فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه فرزندت دائم غر میزنه، قهر میکنه، زود عصبانی میشه، با حجاب مشکل داره، نماز نمیخونه، سؤالات دینی میپرسه و منتظر جوابه، هر کتابی در این زمینه ها بخوای تو کتابفروشی ما پیدا میشه.
#کتابفروشی_رضوان👇👇
📚 رمانهای جذاب ویژه نوجوانان
📕 داستان رده سنی ۳ تا ۱۲ سال
📖 قصه قرآنی و زندگی ائمه اطهار(ع)
💌 خداشناسی کودکان
📝 کتاب کار و آموزش الفبا
🗂 هوش و خلاقیت
📗 کتابهای چند زبانه
https://eitaa.com/joinchat/4011720751C49bba0503c
فراموش نکنید بعد از ورود به کانال روی گزینه پیوستن بزنید.👆
❌کپی بنر ممنوع❌
کودک خلّاق (بازی، کاردستی...)
اگه فرزندت دائم غر میزنه، قهر میکنه، زود عصبانی میشه، با حجاب مشکل داره، نماز نمیخونه، سؤالات دینی م
👆👆
کتابفروشی رضوان تحت مدیریت خودمونه.
به مناسبت هفته کتابخوانی تا پایان آبان ماه روی همه سفارشات ۱۰ درصد #تخفیف میدیم.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
🦔 جوجه تیغی
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
🌸 ذکر روز شنبه
شنبه شروع هفته
خدا یادم نرفته
خالق این جهانه
خدای مهربانه
ذکر لبم همینه
یا رب العالمینه
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاردستی
ایده کاردستی با اثر کف دست
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#تزیین_حاشیه_دفتر
ایده تزیین دفتر مشق
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
آموزش درست کردن يک فرفره زيبا به وسيله ليوان يکبار مصرف
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
👦 پسر پرخور
توی یه جنگل سر سبز و قشنگ یه روز صبح حیوونا که از خواب بیدار شدند متوجه شدند مهمونای ناخونده دارند. بچه های زیادی به اونجا اومده بودند. همه به همراه معلم اومده بودند تا تفریح کنند. حیوونا با دیدن اونا خیلی خوشحال شدند. بچه ها شروع کردن به بازی کردن و خوردن تنقلات. با حیوونا بازی می کردند. برای حیوونا هم غذا آورده بودنو داشتن به حیوونا هم غذا میدادن. ولی مواظب بودند که زیادی به حیوونا نزدیک نشن که یه وقت اونها نترسن. اونا خیلی تمیز و مرتب، هر چی غذا میخوردن و تنقلات می خوردن ،آشغالا رو جمع میکردن و توی پلاستیک می ریختند. حیوونا از این که اینقدر بچه ها با ادب و مرتب بودند، خیلی خوشحال بودند.
اما از بین این بچه ها یه پسر بچه ای بود که خیلی پرخور بود. اون مدام در حال خوردن بود. از یه طرف هم که همه ی حیوونا جز خرس اونجا بودند. آخه آقا خرسه خیلی مغرور بود و می گفت:«من قوی ترین حیوون جنگلم نمیخوام بیام اونجا.» به هر حال تا شب بچه های قصه ما مشغول بودن و بازی میکردن. تا این که صدای آقا معلم بلند شد. به همه گفت:«آی بچه ها وسایلتونو جمع کنین که وقت رفتنه،دیگه باید برگردیم.»
بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن و صحبت کردن،که ای داد بیداد، چه قدر کم بود چه قدر زود میخوایم بریم.» آقا معلم گفت:« بچه ها سرو صدا نکنید، باید برگردیم، تا شب اینجا نمونیم، چون شب جنگل خطرناکه، بعد هم موقع استراحت حیووناست. ما اگه اینجا باشیم مزاحمشونیم.»
پسر بچه ی پر خور یه نگاهی به اطراف انداخت. رفت داخل چادر، بعد دید چه قدر خوراکی تو چادرا مونده با خودش یه فکری کرد، با خودش گفت بهتره خوراکیارو بخورمو بعد خودم برم. بعد هم شروع کرد به خوردن خوراکیا، وقتی به خودش اومد دید ای داد بیداد، هیچ کس اونجا نیست، اتوبوس رفته و هوا تاریک شده. یه صداهای مختلفی هم میاد. از پشت درخت آقا خرسه اومد بیرون.پسر بچه با دیدن اون از حال رفت و غش کرد. بعد یه مدت که به بهوش اومد فهمید که آخ جون همه ی اینا خواب بوده، اون کنار خوراکیا خوابش برده. واسه همین سریع خوراکیارو جمع کرد و ریخت تو کوله پشتیشو راه افتاد. آخه متوجه شد جنگل که جای بچه ها نیست و باید همراه سایرین به خونه برگرده. شب جنگل خطر ناکه و باید به حرف آقا معلمش گوش کنه.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰