسين علیه السلام هديه داده بود. يک روز حضرت علی به فرزندشان گفتند: اين ها زبان ندارند كه وقتی گرسنه يا تشنه می شوند بتوانند چيزی بگويند يا از تو چيزی بخواهند. آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روی زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند.» به پرنده های بيچاره نگاه كردم . به دايی گفتم: « دو تا پرنده برايم مي خريد؟» دايي گفت: «قفس هم می خواهی ؟» گفتم: « نه! می خواهم آن ها را آزاد كنم.» دايی گفت: « در روز تولد حضرت علی علیه السلام تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان می دهی.» من و دايی دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم. پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جایی نزديک فرشته ها. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستی و همکاری روزی سنگ بزرگی از بالای کوه قل خورد و قل خورد و پشت در خونه خرگوش کوچولو ایستاد. خرگوش کوچولو میخواست از خونه اش بیرون بره ولی نتونست در رو باز کنه چون سنگ بزرگ جلو در بود و در باز نمیشد. خرگوش کوچولو داد زد کمک کمک. سنجاب صدای خرگوش کوچولو شنید و سریع اومد و گفت: چی شده خرگوش کوچولو؟ خرگوش کوچولو گفت: این سنگ بزرگ افتاده جلو خونم و من نمیتونم از خونه ام بیرون بیام ، لطفا کمکم میکنی این سنگو جا به جا کنی. سنجاب سنگ بزرگ رو هل داد اما هر چقد سعی کرد نتونست اون رو تکون بده ، سنجاب گفت: این سنگ خیلی بزرگ و سنگینه و من نمیتونم تنهایی اونو تکان بدم ، الآن میرم و به شیر میگم و با هم میایم و سنگو جا به جا میکنیم. سنجاب به خونه شیر رفت و ماجرای خرگوش کوچولو رو براش تعریف کرد و ازش کمک خواست اما شیر گفت: من الآن خیلی خستم و میخواهم بخوابم ، نمیتونم کمکت کنم. سنجاب ناراحت شد و با خودش گفت: بهتره به خرس بگم ، او هم قویه و هم مهربون حتما میاد و به ما کمک میکنه. سنجاب به خونه خرس رفت و ازش کمک خواست ، خرس مهربون هم قبول کرد و با سنجاب به کمک خرگوش کوچولو رفتن. خرس مهربون که خیلی قوی بود سنگ بزرگ رو از جلو خونه خرگوش کوچولو برداشت و حالا خرگوش کوچولو میتونست از خونه اش بیرون بیاد و از سنجاب و خرس مهربون بخاطر کمکی که بهش کردن خیلی تشکر کرد و دوستای خیلی خوبی برای هم شدن. چند وقته بعد خرگوش کوچولو و سنجاب و خرس مهربون توی جنگل قدم میزدن که یه دفعه صدای ناله های بلند شیر رو شنیدن. اونا سریع خودشون رو به شیر رسوندن ، شیر گفت: لطفا کمکم کنین یه خار کوچولو به پام رفته و پام خیلی درد میکنه ، من هر چقد سعی کردم نتونستم اونو از پام بیرون بیارم چون دست های من خیلی بزرگن. شیر به خرگوش کوچولو گفت: خرگوش کوچولو دست های کوچیکی داری میتونی اون خار را از پام در بیاری. خرگوش کوچولو گفت: آره ، الان کمکت میکنم تا دیگه درد نکشی و خار رو خیلی آروم از پای شیر بیرون آورد. شیر ازش خیلی تشکر کرد و بخاطر اون روزی هم که به خرگوش کوچولو کمک نکرد شرمنده شد و از اون روز به بعد به همه حیوونای جنگل کمک میکرد. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰